خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۷:۲۸   ۱۳۹۶/۱/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی ام

    بخش سوم



    تا وارد شدم همه ریختن سر من و تبریک گفتن ...
    خلاصه شوخی های متداول ... ولی من هنوز نه باورم می شد و نه زیاد خوشحال بودم ... مثل اینکه پرویز خان نتونسته بود جلوی خودشو بگیره ...
    مهسا هم اومد و تبریک گفت ...
    گفتم : مرسی ممنون ... حتما امشب بچه ها میان خونه ی ما ، شما هم تشریف بیارین ...
    گفت : امشب کار دارم نمی دونم ببینم چی میشه ...
    رفتم بالا پرویز خان بلند شد و منو در آغوش گرفت و گفت : روزی که سوار تاکسی تو شدم یادته ؟
    گفتم : بله خوب یادمه ...
    گفت : کی فکرشو می کرد تو منو پدر بزرگ کنی ... حالا بگو ببینم رعنا می تونه بچه رو به دنیا بیاره ؟ براش خطر نداره ؟
    گفتم : راستش منم می خواستم همینو بگم دکتر میگه لب مرزه ... شما چی میگین صلاح هست نگهش داره ؟
    گفت : دکتر چی میگه ؟
     گفتم : همین دیگه اون رعنا رو امیدوار کرد ,, اگر می گفت نه تکلیف ما هم روشن بود ... نمی دونم مثل اینکه دید رعنا خیلی دلش می خواد ...
    پرویز خان متاثر شده بود و گفت : آره حتما رعنا دلش خیلی بچه می خواسته ... عیب نداره ازش مراقبت می کنیم ... به امید خدا نگران نباش من دلم روشنه ...
    گفتم : مامان منم همینو میگه ... می گفت خواب بچمون رو دیده و خاطرش جمع شده که قسمت بوده ... حالا کی این چراغ ها رو تو دل شماها روشن کرده خدا می دونه ...
    اون شب واقعا همه اومدن خونه ی ما ... شیدا از خوشحالی می رقصید ...

    بابام تلفن کرد و به من و رعنا تبریک گفت ...

    شب خیلی خوبی بود و باز مامان غذای خوشمزه درست کرد و همه با اشتها خوردن و رفتن ...

    ولی سارا پیش ما موند ..
    روز بعد دانشگاه نداشت پس فردا رعنا تنها نمی موند ...
    روزها می گذشت ... کم کم بچه بزرگ می شد . زیاد ویار نداشت ... و حالش خیلی خوب بود ...
    هر روز که می رفتم خونه ، رعنا رو منتظر می دیدم که با خوشحالی از من استقبال می کرد بیشتر احساس خوشبختی می کردم ...

    اون آرایش می کرد لباس خوب می پوشید و غذا های جور و واجور درست می کرد ...
    با اینکه من چهار چشمی مراقبش بودم بازم یادم می رفت که اون مریض بوده ... و داشتیم یک زندگی عادی رو طی می کردیم و شاهد رشد و سلامتی بچه بودیم ...

    و شادی ما وقتی کامل شد که فهمیدیم بچمون  دختره ...
    حالا شروع کردیم به خریدن وسایل اون ... رعنا اجازه نداشت زیاد راه بره ...

    برای همین سارا می خرید و میاورد ...

    یا می دید و عکس رو برای رعنا می فرستاد و در صورت تایید می خرید و پولشو از من می گرفت ...




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان