داستان این من و این تو
قسمت شانزدهم
بخش سوم
فردا اولین نفری که اومد مهسا بود ، از دیدنش خوشحال شدم و رفتم پایین ...
سلام کردم چشمم افتاد به دستش بدجوری زخمی بود فورا پشتش قایم کرد ...
ولی من نتونستم بفهمم که چه کسی این بلا رو سر اون دختر بیچاره میاره ...
هنوز صورتش پر از غم بود ... فورا کارشو شروع کرد ، نمی تونستم از ذهنم بیرونش کنم ... و بی خیال بشم می خواستم بدونم چه اتفاقی براش افتاده ...
نزدیک ظهر شده بود و من به شدت گرسنه بودم ... باید یک چیزی می خوردم ...
آقا حیدر رو صدا کردم و گفتم : یک چای با یک چیزی بیار که گرسنگیم رفع بشه ...
و چون داشتم با اون حرف می زدم متوجه اومدن پوری خانم نشدم ...
درِ اتاق رو با شدت باز کرد و وارد شد و با تندی به آقا حیدر گفت : برو بیرون ...
و در و زد بهم ... و از من پرسید : کجاست ؟ بگو کجاست ؟
گفتم : خوب شما بهتر می دونین رفتن کیش ...
گفت : رفته کیش ؟ یا جای دیگه ؟ زود باش برای من یک بلیط کیش صادر کن و بهم بگو کجاست و گرنه روزگارت رو سیاه می کنم ...
می دونم باهاش همدستی ...
گفتم : آروم باشین تو رو خدا به من هیچ ربطی نداره ... ایشون به من گفتن برای کار دارن میرن کیش من همین قدر می دونم ...
یک مرتبه شروع کرد به جیغ کشیدن و فحش دادن به من , و دست انداخت لپ تاپ پرویز خان و که روی میز بود با یک حرکت پرت کرد و خورد به دیوار و خورد شد ...
من دستهاشو گرفتم ولی اون فحش می داد و نسبت های ناروایی به من می داد ...
کارمندان و مشتری ها پایین پله ها جمع شده بودن ... بالاخره داد زدم اگر از اینجا نرین پلیس رو خبر می کنم ..
حمله کرد به من که منو بزنه ولی من دستهاشو گرفتم و مهسا و پیام اومدن کمکم ... و اونو بکش بکش از پله ها بردن پایین ...
تا وسط پله ها داد می زد و برای من خط و نشون می کشید ... که اگر پرویز با کسی رفته باشه و تو به من نگفته باشی پدر تو رو در میارم ... ولی بعد ساکت شد و خودش با عجله رفت .
صحنه ی بسیار زننده و شرم آوری بود ... یک نفس عمیق کشیدم ...
با خودم گفتم عجب آفتیه خدا نصیب گرگ بیابون نکنه ...
رفتم پایین تا اوضاع رو آروم کنم ...
مهسا گفت : خوبین آقا سینا ؟
گفتم : نمی دونم ... چرا فکر می کنه من می دونم پرویز خان چیکار می کنه .... این حرف رو با صدای بلند زدم که همه بشنون ...
خوب چیزی نیست بفرمایید سر کارتون ...
خودم برگشتم بالا و زنگ زدم به پرویز خان در حالی که خوشحال بود و می خندید ...
گفت : سلام سینا جان گل ... خوبی ؟ چه خبر ؟
گفتم : پوری خانم اومده بود آژانس خیلی عصبانی بود و می خواست براش بلیط بگیریم بیاد کیش ...
گفت : بذار بره منو پیدا نمی کنه ... دیوونه است من فردا برمی گردم ... اتفاقی که نیفتاد ؟
گفتم : از آبروریزی و شکستن لپ تاپ بهم ریختن دفتر بگذریم ... نه دیگه اتفاقی نیفتاده ...
گفت : دِ راست میگی تا این حد ؟ باشه من باهاش تماس می گیرم ... کار نداری ؟
و گوشی رو قطع کرد ...
حتی عذر خواهی هم نکرد ...
ناهید گلکار