خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۶:۲۷   ۱۳۹۶/۲/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و سوم

    بخش سوم



    شب که برگشتم خونه و رفتم توی رختخواب از کاری که کرده بودم پشیمون شدم و تردید و نگرانی تمام وجودم رو گرفت ... و با این فکر که اگر ازش دور باشم و اون روزی دوباره دل به کس دیگه ای ببنده و کاری از دستم ساخته نباشه , قانع شدم که کار درستی کردم ...
    با اینکه قرار شد من دیگه سر کار نرم و بشم زن خونه و این برای من خیلی سخت بود ... هم باید از حقوق ماهیانم صرف نظر کنم هم از سینا و یاس مراقبت ...
    آیا اینو دوست داشتم ؟
    با خودم گفتم ولش کن ... پیش سینا بودن از هر چیزی برای من مه متره ...
    خیلی زود مراسم خواستگاری منم تموم شد ... تا روزی که اثاث منو می بردن خونه ی سینا اتفاقی افتاد که من مطمئن شدم سینا روی حرفش می مونه و فقط در ظاهر با من ازدواج می کنه ...
    من یک سرویس اتاق خواب تهیه کرده بودم و یکم وسایل آشپزخونه ... چیز دیگه ای نیاز نبود سینا همه چیز داشت ...
    سارا و مهتاب و شیدا و سمیرا با مامانم اومده بودن تا اونا رو جابجا کنیم ... از اتاق سینا شروع کردن و من نتونستم بگم که اون اتاق مال من نیست و بچه ها با ذوق و شوق اتاق سینا رو برای هر دوی ما درست کردن ...
    ولی وقتی سینا اومد از دیدن اون منظره ناراحت شد و به شدت صورتش تغییر کرد ... و به بهانه ای از خونه رفت ...
    من خیس عرق شده بودم ... قبل از اینکه دور بشه بهش پیام دادم و خاطرشو جمع کردم که اینطوری نمی مونه ... و اون برگشت .

    وقتی همه می خواستن برن , من گفتم با سینا کار دارم یکم می مونم ...

    و تا تنها شدیم با خنده گفتم : بدو اتاق ها رو خودمون درست کنیم ...

    با تعجب پرسید : چیکار کنیم ؟. ..
    گفتم : وسایل شما تو اتاق ساراست زود عوض کنیم ...
    پرسید : نفهمن ...
    گفتم : خودم جواب میدم نگران نباشین ...

    دوتایی شروع کردیم ... اتاق اون به حالت اول در اومد و من تخت سارا رو جمع کردم و اون اتاق رو کردم برای خودم ... احساس می کردم از کارم خیلی خوشحال شده ...
    یاس تو دست و پای ما بود و من ناخودآگاه مراقبش بودم ... می ترسیدم توی این برو و بیاها صدمه ای ببینه ... از اینکه اینقدر برای اون نگران بودم و احساس می کردم اون دیگه مال منه , حس خوبی بهم دست داد ...
    چند تا از لباسهایی که سینا نمی پوشید رو توی کمد خودم گذاشتم و چند تا از مال خودم رو گذاشتم توی کمد اون و گفتم : اینطوری کسی شک نمی کنه ...

    اونم از این کار استقبال کرد ...
    سینا همه چیز برای من خرید که هیچ کدوم رو نمی خواستم ...
    دلم نمی خواست اون مجبور باشه تا هدیه ای برای من بخره ... ولی حلقه ها رو با هم انتخاب کردیم ...

    و اونم دستش کرد و نگاهی به من انداخت و گفت : برای اینکه طبیعی به نظر بیاد , لازمه ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان