خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۴:۱۸   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت شانزدهم

    بخش دوم



    اونا داشتن با هم حرف می زدن و از اینکه ندیده عاشق هم شدن ... چقدر هر دوشون منو دوست دارن می گفتن و من ساکت به حرفاشون گوش می کردم ...
     بردمشون به یک رستوران سنتی ... وقتی شام سفارش دادیم و منتظر بودیم ، رعنا به شوخی گفت : سارا جون ببین من و سینا چقدر بهم میایم میشه مامانت رو راضی کنی سینا منو بگیره و خودش غش غش خندید ؟
     سارا هاج و واج مونده بود چی بگه . ترجیح داد اونم به شوخی برگزار کنه ...
    گفت : سینا از خداش باشه که تو زنش بشی مثل تو لعبت کجا پیدا کنه ؟ باز به شوخی ...
    گفت : به مامان بگو من دیگه نماز می خونم ...

    سارا گفت : نه اینو نباید بگم اگر بفهمه تا حالا نماز نمی خوندی اصلا دیگه تو خونه راه نمیده میگه تو نجسی ...
    و هر دو بلند بلند خندیدن ...
    رعنا گفت : دورغ می گیم ... بهش بگو نماز می خونم ... قول میدم بخونم ... تازه بگو شب ها هم برای در اَمان موندن از جن و انس من دور خونه آب می ریزم ...
    سارا با تعجب گفت : چی داری میگی ؟ 

    رو کرد به منو و گفت :سینا ؟ اینا چیه به رعنا گفتی ... دروغ میگه به خدا شوخی کرده مامانم این کارو نمی کنه ... وای سینا از دست تو ...
    من همینطور ساکت بودم و به حرفای اونا می خندیدم هر دو خوشحال بودن و انگار نیازی به من نداشتن ... داشتم به رفتار رعنا فکر می کردم چقدر راحت بود و چقدر ساده و بی آلایشه ... اون مثل آب زلال بود ...
    وقتی نگاهش می کردم می تونستم دورنشو ببینم ...
    اون شب من رفتم در خونه ی خودمون و رعنا ماشین رو برداشت و رفت ... باید هر طوری بود برای خودم ماشین می خریدم اینطوری دوست نداشتم ...
    با اینکه تا حد مرگ رعنا رو دوست داشتم ولی احساس می کردم اون داره منو رهبری می کنه و از این کار راضی نبودم ...
    شب خیلی خوبی رو با هم گذرونده بودیم ولی من یکم پکر شده بودم می ترسیدم ...
    خیلی از این رابطه نگران بودم و نمی تونستم در مقابل رعنا مقاومت کنم ... وقتی اومدیم خونه ...
    بابا توی حیاط وایستاده بود و آماده ی دعوا کردن ... اگر اون عصبانی میشد دیگه کسی نمی تونست جلوشو بگیره پس من باید کوتاه میومدم ...
    فورا گفتم : هیچی نگو بابا حق با شماست امروز من در مقابل کار انجام شده قرار گرفتم ... اصلا چیزی بهم نگین خودم می دونم ولی سارا می دونه ... اونه که میاد دنبال من ....
    مامان گفت : به حق چیزای ندیده و نشنیده ... دخترای امروز چقدر پررو شدن . امان از دست دخترای امروزی والله بی حیا شدن  ...
    وای ... وای خدا به دور ... نکن سینا جان مادر ازش فاصله بگیر ...

    خلاصه اون شب از دست بابا یک جورایی فرار کردم ...



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان