داستان این من و این تو
قسمت بیست و هفتم
بخش اول
این من ( سینا ) :
فردا صبح چون خیالم راحت بود که کلید دست آقا حیدره و پیام مراقب اوضاع هست تا من برسم ... اول رفتم یک سر به رعنا بزنم اون تمام مدت چشمش به در بود و من خودم هم بی قرارش بودم ...
نمی تونم بگم چقدر از دیدن من اون موقع صبح خوشحال شد ، دستهاشو باز کرد و و مثل یک پرنده ی بارون خورده خودشو تو آغوش من جا داد ...
و من از دل و از جون اونو بغل کردم و بوسیدم و بوییدم ...
دلم نمی خواست ازش جدا بشم اون مثل یک فرشته معصوم و بی گناه بود ... که توی جریانی از ناملایمت های زندگی از پا در اومده بود ولی خم به ابرو نمیاورد ...
نه ناله ای نه شکایتی ...
به قول مادرم انگار راست می گفت خداوند به اندازه ی طاقت آدمها بهشون سختی میده ...
من هیچ وقت این حرف رو قبول نداشتم و خرافات می دونستم ولی با دیدن صبر و طاقت رعنا می رفتم تو فکر ...
ژیلا خانم از این همه عشقی که ما نسبت بهم داشتیم خوشحال بود و منو هم خیلی دوست داشت ... و هر روز بیشتر از روز قبل بهم نزدیک می شدیم ...
وقتی خداحافظی کردم که برم شرکت ...
اون دنبال من اومد تو راهرو و گفت : سینا جون من ازت یک خواهش دارم به پرویز کمک کن ... نه فکر کنی به خاطر پرویز میگم ... نه به خدا اگر زندگیش از ما جدا شده بود کاری بهش نداشتم ولی می بینی که دودش تو چشم منو و بچه هام میره ، رعنا یک جور ,, رضا یک جور دیگه ...می دونم که شش ماهه همه ی کارای پرویز رو انجام میدی ...
حالا هم که دیگه پسر منی , عضو خانواده ی ما هستی ... پس باید به تو بگم چون می دونم که حتی به خاطر رعنا هم شده سعی خودت رو می کنی ...
گفتم : چشم حتما خاطرتون جمع باشه ... من که هر کاری می کنم وظیفه ی خودم می دونم ولی چه کاری از من بر میاد نمی دونم ... شما هم الان خانواده ی من هستین چشم ... روی چشمم ...
ناهید گلکار