داستان این من و این تو
قسمت نوزدهم
بخش اول
این من ( سینا ) :
اصلا نمی تونستم بفهمم دکتر داره چی میگه !! غیر قابل باور بود ...
مگه میشه ؟ امکان نداره ...
شوکه شده بودم در یک لحظه احساس کردم صورتم مثل خون قرمز شد و سرم داغ شده بود .
با دو دست سرم رو گرفتم و گفتم : وای خدای من , حالا چی میشه ؟ دکتر اشتباه نشده مطمئنین ؟؟ ...
گفت : نه اشتباهی در کار نیست . متاسفم من خودمم خیلی ناراحتم اون هنوز خیلی جوونه ولی این مریضی چیزی نیست که بشه ازش پنهون کنیم ....
خودش باید بدونه تا بتونیم معالجشو شروع کنیم ...
گفتم : دکتر خواهش می کنم صبر کنین ... چند روز به من فرصت بدین .. من تا اونو آماده کنم ، الان نه ...
گفت : حق با شماست منم برای همین اول به شما گفتم ... ولی هر چی زودتر بهتر ...
گفتم : چشم حتما ... الان یک چیزی بهش بگین که بتونین معالجه ی اونو شروع کنین .....
یک مرتبه رعنا درو باز کرد و اومد تو ...
قیافه ی منو که دید ترسید و پرسید : من چیزیم شده ؟
دکتر خیلی خونسرد گفت : بله چرا به فکر نبودین و زودتر مراجعه نکردین شما کم خونی شدید دارین و باید معالجه بشین ...
و مدتی باید تحت درمان قرار بگیرین ...وگرنه این حالت های شما روز به روز بدتر میشه ...
من گفتم : بله آقای دکتر حتما این کار و می کنیم ...
رعنا به من نگاه کرد و پرسید : تو چرا اینقدر ناراحتی ؟ سینا راستشو بهم بگو تو خیلی ناراحتی ...
گفتم : شنیدی که دکتر چی گفتن . ناراحتم برای اینکه تا حالا دکتر نیومدی این همه مریض بودی فکر خودت نبودی ...
گفت : خوب فکر نمی کردم کم خونی باشه فشارم میفتاد پایین ...
دکتر گفت : نگران نباشین من براتون دارو می نویسم و چهار روز دیگه برگردین بیمارستان که معالجه ی شما رو شروع کنیم ...
ناهید گلکار