داستان این من و این تو
قسمت پانزدهم
بخش دوم
اتفافی نگاه کردم ببینم کیه ، سینا ؟ .... باورم نمی شد ... خودش بود ... یک مرتبه با خودم فکر کردم من اشتباه کردم ...
سینا به من علاقه داره اون برای پرویز خان کار می کنه پس طبیعی بود که دخترش با اون قرار داشته باشه ...
هنوز که چیزی معلوم نیست ... با دستی لرزون جواب دادم ...
گفت : مهسا خانم ؟
آب دهنم رو قورت دادم نفسم داشت بند میومد .
دوباره گفت : مهسا خانم ؟
گفتم : بفرمایید ...
گفت : شما چی شدین چرا سرکار نمیاین ؟ راستی سلام ...
گفتم : سلام ... مریضم ...
پرسید : ببخشید مزاحم شدم ... مشکلی براتون پیش اومده ؟
گفتم : یک کم ...
گفت : من کاری از دستم برمیاد ؟
گفتم : نه مرسی ...
خیلی مهربون و آهسته ادامه داد ... تو رو خدا حرف بزنین بذارین دلتون خالی بشه ... مثل اینکه خیلی ناراحت هستین ؟ معلومه که سرما نخوردین ...
صدای اون مثل یک آرامبخش روحم رو نوازش داد و احساس می کردم بازم دلم می خواد خودمو براش لوس کنم درد دل کنم و اون نازمو بکشه ...
گفتم : نه سرما نخوردم ... حالم خوب نیست ...
گفت : می تونم یک سئوال ازتون بپرسم ؟ کسی هست که شما رو آزار میده ؟
گفتم : بله هست یک کسی هست ...
گفت : میشه بپرسم کی ؟
گفتم : خودم ... خودم هستم که دارم خودمو آزار میدم ...
گفت : ای داد بی داد این حرفا چیه می زنین ... نمی دونم چی بگم ... من در مقامی نیستم که دختر فهمیده ای مثل شما رو نصحیت کنم هر چی باشه مادر شما خودش معلمه ... بافرهنگه. .. تنها چیزی که می تونم بهتون بگم اینه که ضعیف نباشین ... و گرنه له میشین ... سعی کنین با قدرت از خواسته های خودتون دفاع کنین ... اون وقت به دستش میارین ....
من سکوت کردم چی می خواستم بهش بگم ؟
باز پرسید : مهسا خانم ؟ خواهش می کنم زودتر خوب بشین ما به شما احتیاج داریم ... ان شالله فردا میاین سر کار دیگه ؟ ...
گفتم : چشم آقا سینا حتما میام ...
خودم باور نمی کردم ولی وقتی گوشی رو قطع کردم خیلی حالم بهتر بود سینا به من زنگ زده بود ... باورم نمی شد ...
جون تازه ای گرفتم ... احساس گرسنگی کردم ... بلند شدم یک چیزی بخورم اشتهای عجیبی پیدا کرده بودم همین طور که برای خودم غذا گرم می کردم ...فکر کردم راست میگه چرا من عقب بکشم ؟
میرم جلو حتی اگر لازم بود بهش میگم دوستش دارم ... آخ کاش می دونستم تو سرش چی می گذره ...
فردا رفتم سرکار ، سینا بالا بود ولی منو که دید اومد پایین و سلام کرد و با خوشحالی گفت : نه الحمدالله حالتون خوبه ... و نگاهش روی دست من خیره موند ... ناراحت شد و سری به تاسف تکون داد ...
اون نمی دونست که چقدر این تاسف خوردنش هم برای من با ارزشه ...
دستمو بردم پشت کمرم و رفتم سر کارم ...
ولی اون هنوز داشت به من نگاه می کرد . مردد بود ، نمی دونم چرا !!!
ناهید گلکار