داستان این من و این تو
قسمت بیست و سوم
بخش سوم
پرویز خان که رسید رعنا رو در آغوش گرفت و اولین حرفی که به رعنا زد این بود : مژده بده مامانت و رضا دارن میان عزیزم امشب میرسن ... خوشحال شدی ؟
رعنا با نگاهی خسته دو بار چشمهاشو باز و بسته کرد و بعد نگاهی به من کرد و با خنده گفت : نگران نباش مطمئنم مامانم هم از تو خیلی خوشش میاد ...
دستشو گرفتم و گفتم : من نگران نیستم خیالت راحت باشه .
نسرین خانم صورتش قرمز شده بود و با عجله از اتاق رفت و پشت سرش هم شیدا دوید بیرون ....
و رعنا نگاهی به من و پرویز خان کرد و با حالتی معصومانه در حالی که اشکهاش در یک آن صورتش رو خیس کرده بود پرسید : بهم بگین من چی شدم خواهش می کنم ... دیگه می خوام بدونم چرا مامانم داره میاد ؟ ..
من گفتم : الان دکتر میاد و برات میگه باید معالجه بشی ... یکم سخته ولی خوب میشی بهت قول میدم ... تو فقط باید قوی باشی و بخوای به خاطر ما زودتر از دست بیماری خلاص بشی ...
گفت : اسم مریضی من چیه ؟ سرطان گرفتم ؟
هر دوی ما سکوت کردیم ...
و دیگه طاقت پرویز خان تموم شد و اونم در حالی که رعنا رو بغل کرده بود به گریه افتاد ...
در همین موقع دکتر اومد ...
رعنا بلند شد نشست و پرسید : دکتر سرطان چی دارم و چیکار باید بکنم خودتون بهم بگین ... همه چیز رو بگین ... این حق منه ... خواهش می کنم بهم امید بیخودی ندین ....
دکتر گفت : بله دخترم سرطان خون دارید و منم از همون اول گفتم شما خودت باید بدونی ... نوع سرطان شما میلوئیدی یا مغز استخوانی هست که اگر لنفاوی بود الان به کلیه اعضا بدن شما آسیب وارد می کرد ولی حالا با پیوند مغز استخوان و شیمی درمانی و معالجات دیگه می تونیم شما رو نجات بدیم و ان شالله خوب میشن و خوشبختانه این سرطان اگر معالجه بشه برگشتی هم نداره ، یعنی تا آخر عمر با خیال راحت زندگی خواهید کرد ...
خوب ما منتظر برادرتون هستیم که بیاد و کارمون رو شروع می کنیم ...
رعنا سکوت کرده بود اون هنوز نتونسته بود با مسئله کنار بیاد .
نسرین خانم و شیدا توی راهرو داشتن خودشون رو می کشتن و من از شدت درد و غصه دیگه توان ایستادن نداشتم ...
ولی رفتم جلو تا دست رعنا رو بگیرم ... با شدت دستشو کشید و گفت : از اینجا برو ... دیگه نمی خوام ببینمت ... تو به من ترحم کردی ... من اینو نمی خواستم اگر زودتر به من گفته بودین اجازه نمی دادم کسی برای من دلش بسوزه ...
گفتم : این طور نیست خودت می دونی که چقدر دوستت دارم ...
داد زد گفت : برو دیگه هم این طرفا نیا ... کار خوبی با من نکردی تو حق نداشتی خودتو به خاطر من بدبخت کنی ؟
من نمی خواستم باعث درد سر تو باشم می خواستم خوشبختت کنم نه اینکه یک زن مریض سرطانی باشم ... ای وای مامان و بابات اگر بفهمن چی به من میگن ......
حالا می گفت و داد می زد و گریه می کرد ...
نسرین خانم و شیدا اونو گرفته بودن و من بهش نگاه می کردم می دونستم که هر چی بگم اون گوش نمی کنه ولی من انتظار همچین برخوردی رو داشتم و پیش بینی می کردم ...
ناهید گلکار