خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۷:۱۱   ۱۳۹۶/۱/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و یکم

    بخش چهارم




    گفتم : ببخشید من فکر نمی کردم شما ناراحت بشین این فقط یک پیغام بود من گناهی ندارم ...
    واقعا معذرت می خوام ...

    با خودم گفتم مگه چی گفتم چرا یک دفعه این طوری شد ...
    مهسا روشو کرده بود به خیابون و حرف نمی زد ....
    دوباره پرسیدم : شما چرا ناراحت شدین ؟

    بازم حرفی نزد ... برگشتم دیدم بغض کرده ...
    گفتم : اوووف نمی دونستم این کار بدیه ببخشید لطفا فراموش کنین ... من معذرت می خوام تموم شد و رفت ...

    (تو دلم گفتم : رعنا گفته بود تو بهش نگو ، لابد یک چیزی می دونست کاش به حرفش گوش کرده بودم )

    در خونه که رسیدیم من رفتم بالا تا رعنا رو بیارم توی راه همش تو فکر بودم و خیلی هم حالم گرفته بود ...
    ولی به رعنا چیزی نگفتم ... فکر کردم شاید منو سرزنش کنه که چرا این کارو کردم ...

    وقتی رعنا مهسا رو دید با اشتیاق اونو بغل کرد و گفت دلش برای اون تنگ شده ...
    من باید می رفتم خیابون بهار پس راه طولانی در پیش بود ....
    مهسا ساکت بود و حرف نمی زد برای همین رعنا نگاهی به من کرد و نگاهی به مهسا ...

    در حالی که صورتش تغییر کرده بود از من پرسید : سینا جان پیغام آقا پیام رو دادی ؟
    گفتم : بله ... ولی نمی دونم چرا مهسا خانم اینقدر ناراحت شده ... نمی فهمم ...
    زیر لب گفت : من می فهمم ...

    و برگشت طرف مهسا و گفت : مهسا جان چرا خودتو ناراحت می کنی ؟ شاید پیام رو برای خودت مناسب نمی دونی ولی به خدا سینا هم منظوری نداشت تو رو خدا ناراحت نشو ...
    مهسا همن طور که بغض داشت گفت : نه تازه دارم بهش فکر می کنم ... پیام پسر خوبیه ولی از اینکه جرات نکرده به من بگه بدم اومد ، من از مردای بزدل خوشم نمیاد ... ولی به احترام آقا سینا قبول می کنم بیاد خواستگاری ....
    گفتم : نه تو رو خدا این کارو نکنین برای من اصلا فرق نمی کنه شما صلاح خودتون رو در نظر بگیرین ...
    رعنا دستشو گذاشت روی دست منو و گفت : سینا جان صبر کن ...

    و به مهسا گفت : می دونم چه حالی داری ولی تو رو خدا با عجله تصمیم نگیر ... اصلا هر کاری دلت می خواد بکن ولی ما دیگه دخالت نمی کنیم ... برای اینکه من نمی تونم ناراحتی تو رو ببینم ...
    مهسا یکم حالش بهتر شده بود و گفت : نه اصلا من از این که آقا سینا به من گفته ناراحت نیستم . گفتم که دلم می خواد مرد زندگیم جسارت داشته باشه ... باشه بعدا فکر می کنم و خودم بهش خبر میدم ....
    با وجود اینکه من و رعنا خیلی سعی کردیم اونو سر حال بیاریم تا وقتی در خونه شون پیاده شد هنوز ناراحت بود ...

    به ما هم اصلا تعارف نکرد و رفت ...
    به رعنا گفتم : ای وای بد شد تو به من گفته بودی ولی گوش نکردم ... اصلا فکرشم نمی کردم اون اینقدر حساس باشه ...

    مادرش معلمه باید خوب تربیت شده باشه ...
    پرسید : کی بهت گفته ؟

    گفتم : خودش ... تو نمی دونستی ؟

    ساکت شد و زیر زبونی گفت : چرا می دونستم ...
    دوم مرداد بود که مامان خبر داد سمیرا یک پسر به دنیا آورده ...

    اینطوری خوب شد ... با زایمان رعنا تداخل نمی کرد و مامان می تونست مراقب اون باشه ولی خاله نسرین هم بود اونم خیلی حواسش به رعنا بود .....

    تا شب قبل از زایمان که خاله نسرین و شیدا اومدن خونه ی ما ...
    این برای رعنا قوت قلبی بود ...

    شب مجید هم اومد و آخر شب با شیدا رفت ولی خاله پیش ما موند تا صبح با هم بریم بیمارستان ...
    و یک بار دیگه رعنا بستری شد ولی این بار به خاطر به دنیا آوردن دخترمون که تمام امید و آرزوی رعنا شده بود ...

    هنوز اونو به اتاق زایمان نبرده بودن که مامان و سارا هم از راه رسیدن ...




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان