خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۲۲:۵۸   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت هجدهم

    بخش اول



     این من ( سینا ) :
    خیلی خسته بودم از طرفی نگران و ناراحت رعنا ....
    با این حال رفتم شرکت چون کلید ها دست من بود ... وقتی رسیدم چند تا از کارمندا پشت در وایستاده بودن  ...
    با عجله در باز کردم ...

    به آقا حیدر گفتم : امروز پرویز خان میاد اتاقشو خوب مرتب کن ...
    و مشغول شدم هنوز داشتم وسایلم رو جا بجا می کردم که مهسا اومد بالا و با لحن دلسوزانه ای گفت : آقا سینا حال رعنا خانم خوبه ؟ بهتر شده ؟
     گفتم : بله الان بهتره ... ولی هنوز خوب نشده ...

    گفت : شیدا جون خونه ی ما بودن رعنا جواب تلفن رو نمی داد , جسارتا من شماره ی شما رو بهشون دادم ,, ببخشید ، ناراحت که نشدین ؟

    گفتم : نه خوب کاری کردین ... خیلی براش ... یعنی برای رعنا نگرانم ... ( احساس کردم اونم از ماست و می تونیم با هم حرف بزنیم ...
    واقعا دلم می خواست با کسی در مورد رعنا صحبت کنم با کسی که بین ما مشترک باشه )
    گفتم : حالش خیلی بد بود نمی دونم برای چی این طوری شده !! حالا اگر با پوری خانم هم دعوا کرده باشه نباید اینقدر بهم بریزه ...
    گفت : آره شیدا جون همه چیز رو به من گفته ... منم تو همین فکر بودم ...
    پرسیدم : شیدا خانم در مورد رعنا چی میگه ؟

    گفت : چیز زیادی نمی دونم ولی دیشب می گفت که خیلی داره از دست باباشو و پوری خانم رنج می بره ... ببخشید از شما همچین حرفی رو می پرسم اگر نمی خواین جواب ندین ...
    شما و رعنا خانم بهم علاقه دارین ؟
    گفتم : والله راستش چی بگم ... ناخودآگاه پیش اومد به شما چیزی گفتن از ما ؟
    گفت : پس برای شما خیلی سخته که اون مریض شده ...
    گفتم : نه موضوع این نیست قضیه پیچیده شده ...

    و بی اختیار آهی از ته دل کشیدم ... و گفتم : بهتر بریم سر کارمون ...
    گفت : بله حق با شماست به هر حال اگر دلتون خواست حرف بزنین من هستم ...
    وقتی مهسا رفت زنگ زدم به رعنا ... گوشی رو نسرین خانم برداشت .
     گفت : ببخشید الان خوابه هنوز اثر مسکن ها تو تنشه ولی بهتر شده آوردمش خونه ی خودمون نگران نباشین .... خیالم راحت شد ... و به کارم رسیدم ...
    بعد از ظهر وقتی داشتم می رفتم خونه رعنا زنگ زد و باز سر حال بود و گفت : شنیدم به من زنگ زدی ؟ ...
    گفتم : معلومه خوب نگرانت بودم ولی شنیدم حالت بهتر شده ... رفتی خونه ی خاله ات ؟ ...
    گفت : آره برای این که نمی خوام چشمم به هیچ کدومشون بیفته ... اونا باز حالا حالا ها دعوا دارن حوصله نداشتم ...
    گفتم : پرویز خان امروزم نیومد شرکت خبر نداری چیکار می کنه ؟
    گفت : نه والله ولش کن هر کاری می خواد بکنه دیگه به من مربوط نیست ... بابام هر کاری کرد که برم خونه نرفتم عصبانی شد و رفت ...




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان