داستان این من و این تو
قسمت هجدهم
بخش چهارم
اون شب من مجبور شدم رعنا رو ببرم خونه ی خاله نسرین و چون رعنا با ماشین خودش اومده بود من ماشین رو برداشتم و رفتم و قرار شد فردا برم دنبالش با هم بریم و جواب آزمایش رو بگیریم ...
رعنا اونقدر حالش بد بود که دیگه اصلا حرفی نمی زد ...
وقتی ازش جدا شدم به پرویز خان زنگ زدم و گفتم : پرویز خان می خواستم بدونم فردا میاین یا نه ؟
گفت : میام حتما ، برای چی سینا جان ؟
گفتم : برای اینکه فردا می خوام با رعنا برم دکتر اگر شما تشریف بیارین من میرم ...
گفت : صبح زود نمیام تو برو ولی خودمو می رسونم ...
اون اصلا دلواپس رعنا نبود و راحت از کنار حرف من گذشت ...
وقتی گوشی رو قطع کردم ... با خودم فکر کردم ... اگر از خونه خودمون تا آژانس برم ممکنه تو ترافیک گیر کنم این بود که به مهسا زنگ زدم و گفتم : سلام مهسا خانم ... من یک کم فردا گرفتارم میشه صبح شما در آژانس رو باز کنین و حواسوتون به کارا باشه تا پرویز خان بیاد ؟
دختر مهربونی بود و فورا گفت : چشم ... چشم کلیدا چی ؟
گفتم : اگر آدرس بدین من الان میارم در خونه تون ...
اونم آدرس داد و من همون شبونه بردم بهش دادم و بر گشتم و به پرویز خان هم گفتم ... که مهسا صبح میره شما زودتر برین شرکت ....
و خودم تمام شب رو یا نخوابیدم یا کابوس می دیدم نمی دونستم چرا اینقدر دلواپس بودم ...
اون شب رعنا حالش خیلی بد بود و نمی تونستم صورت رنگ پریده ی اونو فراموش کنم ...
صبح هنوز خسته بودم با عجله بیدار شدم و به رعنا زنگ زدم ...
گفت : خیلی خوبم و هیچ مشکلی ندارم ...
پرسیدم : حالت تهوع نداری ؟ ...
گفت : یکم ... فقط وقتی بوی غذا به مشامم می خوره بقیه ی مواقع خوبم ...
وقتی رفتم تو آشپز خونه دیدم مامان داره چایی می ریزه ... و بابا داشت صبحانه می خورد ...
از مامان پرسیدم : شما که تجربه دارین بگین فکر می کنی رعنا چش شده ؟
گفت : نمی دونم والله چی بگم .
گفتم : میگه وقتی بوی غذا به مشامم می خوره حالم بیشتر بهم می خوره ...
مامان یک مرتبه زد تو صورتش و گفت : ای وای خاک بر سرم ... حامله است ...
گفتم : چی میگی مامان ؟ این چه حرفیه می زنی ؟
گفت :مادر تا اونجایی که من می دونم فقط زن های حامله این طوری میشن ...
گفتم : نه بابا اون از این طور دخترا نیست ... حرف الکی می زنین و کمی هم عصبانی شدم ...
بابا گفت : حالا اگر سر از قضیه در بیاری بد نیست بابا ... اصلا بدونی چش هست برای خودتم بهتره ...
من که اونجا باور نکردم ولی تمام ذهن من مشغول شده بود ...
یک فکر احمقانه به سراغم اومد بود که حتی دلم نمی خواست به زبون بیارم ... می ترسیدم خیلی هم زیاد , نکنه مامان راست گفته باشه ... نه خدای من خواهش می کنم اشتباه باشه ...
این کار و با من نکن ... اگر این طور باشه من باید چیکار کنم ... خیلی دوستش داشتم و نمی خواستم اونو از دست بدم ...
وقتی رسیدم به رعنا اون همون سر صبح خیلی به خودش رسیده بود و سر حال بود و خیلی هم زیبا شده بود ولی من نمی تونستم به صورتش نگاه کنم ...
فکرای بدی به سرم زده بود و همش دعا می کردم ...
ولی اون اصلا متوجه تغییر حالت من نبود و می گفت و می خندید ... تا بیمارستان هزار تا نقشه کشید و برنامه ریزی کرد که چطوری عروسی کنیم ...
ولی من می دونستم که همین امروز معلوم میشه که مشکل رعنا چیه .....
رعنا رفت تا آزمایش رو بگیره ...
ولی کمی بعد بهش گفتن صبر کنین دکتر باید با شما صحبت کنه ...
تشریف داشته باشین صداتون می کنم ...
چند دقیقه بعد یک خانمی اومد و پرسید : رعنا مظاهری ؟
ناهید گلکار