داستان این من و این تو
قسمت نوزدهم
بخش سوم
گفتم : من امشب میام خواستگاری ... و خیلی زود همه کارا رو انجام میدیم ...
رعنا باید بیمارستان بستری بشه می خوام خودم ازش مراقبت کنم نمی خوام اونو از دست بدم ...
الان یک عقد می کنیم تا رعنا خوب بشه بعد عروسی می گیرم براش ...
پرویز خان از جاش بلند شد و در حالی که برای راه رفتن احساس ناتوانی می کرد ...
گفت : من میرم پیش رعنا تو هم خودت باهاش قرار بذار ...
گفتم : لطفا به کسی نگین فقط من و شما بدونیم . ممکنه از ناراحتی اونا رعنا متوجه بشه نمی خوام قبل از عقد ما اون بفهمه ...
شما هم امشب خونه ی نسرین خانم باشین منم میرم آماده میشم ...
بعد رفتم تو اتاقم و زنگ زدم به رعنا ...
گوشی رو برداشت ، گفتم : سلام رعنا جان خوبی ...
حالت که بد نشده ؟
گفت : نه خیلی خوبم ... دواهامو هم خوردم ...
گفتم : میشه امشب برای امر خیر بیایم خونه ی شما ...
با خوشحالی گفت : راست میگی واقعا میای ؟ مامان و بابات راضی شدن ؟
گفتم : بله مگه میشه کسی تو رو ببینه و از تو خوشش نیاد ...
و زنگ زدم به مامانم بهش گفتم : امشب میریم به خواستگاری رعنا ...
مامان طفلک گفت : باشه هر طور تو صلاح بدونی ... من باباتو راضی می کنم ...
بابا راضی نمی شد و می خواست بازم منو نصیحت کنه که دیدی گفتم آلوده شدی نباید خودتو تو دردسر بندازی ... نکن پشیمون میشی ...
ولی هر چی گفت من فقط یک جواب داشتم یا با من همکاری کنین یا من خودم این کارو می کنم ...
بالاخره من و مامان و بابا سر ساعت در خونه آقای مظاهری بودیم ...
همه اونجا بودن ...
مامان توی اون خونه ی بزرگ گیج شده بود و نمی دونست از کدوم طرف بره ...
یواشکی نق می زد که اینا رو چه به ما ...
دارم از خجالت می میرم ...
سینا این دختره تو این خونه بزرگ شده ؟
گفتم : نه مامان اینجا خونه ی عموشه ... خونه ی خودشون مثل مال ماس ...
یکم خیالش راحت شد تا به کنار پله های ایوون رسیدیم ...
رعنا و پرویز خان اولین نفراتی بودن که به استقبال ما اومدن ... و بعدم شرف خان ...
ولی وقتی وارد شدم دیدم غیر از اونا شیدا و مجید و مهسا هم اونجان ...
یک لحظه جا خوردم ...
ولی بعد فکر کردم خوب مهسا خواهر مهتابه و حتما اومده پیش خواهرش ...
ناهید گلکار