داستان این من و این تو
قسمت سی و دوم
بخش سوم
فردا پیام اومد تا یک لیست به من بده ... سرش پایین بود ولی زیر چشمی منو بر انداز می کرد .
گفتم : آقا پیام می دونین من از پیغام و پسغام خوشم نمیاد ؟
دستپاچه شد و فقط به من نگاه کرد ...
کاغذی که دستش بود گذاشت جلوی منو آب دهنشو قورت داد و گفت : نه از کجا بدونم ...
گفتم : شما باید خودتون به من می گفتین ... من دوست دارم با همه رو راست باشم .
گفت : حالا خودم میگم ، میشه با مادرم بیام خواستگاری شما ؟
یکم جا خوردم گفتم : تشریف بیارین کی می خواین بیاین ؟
گفت : شب جمعه خوبه ؟
گفتم : باشه با مادرم صحبت کنم بهتون خبر میدم ...
با خوشحالی گفت : خیلی ممنون بی صبرانه منتظرم ... شماره ی منو که دارین ؟ ...
گفتم : بله دارم ( با عجله رفت سر کارش ) ...
اکرم به ما مشکوک شد و اومد و پرسید :چی می گفت ؟
گفتم : چیز مهمی نبود ...
با تردید گفت : چرا بود ,, پس چرا اون طوری دستپاچه شده بود ؟ و چشمهاشو خمار کرده بود ؟ ...
گفتم : ول کن تو رو خدا اکرم ، حوصله ندارم گفته باشم ...
آخه وقتی به پیام اجازه دادم بیاد خونه ی ما دلم به شدت گرفت ... و دوباره غم سنگینی سراپای وجودم رو تسخیر کرد ...
از اون حالت ها که دلم می خواست به یک جایی فرار کنم تا کسی منو نبینه ...
خودمم نمی دونستم چرا به این حالت میفتم اینو از بچگی داشتم گاهی پشت تشت و گاهی زیر پتو و گاهی توی سالن سینما که همه هستن ولی کسی منو نمی بینه ...
اون روز به شدت به یک همچین جایی احتیاج داشتم ...
یک تاکسی دربست گرفتم و رفتم به بلندترین جای تهران و از اونجا پایین رو نگاه کردم ... خیلی هم خوب بود ...
با خودم گفتم مهسا واقعا دنیا ارزش این همه رنج رو داره ؟ تو با افکارت همه ی زندگی خودتو خراب کردی ...
چیکار داری می کنی ؟ تو فقط یک بار جوونی ... پس ول کن اون سینایی رو که تو رو نمی بینه و نمی خواد .....
ول کن هر چی که ازت دوره و بهش دسترسی نداری ...
بعد فکر کردم ... چیزایی که من بهش دسترسی دارم مورد علاقه ی من نیست ...چطوری می تونم ازش لذت ببرم ؟ ...
شاید اگر این روح آشفته ی من می گذاشت می تونستم بفهمم که اصلا چی می خوام ... ولی منِ بیچاره مدام در یک تضاد با خودم می جنگیدم و آخرش به هیچ کجا نمی رسیدم ...
می خواستم زنگ بزنم به پیام و بهش بگم پشیمون شدم ... ولی اون شب خودش زنگ زد ...
شماره اش توی گوشی من ذخیره شده بود برای همین اسمش که دیدم ، بی اختیار از مامان پرسیدم : خواستگار قبول می کنی ؟
با خوشحالی گفت : الهی فدات بشم کسی رو می خوای ؟
گوشی رو جواب دادم و گفتم : بله بفرمایید ...
مامان با کنجکاوی خودشو به من رسوند و گوش وایستاد ...
گفت : سلام منم پیام ...
گفتم : سلام حالتون خوبه ؟
گفت : خیلی زیاد چون امیدوار شدم ... می خواستم بهتون بگم چرا خودم به شما نگفتم ... من اصلا آدم ترسویی نیستم ولی برای شما احترام خیلی زیادی قائلم ... و دلم نمی خواست اگر جوابم مثبت نبود اینو از زبون شما بشنوم که راه دومی هم داشته باشم فقط همین ...
ببینین من الان خودم به شما میگم من عاشق شما شدم و می خوام همسر من باشین ... قبول می کنین ؟
ناهید گلکار