خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۳:۲۷   ۱۳۹۶/۱/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت نوزدهم

    بخش دوم



    با هم از بیمارستان اومدیم بیرون و رفتم داروخونه و دواهایی که دکتر داده بود گرفتم .
    رعنا شک کرده بود چون من قدرت حرف زدن نداشتم و واقعا نمی تونستم خودمو کنترل کنم ...
    رعنا رو بردم خونه ی نسرین خانم و با همون حال راه افتادم به طرف خونه ، توی راه فقط فکر می کردم و اصلا حواسم سر جاش نبود ...
    با عجله خودمو رسوندم به اتاقم و درو بستم و مثل بچه ها تا تونستم گریه کردم با خودم فکر می کردم کاش همین فکر بدی که در موردش کردم صحت داشت و اون فرشته ی من این طور نمیشد کابوس بدی سراغم اومده بود ...
    روزگار چه بازی ها با من می کرد ... اونجا آرزو کردم کاش توی همون نانوایی کار می کردم کاش هنوز راننده ی تاکسی بودم ... و کاش هرگز رعنا رو ندیده بودم .
     مامان تو خونه تنها بود و مرتب می کوبید به در که چی شده ...
    درو باز کردم و گفتم بیاین تو می خوام باهاتون حرف بزنم ...
    با نگرانی اومد و کنارم نشست ...
    گفتم : میخوام با رعنا ازدواج کنم زودم این کارو می کنم ... همین چند روزه ...

    تا اومد اعتراض کنه ...
    گفتم : مامان جان رعنا سرطان داره اگر خودش بفهمه دیگه حاضر نمی شه زن من بشه ... می خوام خودم ازش مراقبت کنم تا خوب بشه نمی خوام زیر دست پرویز خان و زنش باشه ...
    کمکم می کنی ؟ بابا رو راضی کنی ... وگرنه از اینجا میرم و با رعنا زندگی می کنم ...

    ولی اگر راضی بشین برای من بهتره ...
    مامان هاج و واج مونده بود نمی دونست چی بگه ...
    دل اونم به رحم اومده بود ...
    بلند شدم و صورتم رو شستم و زنگ زدم پرویز خان که مطمئن بشم که شرکته ... و با عجله رفتم ...
    پرویز خان منو که دید متوجه شد که خیلی ناراحتم ...

    در اتاق رو بستم و جریان رو بهش گفتم .....
    اونم شوکه شده بود و مدتی مات و متحیر به من نگاه می کرد ...
    گفتم : رعنا الان نمی دونه می خوام قبل از اینکه اون بفهمه با اون ازدواج کنم ...
    مخالفت شما هم نمی تونه جلوی ما رو بگیره ...

    گفت : من مخالف نیستم سینا من تو رو خیلی دوست دارم و مورد اعتماد من هستی کی از تو بهتر ...

    و زد زیر گریه ..
    تازه بغضش ترکیده بود و با دست سر و صورتش رو می مالید و پشت سر هم می گفت تقصیر منه ...

    من این کارو با بچه ام کردم باید به مادرش خبر بدم بیاد ...
    خاک بر سر من کنن که اصلا حواسم به بچه ام نبود ...
    بعد از من پرسید : می خوای چیکار کنی حالا ؟



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان