داستان این من و این تو
قسمت سی و چهارم
بخش چهارم
فردا روز سیاهی بود که رعنا رو به خاک سپردن ...
سینا خیلی حالش بد بود البته همه حالشون بد بود به خصوص پرویز خان ...
پوری خانم هم اومده بود ولی از همون دور نگاه می کرد و اشک می ریخت ...
ولی سینا اصلا اونجا نبود هر کس اونو می دید فکر می کرد عقلشو از دست داده ... چیزی که همه به هم می گفتن ....
هزاران نفر اومده بودن و به سینا تسلیت گفتن ولی اون حتی جواب یک نفر رو هم نداد ...
چشمهاش قرمز شده بود و آدم فکر می کرد الان می خواد داد بزنه ولی نمی زد ... گاهی زیر لب با خودش حرف می زد ...
بعد از خاکسپاری من برگشتم خونه ... دیگه تحمل نداشتم شاهد اون مناظر دلخراش باشم ...
روز دوم بود که دیدم دلم خیلی گرفته و اونقدر گریه کرده بودم که دیگه چشمم باز نمی شد ... شرکت هم تعطیل شده بود .
بعد از مراسم که توی مسجد برگزار شد من تاکسی گرفتم و رفتم سر خاک رعنا می خواستم باهاش حرف بزنم ...
خیلی چیزا بود که باید بهش می گفتم ...
وقتی رسیدم کسی نبود، این بود که نشستم و گفتم : رعنا حتما تو حالا می دونی تو دل من چی می گذره ولی خودم باید بهت بگم ...
من هیچ کار بدی نکردم ... حتی یک نگاه هم به شوهر تو نکردم تا اون متوجه ی احساس من بشه ...
ولی منو ببخش ... دوستت داشتم و تو لایق دوست داشتن بودی ... و شاید به همین دلیل زود رفتی ...
چشمم افتاد به یک ماشین که داشت نزدیک می شد ...
ماشین سینا رو شناختم فورا از اونجا دور شدم ... و پشت یک درخت ایستادم ...
سینا اومد سر مزار رعنا و چیکار کرد بماند ؛ نمی تونم بگم زبونم قاصره ... گفتنی هم نیست ...
از دور اونو می دیدم و دلم آتیش می گرفت ... همون جا موندم ... دیگه شب شده بود ...
راننده ی تاکسی اعتراض می کرد و می گفت کار داره ... و من مجبور شدم سینا رو رها کنم و برگردم ...
ولی از فردا می دونستم بعد از ظهر ها کجا میره هر روز با یک تاکسی تلفنی می رفتم اونجا و از دور مراقب سینا می شدم ..
اون گاهی کنار مزار می خوابید و تا نزدیک صبح همون جا می موند ..و من دورا دور اونو نگاه می کردم ..چند بار هم شرف اومد دنبالش ..
وقتی اون میومد من فورا برمی گشتم می دونستم که شرف چقدر اونو دوست داره و تنهاش نمی زاره ..
تازه نمی خواستم منو ببینه ..
ولی بازم دلم طاقت نمیاورد و هر روز اونو تعقیب می کردم و دورا دور مراقبش بودم ...
اون از حرف زدن با رعنا خسته نمی شد ... منم از دنبال کردن اون ...
سینا بعد از یک ماه اومد شرکت ,, ولی خیلی لاغر و داغون بود هنوز ریشش رو نزده بود و پیرهن مشکی به تن داشت ...
همه به استقبالش رفتن ... پرویز خان از اون بالا اونو دید و فورا اومد پایین ...
باهاش رو بوسی کرد با هم رفتن بالا ...
بعید به نظر میومد سینا کسی رو دیده باشه چون نگاهش بی هدف بود و به شدت افسرده ...
از همون لحظه سینا شروع به کار کرد بدون اینکه حرفی جز کار بزنه با جدیت تلاش می کرد .. .ولی صورتش طوری بود که انگار دیگه هیچکس توی این دنیا براش مهم نیست ...
اون ظرف یک ماه به اندازه ی ده سال پیر شده بود ...
بعد از چهلم اون خونه ای که با رعنا زندگی می کرد رو هم ترک کرد و یک آپارتمان ساده و کوچیک برای خودش گرفت ...
من برای جا به جا کردن اثاث خونه اش رفتم ... می خواستم کاری براش بکنم همه اونجا بودن ...
ولی بازم سینا به هیچ کس اهمیت نمی داد ...
اون شب با دیدن اون وضعیت من بازم یک تصمیم جدید گرفتم ... می خواستم برای همیشه این قصه ی تلخ رو برای خودم تموم کنم ..
اونقدر به پای این عشق نافرجام و یکطرفه سوخته بودم که دیگه حوصله نداشتم ...
از خودم از سینا از همه چیز بدم میومد ...
فردا سر کار نرفتم و به پرویز خان گفتم : دیگه نمی خوام بیام ...
علت رو پرسید و فکر کرد مشکلی توی کار دارم ولی عذرخواهی کردم و گفتم می خوام برم سر یک کار دیگه ...
و اینطوری می خواستم بطور کامل سینا رو از زندگیم بیرون کنم ...
چند ماهی دنبال کار گشتم ...
به هر کاری راضی بودم تا اینکه توی یک شرکت هواپیمایی دیگه به خاطر سابقه ی کار در شرکت پرویز خان استخدام شدم ...
و دیگه سینا رو ندیدم ...
هر کجا حرفش بود سعی می کردم گوش نکنم دلم نمی خواست حتی از حال روزش هم باخبر بشم ...
ناهید گلکار