خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۴:۳۳   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت هفدهم

    بخش اول




     این من ( سینا ) :
    درو که باز کردم شیدا هراسون گفت : ببخشید حالش چطوره ؟
    گفتم : سلام خوش اومدین ؟
    گفت : عذر می خوام ,, سلام ,, اینقدر برای رعنا دستپاچه بودم که حال خودمو نفهمیدم ...
    گفتم : بفرمایید تو .....
    گفت : نه تنها نیستم اگر میشه بگین بیاد ما همین جا منتظرش میشیم دیر وقته ...
    گفتم : خودتون بیاین بهش بگین واقعا حالش خوب نیست ... بفرمایید ...
    شیدا با صدای بلند گفت : شرف بیا بریم رعنا رو بیاریم و خودش جلو و مهتاب و مجید و شرف خان هم دنبالش اومدن و با من دست دادن و رفتن تو ,,
    بابا و مامانم اومدن جلو و تعارف کردن ولی سارا نگران بالای سر رعنا بود . اون به شدت حالت تهوع داشت و حالش خیلی بد بود ...
    همین طور که می رفتیم من توضیح دادم که ، من می خواستم ببرمش دکتر هر کاری کردم نیومد الان خوابیده ....
    همه با هم رفتیم توی اتاق من ... رعنا پتو رو کشیده بود روی سرش ...
    شیدا که خیلی زیاد به رعنا شباهت داشت تا چشمش افتاد به اون گریه اش گرفت و آروم رفت بالای سرش و گفت : عزیز دلم رعنا جان پاشو ... پاشو بریم دکتر ..
    رعنا سرشو بلند کرد ... ( من دیدم صورتش هنوز سفیده و انگار از موقعی که اومده بدتر هم شده ) ...
    حالت زار و نزاری به خودش گرفت و مثل بچه ها لبش رو جمع کرد و با گریه گفت : شیدا اون منو زد ...
    دستشو روی من بلند کرد هر  چی تو خونه بود شکست رفت تو اتاق مامانم و همه چیز رو بهم ریخت ... باورت میشه ؟
    همون طوری که می خواست بابامو بزنه منو زد ...
    منو کوبید به دیوار از دستش فرار کردم دیوونه شده می خواست منو بکشه ...
    حالم خوب نبود ... زنگ زدم بیام پیش تو ... توام خونه نبودی ...
    نمی خواستم با این وضع برم پیش خاله نسرین ترسیدم ناراحت بشه ...
    وقتی رعنا حرف می زد همه چنان تحت تاثیر قرار گرفتیم که تا مامان من هم به گریه افتاد دیگه حال من معلوم بود ...
     از دست پوری خانم عصبانی بودم که به این وضع بد رعنا رو زده بود ...
    شرف دستشو کوبید بهم و گفت : الان میرم پدرشو در میارم ... تو بگو چطوری تو را زد همون طور حسابشو برسم .
    منم دلم می خواست این کارو بکنم ولی کاری از دستم بر نمیومد ....
    مهتاب گفت : شرف الان وقت این حرفا نیست ... باید ببریمش دکتر ...
    مامان با یک سینی چای اومد ... سینی رو گذاشت روی میز و گفت : بذارین همین جا امشب بخوابه ما ازش مراقبت می کنیم ...
    شیدا گفت : قربونتون برم ببریمش دکتر بهتره خورده زمین ، شاید چیزیش شده باشه که حالت تهوع داره ...
    تلفن شرف خان زنگ خورد ...
    گفت: سلام مامان .... ای بابا شما کجا دارین میان ؟ الان میایم ... کجایین ؟ خیلی خوب یکم بیان بالاتر ... آره ... نه از چهار راه رد میشه ... من میام دم در ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان