داستان این من و این تو
قسمت سی و یکم
بخش سوم
فردا وقتی شرکت تعطیل شد زنگ زدم به سارا و گفتم : میای بریم یکم وسایل بچه مونده بخریم ؟
گفت : الان با چند تا از دوستام بیرونم اگر میشه فردا بریم ...
گفتم : ای بابا تو که همیشه رو طنابت ارزن پهن کردی ...
اونا رو ول کن بیا بریم خرید ممکنه دیر بشه ...
گفت: دکتر که گفته هفتم پس چرا عجله می کنی ؟
گفتم : نمی دونم ... چند روزه رعنا سنگین شده توام که نیومدی ... امشب با مامان بیاین خونه ی ما ، رعنا کلافه شده همش میگه گرممه ... در حالی که من از سرما دارم یخ می زنم اون با یک لباس نازک راه میره و عرق می ریزه ...
گفت : باشه میرم خونه با مامان میام ولی الان دستم بنده ...
گوشی رو که قطع کردم دیدم مهسا منتظره تا خداحافظی کنه ...
یادم افتاد که باهاش حرف بزنم ...
تا اومدم چیزی بگم گفت : اگر از دست من کاری بر میاد هستم ...
گفتم : راستش یکم وسیله ی بچه لازمه رعنا نباید زیاد راه بره ... حالا میرم دنبالش با هم می ریم تو ماشین بشینه ... من خرید می کنم ...
گفت : می خواین منم باهاتون بیام ؟
گفتم : لطف می کنین ... پس بذارین من به رعنا بگم ببینم آمادگی داره یا نه اگر نداشت با هم میریم ,, اشکالی نداره ؟
گفت : نه من کاری ندارم کسی منتظر من نیست ....
زنگ زدم رعنا خواب آلود جواب داد و گفت : سینا جان کی میای ؟
گفتم : دارم میام ولی لیست خریدت رو دستم مونده ... میای با هم بریم ؟ تو بشین تو ماشین ... مهسا خانم هم میگه باهاتون میام ... ما می خریم تو بپسند ... دوست داری بیای ؟ یا من با مهسا خانم برم و بخرم و برگردم ؟
گفت : میام الان حاضر میشم تو خونه کلافه شدم ... یک هوایی هم می خورم و مهسا رو می بینم ...
مهسا به ماشین که رسید در عقب رو باز کرد و نشست ...
تا راه افتادم سر حرف رو باز کردم نمی خواستم جلوی رعنا اون حرف رو بهش بزنم ...
گفتم : مهسا خانم راستش بیشتر برای این پیشنهاد شما رو قبول کردم که می خواستم باهاتون حرف بزنم ...
با تعجب گفت : بله ؟ متوجه نشدم ؟
گفتم : یک چیزی باید بهتون بگم ... نمی خوام رعنا باشه برای همین تا اون نیست بگم بهتره ... البته رعنا می دونه ...
گفت : تو رو خدا بگین ... نگران شدم اتفاقی افتاده ؟
گفتم : بله ولی خیره ان شالله ... راستش پیام منو واسطه کرده تا اجازه بگیره بیاد خواستگاری شما ... من فقط پیغام ایشون رو آوردم خودتون باید تصمیم بگیرین ... ولی می دونم اون پسر خوبیه ... ببخشید که با عجله این کارو کردم چون ترسیدم وقت نشه و یادم بره .....
آه بلندی کشید و گفت : باشه در موردش فکر می کنم بهتون خبر میدم ، اگر ندادم جوابم منفیه ...
گفتم : شما اصلا متوجه نشدین اون به شما سخت علاقمند شده ؟
گفت : نه چیزی متوجه نشدم ... ولی خواهش می کنم شما دیگه تو این مسئله دخالت نکنین ..
گفتم : چرا ؟ کار بدی کردم ؟
گفت : نه از نظر شما .... دلم نمی خواد شما برای من خواستگار پیدا کنین ...
( وقتی اینو می گفت عصبانی به نظر می رسید )
ناهید گلکار