داستان این من و این تو
قسمت سی و پنجم
بخش اول
این من ( سینا ) :
هفت ماه دیگه هم گذشت و عید اومد و بهار شد و تابستون از راه رسید ...
ولی من همچنان هر روز بعد از ظهرها به استثنای چند روز کنار مزار رعنا بودم ... باهاش حرف می زدم ، ناهارم رو می بردم اونجا و می خوردم ... و گاهی کارای شرکت رو هم همون جا انجام می دادم ...
حتی سوز و سرما برف و بارون جلوی منو نگرفت و هر چی شرایط برای من سخت تر می شد احساس بهتری داشتم ... چون فکر می کردم رعنا بیشتر از پیش به عشق من نسبت به خودش ایمان میاره و خوشحال میشه ...
سال تحویل هم با یاس و سارا کنار مزارش بودیم و تمام روزهای عید هم تنهایی می رفتم ... به حساب خودم تنهاش نمی گذاشتم ...
و حالا تیر ماه بود و یاس بزرگ شده بود از همون نوزادی از اصوات بی معنی استفاده می کرد و حالا خیلی زودتر از سنش به حرف افتاده بود ... کلمات زیادی بلد بود و به کار می برد و همه چیز می فهمید ...
و تازگی هم دستشو می گرفت به دیوار و راه می رفت ...
مردهای زیادی توی زندگی اون بودن که همه رو دوست داشت و هر کدوم جایگاه خودشون رو براش داشتن ...
بابا پرویز که مرتب بهش سر می زد و حالا یاس عشق زندگیش بود ...
بابا جون ,, بابای من که با وجود اینکه اصلا حوصله ی ما رو تو بچگی نداشت تمام روز رو با اون بازی می کرد و خسته هم نمی شد ...
یاس هم برای اون غش و ضعف می کرد ..ب. چه ام نمی دونست کی به کیه ...
عمو شرف ، عمو مجید ... و من که بابایی اون بودم ...
ولی بین زن ها عاشق سارا بود و در درجه دوم مامانم رو خیلی دوست داشت و براش کس دیگه ای مهم نبود ...
در این میون سارا هیچ وقت منو تنها نگذاشت ... اگر خونه ی مامان بودم با من بود و اگر می رفتم خونه ی خودم اون حتما با من میومد ؛ پس یاس با اینکه بهش می گفت عمه ولی فکر می کرد اون مامانشه و همیشه با زحمت ازش جدا می شد و اگر غیبت اون طولانی میشد بهانه می گرفت و باهاش قهر می کرد ....
تازگی ها می دیدم که سارا زیاد با تلفن حرف می زنه و به نظرم مشکوک اومد ... اول به روی خودم نیاوردم ... ولی دیدم بیشتر شبها تا دیروقت تلفن دستشه ...
یک شب که اون اومده بود خونه ی من ؛ دیدم داره صحبت می کنه ...
دیگه ناراحت شدم ... یاس رو می خوابوندم ... ولی سارا هنوز داشت حرف می زد ...
مدتی صبر کردم ... نزدیک یک ساعت شد ...
رفتم جلوی در اتاق و با غیظ گفتم : با کی حرف می زنی ؟
دستشو گذاشت روی گوشی و آهسته گفت : دوستمه ...
گفتم : تمومش کن بسه دیگه ...
نگاهی به من انداخت و دستشو از روی گوشی برداشت و گفت : ببخشید باشه بعدا صحبت می کنیم الان یک کاری پیش اومده ...
و گوشی رو قطع کرد ...
گفتم : چته سارا ؟ چیکار داری می کنی؟ از تو انتظار نداشتم ...
اومد جلو و پرسید : اونوقت چرا ؟
گفتم : خودت می دونی چی دارم میگم ... اون روی منو بالا نیار ...
گفت : پرسیدم چرا ؟ جواب منو بده ... داداشم غیرتی شده ؟ وقتی تو عاشق شدی من با تو این کارو کردم ؟
گفتم : چه غلطی کردی ؟ خیلی پررو شدی ...
گفت : واقعا ؟ من رعایت تو رو می کنم ، صبر کردیم تو حالت بهتر بشه ...
ناهید گلکار