خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۵:۱۸   ۱۳۹۶/۱/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و پنجم

    بخش اول



    این من ( سینا ) :
    من فورا از اتاق اومدم بیرون و پشت در ایستادم ولی صدای گریه ی رعنا رو می شنیدم ... نمی دونستم در مقابل اون چه عکس العملی نشون بدم ... حال من تماشایی بود ... چطوری و به چه علت من توی این جریان زندگیم عوض شد نمی دونستم ...

    گاهی خودمم باور نمیشد این همه اتفاق ظرف چهار ماه برای من افتاده باشه ...

    نسرین خانم و شیدا اومدن و منو دلداری دادن ولی کسی به من نمی گفت باید در مقابل رعنا چیکار باید بکنم تا دوباره دل اونو به دست بیارم ...

    خیلی دوستش داشتم و نمی خواستم ناراحتش کنم ...

    من پشت در ایستاده بودم که شرف و شیدا و مجید سراسیمه اومدن و همه با چشم گریون ...

    منو که به اون حال دیدن فکر می کردن منم تازه فهمیدم و برای من دلسوزی می کردن و خلاصه توی راهرو غوغایی به پا بود ، ولی همه با صدای آهسته که رعنا متوجه وخامت وضع خودش نشه .

    برای من تحمل اون وضعیت از همه سخت تر بود ... چون همه می رفتن پیش رعنا و برمی گشتن و من پشت در بودم ...

    پرویز خان سر شب رفت فرودگاه تا مامان رعنا رو بیاره ... حالا همه منتظر اون بودن و رعنا از همه بیشتر ... ولی بازم نمی خواست منو ببینه و من که نمی خواستم باعث عذابش باشم ، ازش دوری می کردم ...

    ساعت نزدیک دو بود ولی هنوز همه تو حیاط یا دم در بیمارستان در انتظار ژیلا خانم مادر رعنا بودن ...

    مجید بیشتراز همه هوای منو داشت مرتب با من حرف می زد و یک جورایی هم منو آروم می کرد . دیگه پاهای من قدرت نداشت و گلوم بشدت خشک شده بود و سرم درد می کرد ... مجید یک قرص برای من آورد و یک لیوان آب و تازه من متوجه شدم که اصلا اون روز من حتی آب هم نخوردم ...

    نسرین خانم پیش رعنا بود و من در میون اعتراض پرستارها پشت در اتاق اون مونده بودم ... تا بالاخره ژیلا خانم مادر رعنا با رضا و پرویز خان از راه رسیدن و سراسیمه از جلوی من رد شدن و رفتن توی اتاق رعنا ...

    اونا که منو نمی شناختن و پرویز خان هم حواسش نبود ... در باز بود و من از لای در نگاه کردم . رعنا خواب بود ، ژیلا خانم اول خواهرشو بغل کرد و با چشمان اشک بار رفت سراغ رعنا ...

    هنوز به تختش نزدیک نشده بود که اون چشمش رو باز کرد و مادرشو دید ...

    ناله ای از گلوش در اومد و گفت : آی .... آی مامان ... و نیم خیز شد ...

    مادر و دختر چنان همدیگر رو در آغوش گرفتن و گریه کردن که دل هر ببینده ای رو ریش می کرد ...

    ژیلا خانم گفت : من بمیرم برات باید همون موقع اصرار می کردم و تو رو با خودم می بردم ... همش تقصیر منه تو الان اینجایی . عزیز دلم دیگه تنهات نمی ذارم قول میدم مامان جان . منو ببخش ...

    رعنا حرف نمیزد شاید بغضی که در گلو داشت مانع می شد مدت طولانی به همین حال موندن و حاضر نبودن از هم جدا بشن بعد رضا اونو بغل کرد ...

    اون جوونی بیست و یکی دوساله ای بود که اصلا شباهتی به پرویز خان نداشت درست شکل مادرش و نسرین خانم بود ... دو تا خواهر هم خیلی زیاد بهم شباهت داشتن ... اگر من ژیلا خانم رو جای دیگه ای می دیدم متوجه می شدم که مادر رعناس ...

    من هنوز از لای در نگاه می کردم رعنا با همون حال به مادرش گفت : سینا رو دیدین ؟ ... شوهرم رو ...

    ژیلا خانم گفت : فدات بشم مامان جان . ندیدم ، کجاس ؟

    پرویز خان گفت : بیرون ایستاده الان صداشون می کنم ...

    من کمی خودمو کشیدم کنار ...

    اون اومد و به من گفت : دیدی گفتم خودش خوب میشه اون تو رو دوست داره همش سراغت رو می گیره و فکر می کنه رفتی ... بیا بریم خودت می دونی چقدر برای خوب شدن به تو احتیاج داره ... سینا جان تو شرایط اونو می دونی به دل نگیر ...

    گفتم : می دونم . من نگران خودشم ... برای چی به دل بگیرم ؟ ...

    و رفتم تو ..

    ژیلا خانم ... منو که دید اومد جلو اول با من دست داد و بعد با من روبوسی کرد و گفت : حالا شما داماد من هستی ...

    بعد با رضا دست دادم ... و گفتم : خوشحال شدم شما رو دیدم خیلی منتظرتون بودم ...

    رضا گفت : رعنا عجب شوهر خوش تیپی تور کردی . به من گفته بودی ولی فکر نمی کردم راست بگی ...




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان