خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۷:۲۰   ۱۳۹۶/۱/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و پنجم

    بخش چهارم




    بالاخره شب جمعه خواستگار سارا اومد و من وحید رو دیدم ...
    نمی خواستم با خواسته سارا مخالفت کنم ولی اصلا اونو مناسب سارا ندیدم ...

    تقریبا همسن و سال سارا بود و وضعیت ثابت شده ای نداشت .
    هنوز دانشجو بود و پول توجیبی از پدرش می گرفت ... در واقع یک آینده ی نامعلوم در پیش روی سارا بود و من و بابا هیچ کدوم راضی نبودیم ...
    ولی اون شب تحمل کردیم تا اونا برن و حرفی نزدیم ...

    با وجود اینکه وحید شرایط مناسبی نداشت مادر و پدرش خیلی هم به ما منت داشتن که می خواستن سارا رو به عنوان عروس خودشون قبول کنن !
    وقتی اونا رفتن سارا همین طور به من نگاه می کرد و منتظر بود که حرفی در مورد وحید بزنم ولی من ساکت بودم و داشتم یاس رو حاضر می کردم که برم خونه ی خودم ...
    گفت : فهمیدم مخالفی ، خوشت نیومده ...
    گفتم : طوری حرف می زنی انگار خواستگاری من اومده بود ... باشه بعدا ...
    گفت : پس من نمیام خودت تنها برو ...

    پرسیدم : همین ؟ داداشت رو فروختی ؟
     گفت : نه به این شرط میام که حرف بزنیم ...

    گفتم : باشه حالا که تو اصرار داری بذار جلوی بابا و مامان بهت بگم ...

    دوباره نشستیم ...
    گفتم : بابا شما نظرتون رو بگین .
     گفت : چی بگم به خدا ... پسر بدی که نبود ، فقط شرایط خوبی نداشت ...
    گفتم : مامان شما چی ؟

    گفت : نه والله بد نبود خیلی هم به دل می نشست ... حالا ما که عجله نداریم صبر می کنیم تا درسش تموم بشه بره سر یک کار ، بعد عروسی کنن ...
    گفتم : حالا من میگم ... به نظر من خودت تصمیم بگیر ولی زندگی آسونی رو انتخاب نکردی اینو بدون که از همین الان وارد یک زندگی سخت و دشوار شدی ... مادر و پدرِ مغرور به پسرشون و پسری که هنوز معلوم نیست جُربُزه ی کار کردن و پول درآوردن رو داره یا نه ...
    وقتی بدونی در چه شرایطی می خوای زندگی کنی کمتر برات سخته ... ما می تونیم فقط غصه ی تو رو بخوریم ... و به این دلمون خوش باشه که تو اونو دوست داری ، همین ...
    گفت : اگر شما مخالف باشین من قبول نمی کنم ... تو باید حمایتم کنی و گرنه این کارو نمی کنم ...
    پرسیدم : پدرش چیکاره بود ؟
    گفت: نمی دونم اون چیزی نگفت منم روی پرسیدن این جور چیزا رو ندارم ...
    گفتم : باشه یکم به من فرصت بده تا ببینم چی میشه ... ولی تو رو خدا مامان جون اگر زنگ زدن فعلا بگو نه .

    این به صلاحه اگر دوباره اصرار کردن که خوب خودشون این کارو کردن اگر نه که حتما براشون مهم نبوده ...

    گوش دادین چی گفتم ؟ ... خواهشا این کارو بکن ...

    توام همین طور سارا بهش بگو خانواده ام موافق نبودن ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان