داستان این من و این تو
قسمت سی و ششم
بخش چهارم
مهسا جان فکر کن و از خودت بیا بیرون ...
بیا توی دنیای معرفت کاوش کن ، جستجو کن و مردم رو ببین ... دیگه به خودت فکر نکن ...
خودتو وقف کمک به دیگران بکن و ازش لذت ببر ... این کارو بکن چون خودتو دوست داری ... آخه عزیزتر از تو چه کسی می تونه باشه ؟ ...
تو قابل تحسینی چون می خواستی بهتر زندگی کنی ... این بد نیست باید اینطور باشه ... تو دلت چیزایی رو نمی خواست ، اشتباه نکردی چون خوب نبودن ...
تو عاشق شدی و به عشقت نرسیدی ... خوب اینم خوب نبود ...
ولی هر چیزی راهی داره ... تو مقصر نیستی اینو بفهم ...
تلاشت قابل تحسین ولی رنج کشیدن و خودزنی ؟؟؟؟
تو چیکار کردی با خودت ؟
همه چیز رو برای خودت می خواستی چرا ؟ تو مگه تا حالا به این دنیا چی دادی که اینقدر توقع داری ؟ جز آه و ناله چیکار کردی ؟ ... ببین خدا در مقابل تو چقدر صبر کرده ؟ شاکرش نیستی ؟
اون مهربونه و تو رو می بینه چون تو تیکه ای از نور خودش هستی , ولی تو قدر خودتو ندونستی ...
من خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم ...
و اولین قدم من این بود که تکه کلام اونو بکار ببرم اولش برام سخت بود ولی کم کم عادتم شد ...
شکر خدا ... و هر بار این کلام رو از ته دلم به کار می بردم بیشتر تغییر می کردم ...
هما منو برد روی نیمکت نشستیم ... پرسید : خوبی ؟
گفتم : آره ؛ ولی خیلی برام عجیب بود ... خدا رو شکر.....
ناهید گلکار