داستان این من و این تو
قسمت سی و سوم
بخش سوم
از فردا هر وقت میومدم خونه رعنا سر حال بود ... با مقدار زیادی آرایش و حتما هم رژ میزد ...
اون اصلا اهل این کارا نبود ولی تازگی ها خیلی فرق کرده بود لباس های جور و واجور تنش می کرد و گاهی احساس می کردم بیخودی خوشحاله ...
و از خودش جنب و جوش زیادی نشون می داد ...
کاش دلیلشو می فهمیدم ... کم کم هم مامان و هم خاله نسرین بهش اعتماد کردن و رفتن و ما تنها موندیم ...
اون خودش از پس همه ی کار ها برمیومد ... منم تا اونجایی که ممکن بود بهش کمک می کردم ...
یاس روز به روز خواستی تر می شد ... حالا منو شناخته بود بهش نزدیک که می شدم دست و پا می زد و تا بغلش نمی کردم آروم نمی شد .
حمام کردن اونم با من بود ، یاد گرفتم و از این کار لذت می بردم ...
موقعی که اون روی دست من توی آب بود ... از گلوش صداهای عجیب و غریب در میاورد و این طوری نشون می داد که خیلی آب رو دوست داره حتی وقتی سرش آب می ریختم ...
هی دست و پا می زد و می خندید ...
من به رعنا گفتم فکر می کردم تو خیلی هنر می کنی که صبوری ولی دیدم تو مثل مادرت و یاس مثل توست ... این واقعا ارثیه ....
یک شب من و رعنا داشتیم با یاس بازی می کردیم ، یک مرتبه دیدم اون حالت صورتش عوض شد ...
ولی از بس آرایش داشت معلوم نمی شد که واقعا چه حالی داره ...
با دلهره پرسیدم : رعنا خوبی ؟ ...
گفت : آره که خوبم فقط امروز زیاد هندوانه خوردم سردیم کرده ... باور کن سینا هنوز مثل زمان بارداری عطش دارم ...
یک مرتبه پرسید : تو می دونی چرا مهسا خونه ی ما نمیاد ؟
گفتم : واقعا نمیاد ؟ از کی نیومده ؟
گفت : تو بیمارستان اومد دیدن من ولی زود رفت و دیگه هم نیومد اینجا ...
گفتم : مثل اینکه درگیره چون چند وقت پیش پیام گفت می خوام برم خواستگاری شاید برای همینه ؟ ...
خوشحال شد و گفت : وای که چقدر تو بی خیالی چرا به من نگفتی ؟ ...
خیالم راحت شد ... همش فکر می کردم از اون شب از دست ما ناراحته ...
گفتم : نه بابا بهش جواب داده حالا من اصلا وقت نکردم دوباره بپرسم نتیجه چی شد ... ولی باید همین باشه ... سرش گرم نامزدبازیه ...
ناهید گلکار