خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۲:۲۱   ۱۳۹۶/۱/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و یکم

    بخش دوم



    وقتی سینا و مادر و پدرش رفتن من بازم دلم نمی خواست برم خونه ی خودمون . چون رعنا هم مدتی بود اونجا زندگی می کرد ، می خواستم بهش نزدیک باشم تا بفهمم جریان چیه ؟

    چون نه سینا و نه پدر و مادرش خوشحال نبودن ... من اینو تو چهره ی اونا می دیدم ...

    ولی رعنا نمی دید و یا به روی خودش نمیاورد .

    پس تا مهتاب به من گفت شب بمون ، زود قبول کردم ...

    همه رفتن و رعنا تا دم در برای بدرقه رفته بود وقتی برگشت رنگ به صورت نداشت به اولین صندلی که رسید با بی حالی نشست و دستش رو گذاشت روی سرش و گفت : خیلی خسته شدم می خوام برم بخوابم ... ولی پیدا بود که حالش اصلا خوب نیست ...

    نسرین خانم رفت کنارش و دستش رو گرفت و پرسید : چی شده رعنا جون عزیز خاله حالت بده ؟

    گفت : خوب نیستم باز ضعف کردم ...

    نسرین خانم دستش رو گرفت و گفت : خوب چیزی نمی خوری ، همش میگی اشتها ندارم ... همین میشه دیگه ... 

    منم رفتم به کمکش ... دستشو گذاشت توی دست من ، مثل یخ سرد بود و گفت : مهسا جان خیلی امروز بهت زحمت دادم خیلی ممنون . ان شالله عروسی تو جبران می کنم ...

    ولی زانوهاش قدرت نداشت راه بره و من و نسرین خانم و مهتاب اون رو به زور به اتاقش رسوندیم ...

    صبح زود مهتاب منو رسوند به آژانس و خودش رفت ...

    سینا اومده بود ، یکم کارامو رو براه کردم ولی چشمم به طبقه ی بالا بود ...

    دیگه طاقت نیاوردم و رفتم پیش سینا ... این بار نمی تونستم به اون نگاه ساده ای داشته باشم دلم می خواست بفهمه که دوستش دارم ...

    ولی اون گیج بود و دور خودش می چرخید ...

    حتی وقتی ازش خواستم بهش کمک کنم گفت مراقب آژانس باش ...

    پرسیدم : چرا با این عجله ازدواج می کنی ؟

    گفت : به زودی همه می فهمن ...

    پس درست متوجه شده بودم . باید اتفاقی افتاده باشه ...

    و این امیدی توی دل من روشن کرد که شاید بتونم روزی سینا رو بدست بیارم ...

    ولی با تلفن رعنا و جوابی که سینا داد دوباره یاس به سراغم اومد .

    اون با تمام وجودش با رعنا حرف می زد و قربون صدقه ی اون می رفت ...

    با بغض برگشتم پایین و از اینکه اینقدر بی شخصیت و احمق بودم از خودم منتفر شدم ...

    اون روز من وقتی به خونه رسیدم گلو درد شدیدی شده بودم و تقربیا داشتم دق می کردم ...

    رفتم زیر پتو و چشمهامو بستم و بدون اینکه گریه کنم اشکهام از گوشه ی صورتم بالشم رو خیس کرد ...

    نمی دونم چقدر به این حال موندم ...



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان