داستان این من و این تو
قسمت بیستم
بخش دوم
پرویز خان گفت : ما هم مثل شما تصمیم نداریم زیاد وارد جزییات بشیم ... چون تو و رعنا خودتون بزرگ شدین ,, خوب وقتی رعنا به من گفت که به شما علاقه داره من دلیلی برای مخالفت ندیدم ...
چون تو رو می شناسم و بهت ایمان دارم ... پس احتیاجی نیست که وارد جزییات بشیم ...
خوب اگر نسرین خانم به جای مادر رعنا موافقت کنه کار تمومه ...
نسرین خانم رو کرد به مامان و گفت : شما چیزی نفرمودید ...
مامان سینه ای صاف کرد و گفت : خوب البته که ما هم وقتی یک بار رعنا جان رو دیدیم پسندیدیم ولی ... آخه ... ( مامان هم نمی تونست اون طوری که من دلم می خواست حرف بزنه )
بین حرفش گفتم : مامان خیلی رعنا رو دوست دارن و همین طور بابا که خیلی زیاد نسبت به اون محبت دارن ...
بابا که تحت تاثیر عزت و احترام پرویز خان قرار گرفته بود و نمی خواست روی منم زمین بندازه ، گفت : بله همینطوره ..
باز خودم گفتم : اجازه بدین بدون تشریفات ما عقد کنیم ... و مدتی بعد وقتی کارامون رو کردیم عروسی می گیریم ...
پرویز خان مرتب با حرفای من موافقت می کرد ...
طوری که رعنا با خنده گفت : بابا ؟ نکنه خیلی دلت می خواست منو از سرت باز کنی ؟
پرویز خان بغض کرد و چشمهاش پر از اشک شد و گفت : نه عزیز بابا من دلم نمی خواست اصلا تو رو به کسی بدم ولی سینا رو شایسته ی تو می دونم .....
و بغضش ترکید و نتونست خودشو نگه داره و از اتاق با عجله رفت بیرون ...
و مامانم هم که از ماجرا خبر داشت شروع کرد زار زار گریه کردن ...
من گفتم : مامان من همینطوره هر کس گریه می کنه اونم باهاش همراهی می کنه ... پس اجازه بدین ما فردا کارای عقد رو انجام بدیم ...
نسرین خانم گفت : پس باشه اقلا یک ماه دیگه تا ما کارمونو بکنیم ...
گفتم : اگر میشه همین شنبه که تعطیله لطفا ,, ...
شیدا گفت : وای نه نمیشه چه عجله ای دارین امروز چهارشنبه اس وقتی نیست ... فرصت خیلی کمه ؟
پرویز خان برگشت به اتاق و گفت : آره منم با سینا موافقم تو چی رعنا جان ؟
رعنا خندید و گفت : چه عجب یکی منو به حساب آورد ...
نمی دونم به خدا ولی سینا داره عجله می کنه ... من خودم دلم می خواد هر چی زودتر باشه ولی دیگه نه اینقدر ....
پرویز خان گفت :خوب من با سینا صحبت کرده بودم ,, چون من باید برم کیش و یک مدتی نیستم و سینا گرفتار شرکت میشه ... همین شنبه خوبه با کمک هم کاراها انجام میدیم .
خلاصه نشستیم و قول قرارها رو گذاشتیم . ما خدا حافظی کردیم و رفتیم ...
موقع بر گشتن بابا تو فکر بود و اوقاتش تلخ ,, اون می گفت : زندگی خودتو نابود کردی سینا من نمی خوام رو حرف تو حرف بزنم ولی خیلی ناراحتم بابا جان ...
حالا گفتنش دیگه فایده نداره ...
گفتم : پس لطفا به من نگین ... می دونین که من چه حالی دارم ...
با ناراحتی گفت : می دونم برای همین نگرانتم بابا جان تو غصه رو آوردی به خونه ی ما ... این ماجرا تازه شروع شده ... از این به بعد ما هستیم و یک دنیا غم و درد ...
سارا منتظر بود که ببینه نتیجه چی شد ... ولی از بس گریه کرده بود پلک هاش ورم داشت ...
ناهید گلکار