داستان این من و این تو
قسمت سی و چهارم
بخش پنجم
سارا چند بار به من زنگ زد ولی جواب تلفن رو ندادم ، پیام گذاشت بازم جواب ندادم و اینطوری خودم رو تنیبه کردم ولی از زمین و آسمون شاکی بودم ...
با خدا راز و نیاز می کردم و ازش می خواستم یا منو هم مثل رعنا ببره یا یک روز خودش نشونم بده که بدونم معنی زندگی فقط غم نیست ...
دلم می خواست بخندم ... یک بار از ته دلم بلند بلند بخندم و به هیچ غمی فکر نکنم ...
چیزی که تا سن بیست و هفت سالگی هنوز تجربه نکرده بودم ...
پیام بازم به من تلفن می زد ولی جواب اونم نمی دادم ...
یک بار هم اومد در خونه ی ما ولی به مامان گفتم بگو نیستم ...
تا دست تقدیر چیزی که برای من رقم زده بود جلوی پام گذاشت ..
و من با اون همه تلاش بدون نتیجه برای رسیدن به آرزوهام ...
حالا بی اختیار به سویی کشیده می شدم که حیرت انگیز بود ...
توی اون شرکت خانم جوونی همکار من بود شوهر و یک پسر سه ساله داشت ...
خیلی زود با من دوست شد ...
همون روز اول اومد جلو و با من دست داد و گفت : من هما معروفی هستم ...
گفتم : منم مهسا ، خوشبختم ...
با لبخند گفت : چقدر خوشگلی ...
گفتم : شما اولین نفری هستی که اینو به من میگی ...
گفت : نه به خدا امکان نداره ... شکسته نفسی می کنی ...
و با این استقبال من شروع به کار کردم ... اول تحت نظارت هما و بعد از مدتی کارو تو دستم گرفتم و مشغول شدم ...
هما شوهرش شب کار بود و روزها بچه رو نگه می داشت ... اونا خیلی کم همدیگر رو می دیدن ... از شیراز اومده بودن و اینجا توی تهران کسی رو نداشتن که کمک حال اونا باشه ...
کم کم با هم صمیمی شدیم ... گاهی با هم شام می رفتیم بیرون و گاهی پارک ,, تا کیان پسر اون بازی کنه و این طوری وقت منم پر می شد ...
هفت ماه دیگه گذشت ...
یک روز توی پارک من روی یک نیمکت نشسته بودم و هما ، کیان رو سوار تاب کرده بود ...
تو عالم خودم بودم که دیدم یکی جلوم ایستاده ... سرمو بلند کردم و سینا رو دیدم ... باورم نمیشد ...
خودش بود یک دختر بچه ی کوچیک تو بغلش ...
یاس چقدر بزرگ شده بود ...
با تعجب به من سلام کرد و پرسید : مهسا خانم اینجا چیکار می کنی ؟
ناهید گلکار