خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۷:۱۵   ۱۳۹۶/۱/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و پنجم

    بخش سوم



    راستش برای اولین بارم بود و می ترسیدم یاس رو سوار اون اسباب بازی ها بکنم ...
    همین که هاج و واج به اطراف نگاه می کردم چشمم افتاد به یک نیمکت که مهسا روش نشسته بود ...
    خیلی وقت بود اون از آژانس ما رفته بود و من اونو ندیده بودم ...

    رفتم جلوش ایستادم و گفتم : سلام ...
    سرشو بلند کرد و از جاش بلند شد و گفت : سلام .

    پرسیدم : مهسا خانم شما اینجا چیکار می کنین ؟
    گفت : حالتون خوبه ؟ ماشالله یاس چقدر بزرگ شده ...
    گفتم : کجاین شما ؟ کم پیداین ... چرا از آژانس ما رفتین ؟ ...
    گفت : کار دیگه ای پیدا کردم که حقوقش بیشتر بود ، دوستم منو معرفی کرده بود الانم با همون اومدم ... پسرشو برده سوار تاب بشه ... اونجاست ... شما اومدین یاس رو سوار کنین ؟ ...
    گفتم : نه والله من تا حالا این کارو نکردم ، یاس هم تا حالا سوار نشده ...
    گفت : ای داد بیداد چرا ؟ بچه ها این طور چیزا رو خیلی دوست دارن ... کار خوبی نکردین ؛ گناه داره بچه ... می خواین من کمکتون کنم سوارش کنین ؟ ...
    گفتم : ممنون میشم اگر زحمتتون نیست ...
    با اشتیاق گفت : نه نه ... بیان از سرسره شروع کنیم ...
    من یاس رو می گذاشتم اون بالا و دستشو می گرفتم تا پایین می رفت ,, یاس چشم هاش از ترس گرد می شد و می ترسید ...

    پایین مهسا اونو می گرفت ولی تا می رسید اون پایین ذوق می زد و می خواست دوباره سوار بشه ...

    و شاید بیست بار ما این کارو کردیم ولی یاس سیر نمی شد ...
    می خندید و ما رو هم به وجد آورده بود ...

    شاید بعد از مدت ها لب من به خنده باز شد ...
    مهسا یاس رو بغل کرد و گفت : بذارین سوار تاب بشیم شاید سرسره رو فراموش کنه ...

    بعد خودش نشست توی تاب و همین طور که یاس تو بغلش بود تاب خورد ...

    من ایستاده بودم و نگاه می کردم ..
    مهسا گفت : آقا سینا یک چند تا هل بدین دیگه ...

    منم همین کارو کردم ...
    حالا یاس دیگه رضایت نمی داد از تاب پیاده بشه و به گردن مهسا چسبیده بود ...

    اون این تجربه ی لذت بخش رو برای خودش از چشم مهسا می دید و فکر می کرد با جدا شدن از اون این لذت هم تموم میشه برای همین بغل من نمیومد ...
    خلاصه به زور اونو گرفتم از اونجا دورش کردیم ...
    بعد مهسا دوستش به من معرفی کرد ... گفت : ایشون آقا سینا هستن ...

    و من تعجب کردم که اون خانم به محض شنیدن اسم من گفت : اِ واقعا ؟ خوشبختم ...

    من سر در نیاوردم که این اِ واقعا برای چی بود ؟
    خیلی تشکر کردم و یاس رو بردم تو ماشین در حالی که اون هنوز بهانه ی پارک رو می گرفت ...

    و مرتب می گفت : می خوام ... بابایی می خوام ...

    و بالاخره هم به گریه افتاد ولی من می دونستم که دیگه گرسنه شده ...

    و بیشتر بهانه گیری اون برای همینه ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان