خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۲:۰۱   ۱۳۹۶/۱/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و هفتم

    بخش دوم



    وقتی رسیدم شرکت ، پرویز خان تو دفترش بود ؛ پرسید : خواب موندی ؟
    گفتم : نه بیمارستان بودم ، رفتم ببینم چیزی لازم ندارن ...
    ژیلا خانم خسته شده بنده ی خدا چند روزه کنار رعنا مونده ... باید یک روز بره استراحت کنه ... از پا در میاد ...
    گفت : می دونم باید از شر پوری خلاص بشم و زن و بچه ام رو سر و سامون بدم ...
    سینا بشین باهات کار دارم ... کنارش نشستم ... گفت : امروز من تو شرکت می مونم ، تو با شرف برو با پوری حرف بزن ببین چی میگه اگر من برم بازم دعوامون میشه ...
    دیشب شرف باهاش تماس گرفته قرار شده برین حرف بزنین ... از جانب من وکیلی ببین چی میخواد بهش بدیم بره پی کارش ... البته پرسیدیم اگر شکایت شو پیگیری کنه یک پرونده ی دیگه براش تشکیل می دن ولی من نمی خوام با وجود حال رعنا و اومدن ژیلا و رضا دردسر درست بشه ...
    گفتم : چشم من میرم ولی هر چی گفت میام به شما میگم با نظر خودتون باشه بهتره . فقط ما گوش میدیم ببینیم چی می خواد همین ...
    گفت : ساعت یازده قرار دارین برین خونه ی مادرش ... تو یک زنگ به شرف بزن با هم قرار بذارین برین ...
    ساعت از یازده گذشته بود که من و شرف به خونه ی مادر پوری که نزدیک میدون انقلاب بود رسیدیم ...

    یک خانم میانسال آبله رو با موهای فرفری و خیلی بداخلاق درو باز کرد ... با ترش رویی ما رو برد توی خونه ... و اتاق پذیرایی رو با انگشت نشون داد یعنی خودتون برین اونجا ...
    خونه ی ساده و تقریبا سطح پایینی بود ... بعد با تندی گفت : بفرمایید الان پوری میاد ...

    من متوجه شدم اون باید مادر پوری خانم باشه ...
    ما رفتیم و توی اون اتاق نشستیم ... من و شرف بهم نگاه کردیم و بی اختیار خندمون گرفت ...
    شرف آهسته گفت : بوی نامهربونی میاد پاشو در بریم یک وقت دیدی ما رو زد ...
    اگر صورتم رو چنگ بزنه جواب مهتاب رو چی بدم ؟ باز هر دو خندیدیم ...

    که یک مرتبه پوری اومد تو ما فورا خودمون رو جمع و جور کردیم ...
    ولی مثل اینکه کاملا خودشو کنترل کرده بود مظلوم و شکست خورده به نظر می رسید با دستی به گردن آویزون ... اون از سر انگشت تا آرنج رو گچ گرفته بود البته ما فهمیده بودیم که مچ دستش آسیب دیده ولی نشکسته ...

    اومد و خیلی عادی سلام و علیک کرد و نشست ...
    سرش کج بود درست مثل روزی که منو خواسته بود تا جاسوسی پرویز خان رو بکنم ...
    نمی دونستیم اون حرکات  واقعیه ؟ یا داره فیلم بازی می کنه ...

    نشست روبروی ما و گفت : خوش اومدین چی میل دارین ؟
    شرف گفت : چیزی نمی خوایم ، مزاحم شدیم پوری خانم ... ولی دلمون نمی خواست اینطوری خدمت شما برسیم ظاهرا دیگه چاره ای نیست ...
    باید این قضیه روشن بشه و این ناراحتی که پیش اومده ... یک طوری برطرف بشه که خدای نکرده کار به جای باریک نکشه ...
    با ناراحتی گفت : به نظر شما همین الان کار به جای باریک نکشیده ؟ کِی بود آقا سینا من از شما خواستم بیاین پیش من فکر می کنی از دل خوشم بود ؟ ... نه به خدا باور کنین ناراحت بودم ؛ پرویز پدر منو درآورده . هر کسی هم جای من بود دیوونه میشد به خدا شب و روزم رو نمی فهمم ...

    ببین من باید چقدر خودمو ناراحت کنم تا بتونم بیام و تو بیمارستان عیادت رعنا . خوب منم آدمم دلم براش می سوزه ... حالا که رسیدم دیدم با زن سابقش دل داده و قلوه گرفته ... تازه اونجا فهمیدم چرا یکسره تو بیمارستانه ...




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان