داستان این من و این تو
قسمت سی و دوم
بخش چهارم
خندم گرفت و گفتم : ترمز ... یکم آهسته تر نگفتم دیگه اینقدر شجاع ...
راستش من الان نمی تونم تصمیم قطعی بگیرم ... ولی شب جمعه فقط یک خواستگاری ساده باشه قولی نمیدم ... با این شرط بیاین که اگر نشد ناراحت نشین ...
یکم پکر شد از صداش متوجه شدم و گفت : باشه حالا ما بیایم ... چشم , ساعت چند بیایم برای شما مناسبه ؟
گفتم : هفت باشه ، خوبه ! ...
منیره و مجتبی هم اومده بودن ... مامان که برای اولین بار خواستگار اینطوری قبول می کرد و برای مهتاب و منیره همچین برنامه ای رو تجربه نکرده بود سنگ تموم گذاشت ...
ساعت از هفت گذشت ولی از اونا خبری نشد ...
ته دلم آرزو می کردم که پشیمون شده باشه و نیاد و من بهانه ای داشته باشم که دیگه ادامه ندم ...
منیره پرسید : مطمئنی که گفتن ساعت هفت ؟
مامان به جای من جواب داد که آره خودم شنیدم ...
نزدیک هشت زنگ در به صدا در اومد و مجتبی آیفون رو برداشت ولی شیدا و مجید بودن و از ماجرا بی خبر ...
من اینطوری خواسته بودم تا چیزی پیش نیومده به کسی حرفی نزنیم ...
برای همین نه به مهتاب و نه به مجید خبر ندادیم ...
مجید اومد تو و پرسید : چه خبره ؟
مامان دستپاچه شد و گفت : مادر چیزی نیست یکی از همکارای مهسا داره میاد خواستگاری ... نمی دونیم که چی میشه گفتیم فعلا حرفی نزنیم ...
مجید با ناراحتی گفت : دست شما درد نکنه من غریبه بودم ...
شیدا هم رفت تو هم و گفت : مجید جان ما بریم ...
گفتم : تو رو خدا بزرگش نکنین ... چیزی نیست آخه اصرار کرد بیاد منم قبول کردم ولی نمی خوام باهاش ازدواج کنم همین ... به خدا بهتون می گفتم ... شیدا جان ناراحت نشو ...
حالا منو و مامان مجبور شده بودیم که به شدت ناز اونا رو بکشیم و ظاهرا قبول کردن ولی شیدا نموند و با مجید رفت .
ساعت نزدیک هشت و نیم بود که دوباره زنگ زدن و این بار پیام و مادرش اومدن تو ...
یک دسته گل دست پیام بود داد به من ...
و مادرش همون جلوی در منو بوسید و گل از گلش شگفت و خیلی منو تحویل گرفت و اومدن نشستن ..
منیره چای آورد و پیام و مجتبی هم با هم صحبت می کردن ... البته از آب و هوا ...
تا بالاخره متوجه شدم ... مادر پیام داره به اطراف نگاه می کنه و اثاث زندگی ما رو ارزشیابی میکنه ... پرسید : شما فامیل آقای مظاهری هستین ؟
مامان گفت : بله ...
من گفتم : در واقع خواهر من زن پسر برادر آقای مظاهریه و برادرم داماد ایشون ...
لبشو به طور مسخره ای آورد جلو و گفت : آهان ... متوجه شدم ...
ببخشید اینجا خونه ی خودتونه ؟
مامان خیلی ساده گفت : نه مستاجریم ....
باز لب پایین رو گاز گرفت و گفت : پدرتون چیکارن ؟
حالا نه تنها من بلکه منیره و مجتبی و حتی مامان هم انگار تو مخمصه افتاده بودیم ...
مامان بازم جواب داد : من سالهاست از همسرم جدا زندگی می کنم ...
منیره فکر می کرد با پذیرایی کردن می تونه وضعیت رو عوض کنه ... برای همین با اصرار می خواست که اونا چیزی بخورن ...
من ساکت بودم ...
زیاد برام مهم نبود ولی دلم هم نمی خواست مادر پیام ما رو تحقیر کنه و بره ...
این بود که گفتم : ببخشید برای شما مهمه که پدر من چیکاره باشه ؟ ... (( و فکر می کردم می تونم بحث رو تو دستم بگیرم ولی مادر پیام گفت ) بله البته ، مگه برای شما مهم نیست ؟
می دونین باید خانواده ی دختر و پسر بهم بیان اختلاف طبقاتی باعث میشه بعدا مشکل پیش بیاد ... اینطور نیست ؟
مجتبی گفت : ولی دخترای این خونه به قدری خوب تربیت شدن که هر کسی با اونا زندگی کرده خوشبخت شده ... من خودم شخصا از خانم دکتر خیلی راضیم ...
با تعجب نگاهی به منیره کرد و پرسید : واقعا شما دکتر هستین ؟
و قبل از اینکه کسی جوابشو بده ، رو کرد به مجتبی و گفت : شما چی ؟
مجتبی گفت : بله خوب البته هم من و هم خانمم پزشک هستیم ...
ناهید گلکار