داستان این من و این تو
قسمت سی و یکم
بخش اول
این من ( سینا ) :
همه چیز به نظر ساده میومد ولی نه برای من , دائم نگران رعنا بودم ...
روزی صد بار بهش زنگ می زدم و مراقب خورد و خوراکش بودم ...
مامان و سارا هم مرتب پیش ما بودن و برای اینکه بابا هم ناراحت نباشه گاهی با اصرار اونم میاوردیم خونه ی خودمون ...
یا همه با هم می رفتیم خونه ی اونا و اینطوری اون دوران رو گذروندیم ...
ولی به من هزار سال گذشت ...
ماه آخر رسید موهای رعنا کاملا بلند شده بود و خودشم سرحال اومده بود و برگشته بود به روزهای اولی که اونو دیده بودم ... و حالا می فهیمدم زندگی کردن در کنار رعنا نعمتی بود که خدا به من داده بود ...
صبور و باگذشت بود و هیچ وقت بهانه گیری نمی کرد ... تا حدی که گاهی نگرانش می شدم که شاید گله ای داشته باشه ولی به زبون نمیاره ... اصرار می کردم که حرف دلتو بزن تو خودت نریز با صدای بلند می خندید و می گفت : حالت خوبه سینا انگار خیالاتی شدی ؟ اگر ناراحت بودم که پوستتو می کندم ...
یک روز توی شرکت مشغول کار بودم ؛ پرویز خان رفته بود کیش ...
پیام اومد تو اتاق من و پرسید : سینا جان میشه باهات حرف بزنم ؟
گفتم : آره ... آره بیا ... چی شده ؟ مشکلی پیش اومده ؟
گفت : خصوصیه می خوام به واسطه ی تو حلش کنم ...
گفتم : روی چشمم بشین ...
پوشه ای که جلوم بود بستم و بهش نگاه کردم و گفتم : در خدمتم سرا پا گوش ...
دیدم داره خجالت می کشه انگار دست و پاشو گم کرده بود ...
پرسیدم : عاشق شدی ؟
با تعجب گفت : از کجا فهمیدی ؟
گفتم : تخصص دارم تو این کار ، راه شناختشم خواهرم بهم یاد داد به من ، گفت چشمتو ببند حالا اگر جز صورت اون کس دیگه ای رو ندیدی پس عاشقی ... خوب حالا رک و راست همه چیز رو برام بگو تا ببینم من چیکار باید بکنم ؟ ببینم نکنه من اونو می شناسم ؟ ...
گفت : وای سینا تو چقدر با هوشی ... زندگی کردن با تو خیلی باید راحت باشه اصلا فکر نمی کردم به این راحتی منو درک کنی ... آره فامیل شماست مهسا ...
با خوشحالی گفتم : خوب عالیه که ... اونم به تو علاقه داره ؟
گفت : نمی دونم ... فکر نکنم ... نمی دونم ، گاهی خوبه گاهی بد ... ولی هیچ طوری نتونستم بهش بگم رو بهم نشون نداد ... مثل سنگ خارا می مونه نفوذ ناپذیره ...
گفتم : حالا می خوای من چیکار کنم ؟ ... شاید اون طوری که تو فکر می کنی نباشه ، اون کلا دختر مغروریه من می دونم ... زیاد با کسی قاطی نمیشه ... می خوای من باهاش حرف بزنم ؟
گفت : میشه ؟ می کنی این کارو ؟
گفتم : چرا که نه ... ولی اینجا نه بذار یک روز بیاد خونه ی ما بهش میگم ... راستی چی بگم ؟
گفت : بگو می خوام باهاش ازدواج کنم اجازه بگیر بریم خواستگاری ...
گفتم : حالا این شد درست ... چرا خودت نمیگی این که کاری نداره ...
گفت : صد بار سعی کردم حرف رو عوض می کنه و به حرفم گوش نمی کنه ... منم زیاد از این کارا نکردم ... تو زحمتشو بکش ...
گفتم : چشم تو فکرش هستم ... ان شالله هر چی خیر و خوبیه پیش بیاد ...
ناهید گلکار