داستان این من و این تو
قسمت سی و چهارم
بخش اول
این من ( سینا ) :
سرمو گذاشتم تو سینه ی یاس و بوییدم ... من این بو رو می شناختم ... بوی رعنا رو می داد ...
یکم بهش نگاه کردم ، دستشو آورد بالا و کنار لب منو گرفت ...
بهش گفتم : ببخش منو بابا ... ولت نمی کنم همیشه مراقبت هستم ، نگران چیزی نباش ...
مدتی بود اونو حمام نکرده بودم از مامان خواستم وسایلشو آماده کنه ...
ژیلا خانم هم خوشحال شد و اشکشو پاک کرد و گفت : سینا جان می خوای تا یک مدت من یاس رو ببرم پیش خودم ...
گفتم : نه ، اون الان برای من حکم رعنا رو داره ... خودم ازش مراقبت می کنم ...
گفت : بیا توام کاراتو بکن با من بریم ... از اینجا دور بشی برات بهتره ...
گفتم : نمی دونم شاید همین کارو کردم ....
مامان صدا زد : سینا بیا حاضره ...
در حمام رو بستم ... و نشستم کنار وان یاس ... اونو کف دستم گرفتم و گذاشتمش توی آب ...
یاس بدون اینکه بفهمه دیگه مادرش نیست خوشحال توی آب دست و پا زد و از خودش صداهایی در آورد که نشون بده خوشحاله ...
تا مراسم چهلم تموم شد ژیلا خانم رفت ...
من وسایل خودم و یاس رو جمع کردم و هر چیزی که از رعنا می خواستم پیش من باشه برداشتم ...
قصد داشتم از اون خونه برم ...
دیگه بدون رعنا نمی تونستم اونجا بمونم تازه اونجا مال من نبود ... و رهن اون خونه رو پرویز خان داده بود ...
با اینکه بی حوصله بودم ... ولی مجید خیلی بهم کمک کرد .
این روزا از همه بیشتر اون و شرف بودن که هوای منو داشتن ... تا یک آپارتمان دو خوابه پیدا کردیم و اثاث کشی کردم ...
پرویز خان ناراحت شده بود و می گفت این کارو نکن ، تو برای من با رعنا فرقی نداری ...
گفتم : من فقط نمی تونم خاطراتی که اینجا با رعنا داشتم رو فراموش کنم باید برم ...
چیز زیادی نداشتم که توی خونه جدید بذارم ... ولی باید برای دخترم خونه و زندگی فراهم می کردم ...
یاس بغل سارا بود و من وسط اثاثی که برده بودم نشستم ,, حال اینکه اونا رو بچینم نداشتم ... و مرتب یاد روزی بودم که با رعنا به اون خونه رفته بودیم ...
بلند شدم و به سارا گفتم : ولش کن ... وسایل یاس رو بردار بریم امشب خونه ی مامان ...
اومدیم که از در بریم بیرون ... دیدم مامان اومده با دو تا قابلمه غذا ...
گفتم : برگردین من نمی تونم امشب کار کنم ...
گفت : والله این شرف خان به من زنگ زده گفته شام درست کنم همه میان اینجا ... منم قورمه سبزی درست کردم و اومدم ...
اگر نمی خوای خودت بهش زنگ بزن چون دارن میان اینجا ...
ناهید گلکار