داستان این من و این تو
قسمت بیستم
بخش سوم
اون وقتی ما خواستیم بریم گفت : نمی تونم رعنا رو ببینم و بی تفاوت باشم ...
و حالا تا دوباره چشمش به ما افتاد اشکهاش سرازیر شد و همه با هم گریه کردیم ...
می دونستم بابا حق داره ولی کاری از دستم بر نمی اومد ...
می خواستم با این کارم به رعنا امید زندگی بدم شاید به خاطر من حالش خوب بشه ...
فردا اول وقت پرویز خان زنگ زد و گفت : سینا جان رفتی شرکت ؟
گفتم : بله الان اونجام دارم کارا رو روبراه می کنم ...
لیست تورها رو چک می کنم می ترسم مشکلی پیش بیاد شما نمیاین ... که من برم دنبال کارای عقد ...
گفت : چرا دارم حاضر میشم می خواستم بهت بگم شرکت بمونی تا من برسم ...
چند دقیقه بعد مهسا اومد بالا و گفت : آقا سینا اگر کاری از دست من بر میاد خوشحال میشم براتون انجام بدم ..
گفتم : خیلی ممنونم ازتون همین که من نیستم حواستون به آژانس باشه ممنون میشم ...
گفت: ببخشید یک سوال برام پیش اومده ناراحت نمیشین ازتون بپرسم ؟
گفتم : نمی دونم تا چی باشه بفرمایید ...
گفت : چرا با عجله دارین این کارو می کنین ,, عقد رو میگم ...
احساس کردم می تونم بهش اعتماد کنم ... ولی باز پشیمون شدم و گفتم : بزودی همه می فهمن که چرا من این کارو کردم ...
هنوز داشتم با مهسا حرف می زدم که رعنا زنگ زد ، جواب دادم و گفتم : سلام عزیز دلم خوبی ؟ ( مهسا دستشو تکون داد که یعنی من میرم )
گفت : خوبم خیلی بهترم از وقتی قرص ها رو می خورم کلا حالم بهتر شده ... سینا ؟
گفتم : جاااااانم .
گفت : می خوای چند روز عقب بندازیم تا بتونیم راحت کارمون رو بکنیم ...
گفتم : نه نمیشه ... ,
دیگه خندید و گفت : مشکوک می زنی ... نه به چند روز قبل که گفتی حالا خیلی زوده نه به حالا که صبر نداری ...
گفتم : ندارم دیگه ،،
گفت : باشه خودت می دونی که منم ندارم ... ما هم سعی خودمون رو می کنیم تا همه چیز حاضر بشه عشقم ... خاله نسرین و شیدا و مهتاب بسیج شدن مهسا هم گفته میاد کمک ...
بابا هم داره خودشو می کشه و برنامه ریزی می کنه فکر کنم برای شنبه آماده باشیم ...
گفتم : آماده هم نباشیم من شنبه تو رو عقد می کنم هیچ کس هم نمی تونه جلوی منو بگیره ... دیگه خودت می دونی ...
نزدیک ظهر پرویز خان اومد و گفت : ببخشید سینا جون من رفتم برای سفره ی عقد صحبت کردم دیر شد ... تو با رعنا برو خودتون انتخاب کینن ...
گفتم : من نمی دونستم می خواین اینکارا رو بکنین منظور من یک عقد ساده بود .
پشتشو کرد به من و گفت : بذار لباس عروس بپوشه ... و سر سفره ی عقد بشینه ...
و باز بغض گلوشو گرفت ...
گفتم : ناراحت نباشین رعنا خوب میشه دکتر می گفت معالجه میشه ....
پرویز خان یک چک نوشته بود داد به من و گفت : اینو بگیر دست و بالت تنگ نباشه ...
گفتم : می گیرم چون می خوام هر طور هست رعنا رو خوشحالش کنم ولی این قرض باشه من بهتون پس میدم ...
گفت : باشه تو دیگه پسر من میشی با هم حساب می کنیم ...
شنبه روزی بود که رعنا لباس عروسی رو پوشید و سر سفره ی عقد نشست ...
وقتی اونو تو اون لباس دیدم انگار وجودم رو به آتیش کشیدن ... نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم ...
سارا و مامان هم همینطور بودن و من دیدم که هر دو دگرگون شدن ...
یک مرتبه چشمم افتاد به مهسا که اونم چشمهاش پر از اشک بود ...
نمی دونستم اون از کجا فهمیده ولی احساس کردم طوری به رعنا نگاه می کنه که انگار همه چیز رو می دونه ...
خونه ی آقای مظاهری جایی نبود که من کسی رو از فامیلم دعوت کنم و فقط سمیرا و محمود را با خودمون بردیم ...
و کلا توی اون عقد سی چهل نفر بیشتر نبودن ...
ناهید گلکار