داستان این من و این تو
قسمت سی و سوم
بخش پنجم
دیگه اختیارم دست خودم نبود ...
پرویز خان رسید و پشت سرشم شرف و مجید اومدن ...
شرف منو بغل کرد و گفت : مرد گنده گریه می کنه ؟ خوب میشه از اون دفعه که بدتر نیست . ما چند شب پیش خونه ی شما بودیم حالش خوب بود ...
نگران نباش چند بار اینطوری شده ... دوباره خوب شده ... بازم میشه ...
کمی بعد دکتر اومد بیرون ، سراسیمه جلوش گرفتم و پرسیدم : چی شد ؟ حالش چطوره ؟ ...
گفت : چند وقته از حال میره ؟...
زدم تو پیشونیم و گفتم : من نمی دونستم ولی خواهرم میگه چند بار اینطوری شده ...
گفت : من بهتون گفته بودم اگر دیدی حالش خوب نیست زودتر بیار ... اون باید مدتی باشه که این طوری شده وگرنه اینطور از پا در نمیومد ... به هر حال ما داریم تلاش خودمون رو می کنیم ولی این بار با سرعت مریضی پیشرفت کرده و به مرحله بدی رسیده ...
پرویز خان داشت سر دکتر داد و بیداد می کرد می گفت : من اونو دست تو سپردم چرا مراقبش نبودی ؟ چرا بعد از زایمانش درست معالجه رو شروع نکردی منتظر چی بودی ؟ که اون به این حال و روز بیفته ؟ این سهل انگاری با تو بود ...
دکتر جواب نداد و برگشت تو اتاق ...
همه پریشون بودیم کسی حال خودشو نمی فهمید ...
یک ساعت بعد خاله نسرین و سارا هم اومدن ... و مهتاب و شیدا .
ولی هر کس می رسید جز گریه کاری از دستش بر نمیومد ...
دعا می کردم و از خدا می خواستم این بار اونو به خاطر یاس به من برگرونه ...
نزدیک غروب بود که یک پرستار اومد و گفت : آقای سینا ؟
گفتم : منم ...
گفت : بفرمایید تو ... می خواد با شما حرف بزنه ...
با عجله دنبالش رفتم از اون موقع که اومده بودیم بیمارستان ندیده بودمش ...
کنار تختش ایستادم جرات حرف زدن نداشتم ... بی حال و بی رمق افتاده بود ...
ولی دستشو بلند کرد با هر دو دست و با اشتیاق دستشو گرفتم و کنار تخت نشستم و گفتم: ازت گله دارم ... خیلی بد جورم گله دارم ... چرا مریض بودی پنهون کردی ؟ ... چرا خودتو زیر آرایش قایم کردی ؟ تو منو گول زدی .... تو حتی به فکر یاس هم نبودی ؟
گفت : ترسیدم ... سینا خیلی ترسیدم ... می خواستم خودم به یاس شیر بدم اگر می فهمیدی مریضم نمی گذاشتی این کارو بکنم ... ولی به خدا ... نمی دونستم اینقدر ... جدیه وگرنه این کارو ... نمی کردم ... می ترسیدم تو بیمارستان گیر بیفتم ... و بچه ام رو نبینم ... فکر می کردم ... خوب میشم ... نمی دونستم داره جدی میشه ...
آخه دکتر گفته بود بازگشت نداره ... سینا یک ... چیزی ... باید ... بهت ... بگم ... مراقب یاس باش ... منو فراموش نکن ...
گفتم : بسه دیگه از این حرفا نزن ... می خوای دلمو خون کنی ؟
خوب میشی دکتر گفت به زودی میای خونه ...
گفت : واقعا ؟ خیلی خوبه ... منم ... همین رو می خوام ... ولی اینو بدون که با تو خیلی ... خوشبخت ... بودم ...
می دونستی اگر می فهمیدم مریضم زنت نمی شدم ؟ ولی تو کار خوبی کردی چون منو خوشبخت ترین زن عالم کردی ... یک چیزی بهت ... بگم ... غیر از من کس دیگه ... ای هم ... تو رو ... دوست داشت ... تو می دونستی مهسا تو رو ... دوست داره ؟ ...
گفتم : حرف الکی نزن .... تو رو خدا رعنا این حرفا چیه می زنی ؟ به من رحم کن ,, بَده به خدا ...
گفت : گوش کن باید بگم ... اون ... اون بهت علاقه داره ... نمی دونم تو ... تو چرا نفهمیدی ... ولی ... ولی ... ولی من فهمیدم ... دلم براش می سوخت ... چون می دونم که ... من ... سینا .......
گفتم : به خدا اگر ادامه بدی میرم ... تو رو خدا دیگه نگو ... اصلا برام مهم نیست . بهم بگو که خوب میشی ... بهم بگو که سعی خودتو می کنی ... عزیز دلم من بدون تو نمی تونم خواهش می کنم ... یاس منتظرته ... دلت میاد زود خوب نشی ؟
من و یاس رو تو خونه تنها بذاری ؟ ما بدون تو چیکار کنیم ؟ ...
هیچ جوابی نداد ... چشم های بی فروغش باز بود و به من نگاه می کرد ... ولی دستش توی دستم شل شد ...
داد زدم : نه تو رو خدا رعنا .... دکتر کمک ...
تو رو خدا کمک کنین ...
رعنا نکن ...
این کارو با من نکن ...
دکتر ...
ناهید گلکار