داستان این من و این تو
قسمت نوزدهم
بخش پنجم
تا شرکت تعطیل شد ... من به مجید زنگ زدم و گفتم : از رعنا چه خبر حالش بهتره ؟
گفت : آره اومده خونه .
گفتم : مجید با شیدا امشب بیاین خونه ی ما ...
گفت : نمیشه باید بریم خونه ی مامان شیدا امشب می خواد برای رعنا خواستگار بیاد ... نمی دونم چی شده با این عجله ,, اون سینا هست که رعنا رفته بود خونه ی اونا ... تو شرکت شماست.....
گفتم : خوب ......
گفت : همون امشب داره میره خواستگاری رعنا ، ظاهرا پرویز خان هم موافقه ...
نفس نمی تونستم بکشم حلقم تنگ شده بود ...
گوشی رو که قطع کردم با عجله رفتم خونه در حالی که بغض داشتم بهترین لباسم رو پوشیدم و آرایش کردم و خودمو رسوندم خونه ی مهتاب ... و وانمود کردم از چیزی خبر ندارم و برای دیدم مهتاب اومدم و اونقدر صبر کردم تا سینا هم رسید ...
باید کاری می کردم که به رعنا هم نزدیک بشم ...
نمی دونستم چرا دارم این کارو می کنم ولی ناخودآگاه نمی خواستم تسلیم سرنوشت بشم و انگار یک جورایی داشتم باهاش می جنگیدم ...
در حالی که خودمم از کاری که می کردم راضی نبودم ... و از خودم بدم میومد ...
وقتی چشمم افتاد به سینا که با یک سبد بزرگ گل وارد شد قلبم درد گرفت ...
اگر من یکم زودتر بهش نزدیک شده بودم اون الان به خواستگاری من میومد .
ناهید گلکار