داستان این من و این تو
قسمت سی و ششم
بخش دوم
وقتی با هما آشنا شدم خیلی خراب و داغون بودم ...
دلم می خواست بمیرم و با کمال شرمندگی خودمو می زدم ...
اغلب بازو هامو زخمی می کردم به خصوص موقع خواب و وقتی تنها بودم ...
چنگ مینداختم و هر چقدر می تونستم اونا رو فشار می دادم ، ناخن هامو توی تنم فرو می کردم اصلا متوجه نمی شدم که خون میاد ... و مجبور بودم همیشه اونا رو از چشم بقیه پنهون کنم ...
دلم نمی خواست کسی ضعف و ناتوانی منو ببینه ...
و آشنایی با هما برای من شروع یک زندگی تازه بود ...
هما علاوه بر کار توی آژانس شب ها هم خیاطی می کرد ... هیچ وقت لب به گله و شکایت باز نمی کرد ... هیچ وقت از شوهرش بد نمی گفت ... و یا حتی از کس دیگه ای و شکر خدا تکه کلامش بود ....
اصرار می کرد برای من مانتو بدوزه ... و اتفاقی بازوی منو دید ...
با ناراحتی پرسید : چی شده ؟ چرا اینطور زخمه ؟ ...
گفتم : نمی دونم تازگی اینطوری شده ...
ولی از هراس من برای پوشوندن اون دچار تردید شد و حرفی نزد ...
دو تا چایی ریخت و آورد و کنار من نشست و گفت : بگو ... بگو ببینم تو چته ؟ چرا اینقدر غمگینی ؟
اون از کلمه ای استفاده کرد که منو برای خودم دوباره متاثر کرد و ناخودآگاه برای اولین بار به کسی اعتماد کردم و یواش یواش همه ی زندگیمو براش تعریف کردم ...
وقتی حرفم تموم شد تو صورت من خیره شد ...
پرسیدم : چیه خیلی تعجب کردی از بدبختی من ؟
گفت : آره تعجب کردم ولی نه برای اونچه که تو به عنوان بدبختی به من گفتی ... این نگاه تو بوده ...
حالا من زندگی تو رو خلاصه تعریف می کنم اگر من جای تو بودم ...
می گفتم :
ناهید گلکار