داستان این من و این تو
قسمت هجدهم
بخش سوم
یکی دو ساعت بعد رعنا زنگ زد و گفت : بابا آزاد شده ... و داره میره خونه ... به منم میگه بیا ولی من می خوام تو رو ببینم کارت دارم ...
گفتم : باشه بیا نزدیک که شدی زنگ بزن میام بیرون ....
داشتم حاضر می شدم که مهسا زنگ زد و گفت : سلام خیلی برای شما نگران بودم ... حالتون بهتر شد ؟
با خودم فکر کردم که چقدر این دختر مهربونه ... اوایل حس خوبی به اون نداشتم و دلم می خواست ازش فرار کنم ... ولی حالا فهمیده بودم در موردش اشتباه کردم ...
گفتم : شما چطورین مهسا خانم چه خبر ؟
گفت : منم شنیدم که چه اتفاقی افتاده ؛ برای همین خیلی ناراحت شدم ... البته ما نباید قضاوت کنیم واقعا نمی دونیم حق با کیه ... هر کس از دل خودش خبر داره ...
مهسا داشت حرف می زد و من حواسم به رعنا بود که الان میاد و من هنوز حاضر نبودم ... بالاخره عذرخواهی کردم و گوشی رو رو قطع کردم و بلافاصله رعنا زنگ زد و گفت : من دم درم ...
بابا دنبال من راه افتاده بود که این موقع شب کجا میری ؟
منم نمی تونستم بهش دروغ بگم ... و در میون اعتراض اون از خونه رفتم بیرون ... پیاده شده بود و منتظر من بود تا منو دید اومد جلو و دستهاشو آورد جلو و دست منو گرفت ...
گفت : وای چقدر دلم برات تنگ شده بود ...
گفتم : منم همینطور فکر کنم دیگه بدون تو نمی تونم زندگی کنم .....
گفت : سینا دلم می خواست بیام تو بغلت احساس می کنم از بچگی تو رو می شناسم ... سوار شدیم و راه افتادیم ...
رعنا اون شب ساکت بود و دلش نمی خواست حرف بزنه تا من ازش پرسیدم بالاخره بابا چیکار کرد با پوری خانم ؟ ...
گفت : ولشون کن امروز من با شیدا رفتم و وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه ی عمو دیگه دلم نمی خواد برگردم ...
بابا می گفت من دیگه پوری رو تو خونه راه نمیدم بیا ولی مشکل من بیشتر از پوری باباست من باید از اون فرار کنم اونو که مشکل درست می کنه ...
سینا با من ازدواج کن ... خواهش می کنم ... اگر منو دوست داری از دست بابام نجاتم بده ...
گفتم : عزیز دلم ... منم از ته دلم همینو می خوام ولی به این سادگی نیست ...
رک و راست بهت بگم نمی خوام با پرویز خان طرف بشم ...
وقتی اون بابای تو باشه همیشه بابای توست ... اگرم بخوای نمی تونی ازش فرار کنی ....
رفت تو فکر و گفت : راست میگی من نباید تو رو تو دردسر بندازم حق با توست من از زندگیت میرم بیرون ... ببخش که تو دردسر افتادی ....
گفتم این حرف رو نزن مسئله این نیست ... منظورم به خودته وقتی فکر می کنی راه تجاتت ازدواجه منم این بهت میگم ... من از تو نمی گذرم می خوام صبر کنم تا اوضاع روبراه بشه تو اولین عشق و آخرین عشق من هستی ... از زندگی تو میرم بیرون یعنی چی ؟ دیگه نشنوم این حرف رو بزنی ...
گفت : نه سینا جان به خاطر حرف تو نیست ... منم موندم چیکار کنم ... گیجم می خوام خودمو نجات بدم تو رو هم دارم با خودم می کشم پایین ...
زدم یک کنار و بهش نگاه کردم و گفتم : تو منو چه جور آدمی دیدی ؟ کسی هستم که تو رو ول کنه ؟
باشه اگر تو اینطوری می خوای ازدواج می کنیم خوبه ...
یک مرتبه پرید گردن من و گفت : الهی من فدات بشم ... هر کاری تو بگی می کنم ... همین طور که دست دور گردن من انداخته بود .
گفتم : خانواده ی منو دیدی ؟ باید با اونا بسازی البته ما جدا زندگی می کنیم ولی من خانواده ام رو خیلی دوست دارم و بدون اونا نمی تونم ...
گفت : قول میدم هر چی تو بگی انجام بدم به جون خودت قسم می خورم هیچ وقت در این مورد رو حرف تو حرف نمی زنم ... اون همینطور دستشو پشت گردن من حلقه کرده بود و من هم آهسته آهسته دستهامو بردم توی پشتشو بدون اختیار محکم بغلش کردم و به سینه فشردم و اون بیشتر از پیش با وجود من آمیخته شد ..
یک مرتبه دستش از دور گردنم شل شد و بی حال خودشو کنار کشید و باز سرشو روی صندلی ماشین تکیه داد ...
توی تاریکی شب دیدم که اصلا حالش خوب نیست ...
گفتم : چی شد ؟ رعنا جان حالت خوبه ؟
گفت : چیزی نیست ... الان خوب میشم ...
گفتم : این طوری نمیشه من باید بفهمم تو چرا روز به روز بیشتر حالت بد میشه ؟ باید آزمایش بدیم ....
گفت : اون روز که بیمارستان بودم دادم ,, فردا نتیجه رو میدن ... میرم ببینم چرا ضعف می کنم ... و فشارم میاد پایین ...
ناهید گلکار