داستان این من و این تو
قسمت پانزدهم
بخش چهارم
بردمش در خونه ...
با نگرانی گفت : حالا تو چطوری میری ؟
گفتم : با تاکسی تلفنی ...
گوشیشو برداشت و زنگ زد و برای من تاکسی گرفت ...
مثل اینکه حالش بهتر شده بود ...
گفت : این شیر موز برای فشار خیلی خوبه ... سینا ببخشید نشد امشب سارا رو ببینم ...
گفتم : عیب نداره ... من برم نکنه پرویز خان بیاد ببینه ، اون وقت چی بهش بگم ؟ ...
گفت : اون برای من اهمیتی قائل نیست نگران نباش ...
دستهاشو آورد جلو و دست منو گرفت ... و تو چشمم نگاه کرد و گفت : بیا با هم قول و قرار بذاریم اینکه هرگز از هم جدا نشیم در هیچ شرایطی .
گفتم : قول ، هیچ وقت ازت جدا نمیشم ... اگرم بخوام نمی تونم ... دست منو برد و گذاشت روی لبش و محکم بوسید ... من چشمهامو بستم تا خطایی ازم سر نزنه ... اون مقید نبود ولی من بودم ...
تاکسی اومد . گفتم : دلم پیش تو مونده بهم زنگ بزن ...
خندید و گفت : من مریضم تو باید زنگ بزنی ...
گفتم : مراقب خودت باش و دستمو از دستش به زور کشیدم ، ول نمی کرد و رفتم ...
عجله داشتم چون از پرویز خان می ترسیدم دلم نمی خواست من و رعنا رو اینطوری با هم ببینه ...
وقتی رفتم توی تاکسی داغ شده بودم و قلبم به شدت می زد ...
نزدیک خونه بهش زنگ زدم ...
گفت : تو رو خدا ببین من چقدر بدشانسم تا رسیدم خونه حالم خوب شده بود ... خیلی لجم گرفت ... سینا دوستت دارم ...
گفتم : منم خیلی دوستت دارم ...
خیالم راحت شد و رفتم خونه ... فردا که رفتم شرکت پرویز خان هم اومده بود ...
و گفت : ببخش سینا جون چند روزه کارا سر تو ریخته ... ولی بازم باید این کارو بکنی . امشب من باید برم کیش ...
تو که روبراهی ؟ مشکلی نداری ؟
گفتم : نه خیالتون راحت باشه مشکلی نیست ...
گفت : رعنا می گفت دیشب با تو بوده ...
چشمم داشت از کاسه در میومد این دیگه کیه ؟ ...
پرویز خان هر روز بیشتر از روز پیش از چشمم میفتاد ...
خیلی بی غیرت و بی ناموس بود ... و با این حرفش بیشتر از پیش دلم می خواست رعنا رو از دست اون خلاص کنم ... جوابشو ندادم ...
پدر من اگر احساس می کرد دخترش یک ثانیه دیر می رسید خونه , دنیا رو زیر و رو می کرد ... اون وقت این اون طوری از رابطه ی دخترش با من حرف زد که انگار یک جورایی هم خوشحاله ...
وقتی برگشتم پایین دیدم مهسا نیومده سر بقیه هم شلوغ بود ...
سیستم رو روشن کردم و چند نفر رو راه انداختم تا اون بیاد ...
ولی از مهسا خبری نشد ... پیام رو صدا کردم و کار مهسا رو بهش سپردم و خودم به کارام رسیدم ...
یک ساعت بعد از اکرم خواستم بهش زنگ بزنه ولی جواب نداد ...
ناهید گلکار