داستان این من و این تو
قسمت چهاردهم
بخش پنجم
این تو ( مهسا ) :
سینا از من پرسیده بود : که پدرتون شما رو می زنه ؟ نمی دونم این فکر چطوری به سر اون زده بود ...
گفتم : نه برای چی همچین فکری کردین ؟
گفت : ببخشید ...
و هر کاری کردم به من نگفت .
اونقدر خوب و صمیمی بود که دلم می خواست باهاش درد دل کنم ...
یک لحظه هم از دهنم پرید و ازش خواستم بیاد کمکم ... ولی خودم زود پشیمون شدم ...
چون نمی خواستم از مشکلات من سر در بیاره ... وقتی از آژانس اومدم بیرون دلم پیش اون بود ولی باید می رفتم .
تکلیف اون مرد رو روشن می کردم ... من حتم داشتم که شنیده مهتاب و مجید وضعشون خوبه برای همین پیداش شده ...
با اینکه دلم نمی خواست بهش زنگ زدم و گفتم : چی می خوای ؟
گفت : می خوام ببینمت ... دلم برات تنگ شده ...
گفتم : ولی دل من تنگ نشده ... ازت بدم میاد ... نمی خوام ببینمت ...
گفت : مهسا جان بذار یک بار روی ماه تو رو ببینم بعد میرم ...
من مگه ازتون چی می خوام فقط اومدم بچه هامو ببینم و برم ...
گفتم : ما بچه های تو بودیم ، دیگه نیستیم ...
گفت : الان با مهتاب حرف زدم داره میاد پیش من توام بیا منیره و مجید هم قراره خبر بدن ... من خونه ی فخری هستم ...
بیا بابا خواهش می کنم ...
خونه ی فخری رو بلدی ؟
گفتم : نه برام پیام بده میام ...
و گوشی رو قطع کردم ..
زنگ زدم به مجید ، گفتم : چیکار دارین می کنین ؟ می خوای بری اونو ببینی ؟
گفت : خوب پدرمونه چرا نریم ؟ ... کاری نداره توام بیا دو روزه داره التماس می کنه ... مامان مخالف بود ولی ول نکرد دیگه ...
یک ساعت بعد ما خونه ی دختر عموم بودیم ...
وقتی وارد شدم مجید و مهتاب اومده بودن ... پیرمردی رو که دیدم ریش سفیدی داشت و پشتی خم شده ... من هنوز تصویر اون مردی جلوی نظرم بود که با غرور راه می رفت و به همه آزار می رسوند ...
یک لحظه بغض گلومو گرفت و خواستم بغلش کنم و بگم بابا چرا اینقدر خراب شدی و مثل بچه ها دلم آغوش پدر خواست . ولی جلوی خودمو گرفتم ...
چون اون مرد خیلی توی دل من درد گذاشته بود ... باعث شده بود من هرگز طعم خوشحالی رو از ته دلم احساس نکنم ... و هر وقت دلم پدر خواسته بود یاد اون زیر پله و تشتی که ساعتها پشت اون گریه کرده بودم میفتادم .....
دستشو باز کرد ولی من صورتم رو ازش برگردوندم ... حس غریبی داشتم و بغضی که توی گلوم داشت خفه ام می کرد ...
گفت : مهسا جان چقدر بزرگ شدی بابا چقدر خوشگل و خانم شدی ...
گفتم : حرفتو بزن و برو ... برو پیش زن و بچه ی خودت ....
نمی خواستم گریه کنم ولی اومد ... اشکم اومد پایین مثل سیلی که هیچ کس نمی تونست جلوی اونو بگیره .
باید حرفهایی که سالها بود توی دلم نگه داشته بودم بهش می گفتم ...
اومد جلو ، مهتاب منو گرفت مثل اینکه داشتم می خوردم زمین ... داد زدم نیا ... پیشم من نیا ... خجالت نمی کشی از روی این پسرت خجالت نمی کشی که بار زندگی رو توی بچگی به گردنش انداختی ؟
حالا از ما چی می خوای باید بهت پول بدیم ؟ چون بابای خوبی بودی ؟ بوی پول به دماغت خورده ؟ خیلی نامردی ...
حالا اونم به گریه افتاده بود اشک از لابلای ریش سفیدش می رفت پایین زیر چونه اش یکجا می شد می چکید و عاجرانه به من نگاه میکرد لبهاش می لرزید ... ولی حرفی نمی زد توی نگاه اون غم بود و درد ... ؛؛ درد ؛؛ تنها چیزی که به ما هدیه داده بود .
راستش دلم براش سوخت ... ولی غرورم اجازه نداد به طرفش برم ...
مجید منو گرفته بود و مرتب می گفت : خوب بسه دیگه اگر دلت خالی شد ... بیا بشین حرف بزنیم ..
بابا خودش می دونه اشتباه کرده ... دیگه گذشته توام فراموش کن ...
گفتم : نمی تونم ... این درد توی رگ و پوست و استخوان من رفته ... نمی تونم ... بذارین من برم ..
بسه دیگه دیدمش اونم منو دید ... دید که از من چی ساخته ...
ناهید گلکار