داستان این من و این تو
قسمت بیست ونهم
بخش دوم
و یک کم بعد شیدا و مجید هم از راه رسیدن ... همه دور هم پیتزا خوردیم و دوباره شروع کردیم ...
در حالی که شرف و رضا روی مبل لم داده بودن و کاری نمی کردن مجید و مهتاب تا اونجایی که می تونستن کمک کردن ....
من اثاث اتاق رعنا رو جا به جا می کردم ...
مهسا یک بسته دستش بود و اومد توی اتاق و گفت : میگن این مال اینجاست ، کجا بذارم ؟ ( در حالی که بازم صورتش اون طرف بود )
گفتم : همون جا باشه ... من برمی دارم ...
داشت می رفت پرسیدم : مهسا خانم شما از دست من ناراحتید ؟
گفت : نه برای چی ؟
گفتم : همین طوری مهم نیست ... فقط این طوری احساس کردم ...
پرسید : می خواین کمکتون کنم ؟
گفتم : بدم نمیاد ...
نگاهی به گوشه ی اتاق کرد و گفت : الان دستمال میارم قاب ها رو پاک می کنم شما بزن به دیوار ...
احساس کردم من اشتباه کردم چون اون بی ریا تا آخر شب کمک کرد و صورتش هم از هم باز شده بود ...
وقتی اتاق رعنا رو درست می کردیم خیلی با دل جون کمک میکرد و می خواست کاری بکنه که رعنا خوشحال بشه ...
دو روز بعد اون خونه آماده شد ...
رعنا با ژیلا خانم و پرویز خان صبح زود رفتن و رضا و نسرین خانم بعدا با هم رفته بودن ...
من تو شرکت خیلی کار داشتم ولی می دونستم که قراره مامان ناهار اون روز رو ببره اونجا ...
اونا از دستپخت مامان تعریف میکردن و مامان منم که خوشش امده بود ازش تعریف کنن یک قابلمه ی بزرگ لوبیا پلو درست کرد و با مخلفات برداشت و با سارا رفتن ...
منم تا شرکت تعطیل شد راه افتادم که برم ...
دیدم مهسا جلوی در ایستاده ؛ گفت : آقا سینا شنیدم امروز رعنا رو بردین خونه ی خودشون .
گفتم : بله امروز رفتن ... مامان منم با سارا اونجان ... می خواین شما هم بیاین ؟
گفت : من برای چی ؟ مزاحم میشم . نه بابا شما برو ممنون ...
گفتم : سارا هم هست ، اونقدر اون شب زحمت کشیدین که ما رو شرمنده کردین حالا بیاین از لوبیا پلوی مادر منم بخورین ...
خندید و گفت : نمی دونم کم نیاد مهمون دعوت می کنین ... من گفته باشم لوبیا پلو خیلی دوست دارم ... زیاد می خورم ...
گفتم : بفرمایید ... ان شالله کم نیست مامان من دستش به کم نمیره ...
ناهید گلکار