داستان این من و این تو
قسمت سی و چهارم
بخش سوم
این تو ( مهسا ) :
هر چی پیام تلاش کرد من همین حرکت مادرشو بهانه کردم و قبول نکردم دیگه بیان خواستگاری ... ولی اون مایوس نمی شد ... و حالا بیشتر از قبل دنبال من بود ...
توی این مدت هر برنامه ای پیش اومد من به قولی که به خودم داده بودم عمل کردم و نرفتم سراغ سینا و رعنا ...
تا اینکه ....
یک روز توی خونه بودم و داشتم تلویویزن تماشا می کردم ... مهتاب زنگ زد و گفت : مهسا دوباره حال رعنا بد شده و بردنش بیمارستان ... میگن حالش خیلی بده ... دعا کن , من دارم میرم بیمارستان تو نمیای ؟
من که خیلی برای رعنا نگران شده بودم گفتم : چرا تو برو من خودم میام ...
وقتی گوشی رو قطع کردم اشکم ریخت ...
گفتم : خدایا من که از عهدی که با تو بستم خطا نکردم ... می دونم قابل نیستم ولی خواهش می کنم رعنا رو نجات بده ... نمی خوام بلایی سرش بیاد ...
فورا حاضر شدم و خودمو رسوندم بیمارستان ... هنوز مهتاب نرسیده بود همون جا جلوی در ایستادم تا اومد ... و با هم رفتیم بالا ....
سینا پشت در آی سی یو داشت پر پر می زد ...
از حال اون معلوم بود رعنا وضعیت خوبی نداره ... من حتی جلو نرفتم که ازش دلجویی کنم چون در اون زمان هیچ کس و هیچ حرفی نمی تونست اونو آروم کنه ...
شیدا و مهتاب و سارا و من با هم گریه می کردیم .
شیدا می گفت : دکتر گفته حالش بده ... و می ترسید که امیدی نباشه ...
نزدیک ساعت چهار بعد از ظهر ... پرستار سینا رو صدا کرد و اون رفت که رعنا رو ببینه ...
ما کمی امیدوار شدیم چون فکر می کردیم حالش بهتر شده که سینا رو خواستن ...
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که صدای فریاد سینا اومد و پرویز خان از جا پرید و درو باز کرد و رفت تو و پشت سرش همه ی ما ,,,
و شد اونچه که نباید می شد ....
من نتونستم طاقت بیارم و سینا رو به اون حال روز ببینم با عجله رفتم بیرون و تاکسی گرفتم و رفتم خونه ...
ولی تا صبح گریه کردم ...
یاد صورت رعنا میفتادم که چقدر معصوم و مهربون بود ,, لطیف و شکننده ,, ...
من هنوز خودمو در مورد اون گناهکار می دونستم ... در حالی که هیچ وقت کاری به کار اونا نداشتم بازم از خودم بدم میومد .
ناهید گلکار