داستان این من و این تو
قسمت سی و سوم
بخش ششم
از سر و صدای من همه ریختن تو اتاق و شیون راه افتاد ...
داد می زدم تو رو خدا این کارو نکنین ... رعنا ناراحت میشه ... اون زنده اس .. امکان نداره ... من صبح خودم ازش خداحافظی کردم ، حالش خوب بود ... به این زودی نمیره ...
تو رو خدا ...
وای ...
نه خدای من ...
به دادم برس ....
نفس نمی تونستم بکشم ...
رعنا رو در یک چشم بر هم زدن بردن به سرد خونه ...
و ما همگی گریان و نالان توی حیاط بیمارستان گیج و مات مونده بودیم ....
شاید بقیه می خواستن برن ولی من نمی خواستم رعنا رو تنها بذارم ...
همه ی این اتفاقات تا یک نیمه شب طول کشید و من ... منِ بی وفا اونو گذاشتم توی بیمارستان و با بقیه برگشتم خونه ...
دیگه فایده ای نداشت ، بدون اینکه دیگه امیدی به برگشتنش داشته باشم مات مونده بودم ، حتی دلم نمی خواست یاس رو ببینم .
وقتی دیدم که اونا من و تنها نمیذارن ، از خونه فرار کردم و خودمو رسوندم به یک جای خلوت و تا تونستم هوار زدم ...
ولی این درد منو تسکین نداد ...
وقتی برگشتم شرف و مجید رو پشت سرم بودن ....
فردا روز سخت و بدی بود وقتی پیکر بی جون رعنا رو زیر خاک دفن کردن ... بازم باورم نمی شد فکر می کردم هنوز کنارم ایستاده و با همون لبخند شیطنت آمیز منو نگاه می کنه ...
شاید باور کردنی نباشه ولی من اونو می دیدم ... کنارم بود ...
هر کجا می رفتم با من بود حسش می کردم ... و این باور منو برای اینکه اونو از دست دادم کمتر می کرد ...
شاید دیوونه شده بودم ... ولی قسم می خورم حسش می کردم ...
حتی گاهی دلداریم می داد ... و من جوابشو می دادم ...
مامانم ترسیده بود . بقیه هم فکر می کردن عقلمو از دست دادم ...
ولی آخه اونا همه از عشق من به رعنا خبر داشتن چطور منو درک نمی کردن ؟ ...
مگه می شد رعنا به این زودی و راحتی از من جدا بشه ....
مراسم رعنا خیلی شلوغ بود انگار هر چی آدم توی تهرون بود برای تسلیت اومده بود ولی من جز رعنا کسی رو نمی دیدم ...
روز سوم ، ژیلا خانم رسید ... خودشو انداخت تو بغل بی رمق من و های و های گریست ...
مامان بعد از هفتم یاس رو برداشت و رفت خونه ی خودشون ...
نمی تونستم اون بچه رو ببینم ... منو یاد رعنا مینداخت و دلمو آتیش می زد ...
یک ماه هم سر کار نرفتم و عزاداری کردم ... از حال هیچکس خبر نداشتم نه ژیلا خانم و نه پرویز خان ...
اغلب توی تنهایی باهاش حرف می زدم یا سر خاکش بودم ...
شب های زیادی همون جا دراز می کشیدم و اشک می ریختم ... دلم می خواست واقعا دیوونه بشم تا چیزی نفهمم ولی نشد ...
من قوی بودم و دیوونگی کار من نبود ... ولی قدرت فراموش کردن رعنا رو نداشتم ...
بالاخره یک روز مامان و ژیلا خانم , یاس رو آوردن و گذاشتن تو بغل من ... اونا فکر می کردن من دیگه بچه ام رو دوست ندارم در حالی که توان دیدن اون بچه ی بی مادر رو نداشتم ....
مامان گفت : فکر نمی کنی رعنا از اینکه با این بچه بی مهری می کنی ناراحت میشه ... اون یاس رو به تو سپرده پس ازش خوب مراقبت کن ...
یاس رو در آغوش گرفتم و گریه کردم ...
به صورت معصومش نگاه کردم درست مثل رعنا بود ...
گفتم : تو دروغ گفتی شکل منه ,, درست شکل خودت شده ...
ناهید گلکار