داستان این من و این تو
قسمت سی و پنجم
بخش چهارم
بالاخره شب جمعه خواستگار سارا اومد و من وحید رو دیدم ...
نمی خواستم با خواسته سارا مخالفت کنم ولی اصلا اونو مناسب سارا ندیدم ...
تقریبا همسن و سال سارا بود و وضعیت ثابت شده ای نداشت .
هنوز دانشجو بود و پول توجیبی از پدرش می گرفت ... در واقع یک آینده ی نامعلوم در پیش روی سارا بود و من و بابا هیچ کدوم راضی نبودیم ...
ولی اون شب تحمل کردیم تا اونا برن و حرفی نزدیم ...
با وجود اینکه وحید شرایط مناسبی نداشت مادر و پدرش خیلی هم به ما منت داشتن که می خواستن سارا رو به عنوان عروس خودشون قبول کنن !
وقتی اونا رفتن سارا همین طور به من نگاه می کرد و منتظر بود که حرفی در مورد وحید بزنم ولی من ساکت بودم و داشتم یاس رو حاضر می کردم که برم خونه ی خودم ...
گفت : فهمیدم مخالفی ، خوشت نیومده ...
گفتم : طوری حرف می زنی انگار خواستگاری من اومده بود ... باشه بعدا ...
گفت : پس من نمیام خودت تنها برو ...
پرسیدم : همین ؟ داداشت رو فروختی ؟
گفت : نه به این شرط میام که حرف بزنیم ...
گفتم : باشه حالا که تو اصرار داری بذار جلوی بابا و مامان بهت بگم ...
دوباره نشستیم ...
گفتم : بابا شما نظرتون رو بگین .
گفت : چی بگم به خدا ... پسر بدی که نبود ، فقط شرایط خوبی نداشت ...
گفتم : مامان شما چی ؟
گفت : نه والله بد نبود خیلی هم به دل می نشست ... حالا ما که عجله نداریم صبر می کنیم تا درسش تموم بشه بره سر یک کار ، بعد عروسی کنن ...
گفتم : حالا من میگم ... به نظر من خودت تصمیم بگیر ولی زندگی آسونی رو انتخاب نکردی اینو بدون که از همین الان وارد یک زندگی سخت و دشوار شدی ... مادر و پدرِ مغرور به پسرشون و پسری که هنوز معلوم نیست جُربُزه ی کار کردن و پول درآوردن رو داره یا نه ...
وقتی بدونی در چه شرایطی می خوای زندگی کنی کمتر برات سخته ... ما می تونیم فقط غصه ی تو رو بخوریم ... و به این دلمون خوش باشه که تو اونو دوست داری ، همین ...
گفت : اگر شما مخالف باشین من قبول نمی کنم ... تو باید حمایتم کنی و گرنه این کارو نمی کنم ...
پرسیدم : پدرش چیکاره بود ؟
گفت: نمی دونم اون چیزی نگفت منم روی پرسیدن این جور چیزا رو ندارم ...
گفتم : باشه یکم به من فرصت بده تا ببینم چی میشه ... ولی تو رو خدا مامان جون اگر زنگ زدن فعلا بگو نه .
این به صلاحه اگر دوباره اصرار کردن که خوب خودشون این کارو کردن اگر نه که حتما براشون مهم نبوده ...
گوش دادین چی گفتم ؟ ... خواهشا این کارو بکن ...
توام همین طور سارا بهش بگو خانواده ام موافق نبودن ...
ناهید گلکار