خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۲:۱۱   ۱۳۹۶/۱/۱۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست ونهم

    بخش اول




    این من ( سینا ) :
    ساعت نزدیک شش بعد از ظهر بود و هوا هم خیلی سرد شده بود ... هنوز بخاری ها رو نگذاشته بودیم ...
    من خیلی سردم بود دوتا پتو کشیدم روی خودم و خوابیدم ...
    چنان خواب عمیقی رفتم که حتی صدای زنگ تلفن رو هم نشنیدم ... ولی  سارا دستشو گذاشته بود روی شونه ی من و به شدت تکون می داد تا منو بیدار کرد ...
    یک چشمم باز و یکی بسته پرسیدم : چیکار می کنی ؟ بذار بخوام خیلی خسته ام ...
    گفت : صدای زنگ تلفنت قطع نمیشه اومدم ببینم کیه دیدم پرویز خان است ، گفتم شاید کار مهمی باهات داره ...
    گوشی رو برداشتم ... اون ده بار زنگ زده بود ...

    ترسیدم باز اتفاقی افتاده باشه فورا بهش زنگ زدم ....
    گفت : ای بابا تو کجایی چرا جواب نمیدی ؟

    گفتم : خواب بودم ... چیزی شده ؟
    گفت : ای وای چه وقت خوابیدنه ... اثاث آوردیم اگر خسته نیستی بیا کمک ... من و ژیلا و نسرین اینجایم ... مهتاب هم داره میاد ... توام بیا ...

    و خندید و ادامه داد : آخه من بدون تو کاری نمی تونم بکنم ... حتما بیا ...
    گفتم : چشم .

    و از جا بلند شدم ...

    بابا دست به کمر جلوی در اتاق ایستاده بود ... سرشو به علامت تاسف تکون داد و گفت : پسره زندگی درست کرده برای خودش ، چی فکر می کردیم و چی شد ؟ نه شب داره نه روز نه خواب داره نه خوراک ... یکسره شده نوکر اون پرویز خان معلوم الحال ...
    سینا جان ول کن این قوم پراز شر و آفت رو ؛ بیا به زندگی خودت بچسب . والله به خدا این کار آخر و عاقبت نداره ...
    گفتم : شما باز شروع کردین ؟

    مامان اومد وسط ما رو بگیره و گفت : تو رو خدا ولش کن حالا یک غلطی کرده دیگه نمیشه دختر مردم رو ول کنه . شما هم کوتاه بیا بذار دیگه از جانب ما غصه نخوره ... ببین پوست و استخون شده ، شما دیگه نمک به زخمش نپاش ...
    من با عجله حاضر شدم و رفتم ... ولی از اینکه اینقدر خانواده ی من ناراضی بودن اذیت می شدم ...
    توی راه زنگ زدم به رعنا و بهش گفتم دارم میرم کمک ...
    اون گفت : سینا لطفا اثاث اتاق خودمون رو تو بچیدن به سلیقه ی خودت ... منو که نبردن تو می دونی من چطوری دوست دارم ... تازه اگر بدونم با سلیقه ی توس ... بیشتر دوست دارم ...
    وقتی رسیدم مقدار زیادی اثاث وسط خونه بود و مهتاب و مهسا هم اونجا بودن ...
    تعجب کردم ... اون بازم با من سرسنگین بود ... ولی مثل اینکه مهتاب ازش خواسته بود بیاد ...
    ما همه کار می کردیم ولی پرویز خان گفت یک کاری داره و رفت ...
    انگار منو می خواست جای خودش بذاره که یک مرد اونجا باشه ...

    جدا کردن اون اثاث که با عجله جمع شده بود کار سختی بود ... و همه ی ما رو گیج کرده بود ...

    ساعت نه شب شرف و رضا با چند تا بسته پیتزا و نوشابه اومدن ...
    اون تازگیها خیلی به من ابراز دوستی و نزدیکی می کرد ... و حالا هم تا رسید گفت : به خدا من حوصله ی این کارا رو ندارم به خاطر سینا اومدم ...

    و دستشو بلند کرد و زد کف دست من و گفت : چطوری رفیق ؟
    گفتم : می خوای چطور باشم ؟ و یواش گفتم منم خوشم نمیاد ولی چاره ندارم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان