داستان این من و این تو
قسمت چهل و سوم
بخش دوم
این تو ( مهسا ) :
شرف تمام تلاش خودشو می کرد تا این وصلت رو جور کنه ...
در حالی که من می دونستم جایی تو قلب سینا ندارم ... دلم می خواست حالا که اون کسی رو نمی خواد در کنارش باشم و به همین راضی بودم ...
و هما هزار تا شرط برای من گذاشته بود : که امیدوار نشی ,, که یک وقت یاس از چشمت نیفته ,, که دیگه گریه نکنی ,, و اگر این کارو می کنی باید با تمام گذشت و فدا کاری باشه ...
و من ساعت ها به این شرایط فکر کرده بودم و بازم دلم می خواست در کنار سینا باشم ....
و بالاخره اون روز رسید ...
شرف به من زنگ زد و گفت : آماده باش , وقتی بهت زنگ زدم بیا خونه ی سینا ...
جون تازه ای گرفتم ... و با عجله آماده شدم ...
مامان سر راهم قرار گرفت ؛ در حالی که بازوهای منو تو دستش گرفته بود , گفت : نکن مهسا ,, تو رو خدا این کارو نکن ... نرو مامان جان .... الهی قربونت برم نرو ...
مهتاب میگه سینا دلش نمی خواد زن بگیره , چرا داری خودتو کوچیک می کنی مادر ؟ ...
اون بچه داره , باید منت تو رو بکشه تا باهاش زندگی کنی ... اون وقت تو می خوای بری اونو راضی کنی ؟
گفتم : کی این حرفا رو به شما زده ؟ می رم حرف می زنم ... شد که شد , نشد بی خیالش می شم ...
بازوهای منو محکم فشار داد و با لحنی مهربون ازم پرسید : تو سینا رو از قبل دوست داشتی ؟
جا خوردم ... پرسیدم : از کجا فهمیدین ؟ ...
گفت : ای دختر ، من مادر توام ...
گفتم : آره مامان ... خیلی ساله ... ( و بی اختیار اشکم ریخت و صورتم خیس خیس شد ) خیلی وقته که دوستش دارم ...
مامان جون عاشق اونم و از همین عشقه که می خوام باهاش ازدواج کنم ... فقط همین ...
اجازه بده سعی خودمو بکنم و کنارش باشم حتی اگر منو نخواد ...
مامان با دست اشکهاشو پاک کرد و گفت : برو عزیزم ... برو ... چی دارم بگم ... خدایا بچه ام رو دست تو سپردم ... خودت نگهدارش باش ...
من می دونستم که باید با سینا تنها روبرو بشم و می دونستم که این آخرین شانس منه برای رسیدن به جایی که می تونستم همیشه در کنار سینا باشم ... قلبم چنان تو سینه ام می کوبید که صدای اون گوشم رو کر کرده بود ...
فقط یاس بود که به دادم رسید ...
حتی جواب سلامشو هم ندادم ... ولی ازش پنهون نکردم که با هماهنگی اونجا اومدم ...
منگ بودم و هر کاری می کردم نمی تونستم ضربان قلبم رو ساکت کنم ...
تصمیم داشتم باهاش روراست باشم و اگر نتونستم با اون توافق کنم از اون شهر برم ... همه ی فکرامو کرده بودم ...
سینا به راحتی به من گفت که راضی به اون کار نیست ...
ولی از اینکه به فکر من بود و نمی خواست صدمه ای به من بخوره , بیشتر بهش ایمان آوردم ...
بعد از من دلیل خواست ... من سکوت کردم چون نمی خواستم حرفای دروغ و بیهوده بزنم ...
ولی نمی تونستم جلوی بغضم رو بگیرم ...
کاش اون نفهمیده باشه که چقدر دوستش دارم ... و حاضرم جونم رو هم فدای اون بکنم ... چه برسه به اینکه با اون وضع زن اون بشم ...
نمی دونم چی گفتیم و چی شد , اصلا نمی خوام بهش فکر کنم ... فقط می دونم تونستم اونو قانع کنم که با اون شرایط با هم ازدواج کنیم ...
بالاخره قول و قرار هامون رو گذاشتیم .
اون شب همه با هم رفتیم بیرون شام خوردیم ...
ولی من احساس می کردم که برای سینا فقط همون قراردادم که بین ما بسته شده بود ...
ناهید گلکار