داستان این من و این تو
قسمت سی و پنجم
بخش ششم
من بعد از ظهر اون روز با مامان و بابا و سارا ، یاس رو برداشتیم و رفتیم سر مزار رعنا ...
من یک کیک گرفتم با یک دونه شمع و همون جا برای یاس تولد گرفتم ...
یاس شمع رو فوت کرد و خودش برای خودش دست زد ...
بعد کیک رو قسمت کردم و گذاشتم همون جا روی سنگ مزارش ...
این طوری خیالم از بابت رعنا راحت شده بود ...
دیگه فکر نمی کردم شاید الان روحش در عذاب باشه و دلش بخواد تو تولد یاس شرکت کنه ...
از همون جا هم رفتیم خونه ی خاله نسرین ...
هنوز کسی نیومده بود و من و شرف مشغول حرف زدن شدیم ...
یاس بازی می کرد ...
که زنگ زدن و مهسا اومد ... یاس با دیدن اون چنان ذوقی کرد که همه تعجب کردن ...
رفت بغلشو و تا آخرین ساعت اون شب مهسا رو ول نکرد و ازش جدا نشد ...
ولی اونم با مهربونی یاس رو بغل می کرد و مراقبش بود ...
طوری که سارا می گفت : من دیگه داره حسودیم میشه دخترا ...
اونو دست به دست می کردن و می رقصیدن و اونم ذوق زده خودشو تکون می داد ...
من از اونجا دور بودم ... خیلی دور ... مثل مجسمه روی صندلی نشسته بودم ...
مجید عکس می گرفت ... شیدا و سارا و مهتاب کارای مهمونی رو می کردن ...
و من هنوز صورت رعنا رو می دیدم که با لبخند جلوی من ایستاده ...
وقتی عکس های تولد رو نگاه می کردم یاس حتی یک دونه عکس بدون مهسا نداشت …
ناهید گلکار