خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۲:۲۷   ۱۳۹۶/۱/۱۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست ونهم

    بخش چهارم



    پرویز خان سرش پایین بود و با همون حال گفت : منو ببخش و بدون تا آخر عمر دوستت خواهم داشت ... تو زن بسیار خوبی بودی و من قدرتو ندونستم ...
    با صدای زنگ در حرف اونا قطع شد ... و کم کم سر و کله ی مهمون ها پیدا شد ...

    من از بیرون شام سفارش داده بودم ... دور هم بودیم و شام خوردیم ولی هیچکس خوشحال نبود ...
    فردا در میون گریه های رعنا و اشک پنهونی پرویز خان ، ژیلا خانم و رضا رفتن ...
    ما برگشتیم خونه و تازه متوجه شدیم که اون خونه مونده برای من و رعنا ...
    یک ماه بعد پوری و پرویز خان آشتی کردن و بدون اینکه ما اونو ببینیم دوباره برگشت به خونه ی اون ...
    از این به بعد من طعم خوشبختی واقعی رو چشیدم ...
    رعنا هر کاری می کرد تا من خوشحال باشم ... و منم همینطور ... عشقی بزرگ و بی نظیر بین ما به وجود اومده بود که زبونزد همه بود ...

    دیگه حتی بابام هم خوشحال بود میومد خونه ی ما و دلش نمی خواست بره ... اصلا اون خونه همین طور بود هنوز پاتوق بچه ها بود مجید و شیدا , مهتاب و شرف ,, سارا و مهسا ... بیشتر شب ها دور هم جمع می شدیم بازی می کردیم و می خندیدم ... گاهی ما مردها فوتبال نگاه می کردیم و دخترا فیلم هندی می دیدن ...

    و این طوری شش ماه دیگه گذشت ... و رعنا باردار شد با وجود اینکه دکتر تاکید کرده بود اقلا تا دو سال نباید بچه دار بشه ...
    یک روز رعنا به من زنگ زد و گفت : سینا جان میشه موقع اومدن برای من بیبی چک بگیری ؟

    گفتم : برای چی ؟ شک داری ؟
    گفت : متاسفانه ؛ اگر باشه چیکار کنم ؟
    گفتم : حاضر شو ببرمت دکتر اینطوری خاطرمون جمع تره ، اگر بود باید بندازیش سلامتی تو از همه چیز مهم تره ...

    فورا خودمو رسوندم خونه ... و با هم رفتیم بیمارستان ...
    و ساعتی بعد در حالی که منتظر جواب آزمایش بودیم و رعنا دست منو از استرس گرفته بود به ما خبر دادن که مثبته ...

    به هم نگاه کردیم ... بدون اینکه حرفی بزنیم هر دو اون بچه رو می خواستیم ...
    ولی باید تا فردا منتظر دکتر خودش می شدیم ... تا ببینیم اون چی میگه ... آروم از در بیمارستان اومدیم بیرون رعنا مثل همیشه که دچار ترس میشد دست منو ول نمی کرد کنارم راه می رفت ...

    نزدیک ماشین که شدیم ... گفت : سینا ؟

    گفتم : جان دلم عزیزم نگران نباش هر چی دکتر گفت گوش می کنیم و برای بچه دار شدن وقت زیاد داریم ... توام الان بهش دل نبند ...
    فردا من اونو بردم بیمارستان پیش دکتر ولی تمام شب قبل رو رعنا بااضطراب سپری کرد و طبق عادت خودش حرفی در این مورد نمی زد ... تا اینکه دکتر اومد ...
    اول که ناراحت شد ولی گفت : باید چند تا آزمایش بدی اگر خوب بود می تونی نگهش داری ولی اگر نبود متاسفانه باید کورتاژ کنی ... نه برای تو خوبه نه اون بچه ... برو الان این آزمایش ها رو بده ... فردا جوابشو می گیریم و من بهت میگم چیکار کنی ...
    امیدی توی دل منو رعنا افتاد ... شاید هر دوی ما به شدت اون بچه رو می خواستیم ...

    من از ترس اینکه رعنا امیدوار نشه و اون از استرسی که داشت اصلا در موردش حرف نزدیم ...
    ولی خوب رابطه ی منو و رعنا همین طور بود خیلی از احساسات همدیگر رو بدون حرف می فهمیدیم ...




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان