خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۵:۱۷   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت هفدهم

    بخش دوم



    شرف گوشی رو قطع کرد همینطور که داشت می رفت دم در ...
    سرشو تکون داد و گفت : مامان هم داره میاد خیلی ناراحت شده ...
    حالا نمی دونه چه اتفاقی افتاده و گرنه دق می کنه .

    رعنا بلند شد ... مامان رو بغل کرد و بوسید و گفت : ببخشید الهی فداتون بشم مزاحم شما شدم ...
    سینا از شما خیلی تعریف کرده و گفته بود مهربونین ... منم به خودم اجازه دادم بیام اینجا ... ناخواسته بود ... مجبور شدم ...
    مامان دوباره بغلش کرد و گفت : ای وای دختر جون این چه حرفیه اینجا خونه خودته هر وقت دلت خواست بیا ..
    رعنا شالشو کشید رو سرشو و در حالی که من داشتم از غصه می مردم ... نگاهی به من کرد ...

    از ترس بابا نتونستم دنبالش برم یا اصرار کنم پیش خودم بمونه ...
    مثل بچه ها بغض کرده بودم ... صورتش هنوز سفید و بی حال بود و دائم حالش بهم می خورد ، بدون اینکه بالا بیاره ....
    تا دم در همه برای بدرقه شون رفتیم ...
    همون موقع نسرین خانم مادر شیدا رسید . شرف خان رو از جلوی در پس زد و اومد تو حیاط ... و خودشو رسوند به رعنا و اونو بغل کرد و مظلومانه گریه کرد بعد رو کرد به مامان و بابا و همینطور که اشکهاشو پاک می کرد گفت : شرمنده ی شما شدیم ... خیلی لطف کردین ...
    تا اون داشت با بابا حرف می زد ، من به رعنا گفتم :  گوشیتو از خودت جدا نکن بهم زنگ بزن ...
    اونا رفتن و من تا مدتی وسط حیاط وایستادم ... و بی هدف نگاه می کردم ...
    من دیده بودم اون زن وقتی عصبانی میشه چه کارایی از دستش بر میاد ... چیکار کنم ... خدایا ؟ چرا این طوری شد ؟

    یک ساعت صبر کردم و همینطور گوشی دستم بود مردد بودم زنگ بزنم یا نه ؟ تا جرات کردم و شماره ی رعنا رو گرفتم ...
    شیدا گوشی رو برداشت ... و گفت : رعنا خوابیده حالش خوب نیست ... الان تو کلینیک هستیم ... امکان داره صبح ببریمش بیمارستان ... و شروع کرد به گریه کردن که آقا سینا رعنا حالش خیلی بده ... شما می دونی به کجاش ضربه خورده که این طوری شده ؟
    به شما چیزی نگفت ؟؟
     گفتم : ببخشید الان کجاین لطفا آدرس بدین من میام ...
    آدرس گرفتم و با عجله خودمو رسوندم ...
    هنوز همه اونجا تو راهرو ایستاده بودن ... یک اتاق بزرگ بود که تعداد زیادی مریض توش خوابیده بود و تخت ها با پرده از هم جدا می شد ...
    رعنا روی یکی از این تخت ها دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود تا چشمش به من افتاد از خوشحالی نیم خیز شد ... و دستشو دراز کرد که دست منو بگیره ...
    منم دستشو گرفتم ...
    گفت : می دونستم که میای ... چشمم به در بود ... می دونستم که منو تنها نمیذاری ... من حرفی نزدم ... و کنارش موندم ولی اون دست منو ول نمی کرد

    و این من بودم که جلوی نسرین خانم خجالت می کشیدم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان