داستان این من و این تو
قسمت چهل و سوم
بخش پنجم
صبح زود بیدار شدم ... فکر کنم اصلا نخوابیدم ، خودمو مرتب کردم و آهسته صبحانه رو چیدم روی میز ...
صدای یاس بلند شد ... گفت : بابایی ... سینا ...
با عجله خودمو بهش رسوندم ... منو نمی خواست , اون سینا رو می خواست ... برای اولین بار از من استقبال نکرد ...
گفتم : قربونت برم بابایی خوابیده ... می خوای بازی کنیم ؟
اشک تو چشمش جمع شد و گفت : بابایی ... سینا ...
بغلش کردم و بردمش صورتشو شستم ... و همین طور آهسته باهاش حرف زدم تا آروم شد ...
با شک به من نگاه می کرد ... اون فکر نمی کرد روزی از خواب بیدار بشه و منو ببینه ... چون فقط وقت بازی منو دیده بود ...
گفتم : بازی یواشکی بلدی ؟
سرشو به علامت نه تکون داد ...
گفتم : این طوریه ...
و خیلی آهسته در گوشش زمزمه کردم دوستت دارم خوشگل من ...
خندش گرفت ... اومد حرفی بزنه , گوشم رو بردم جلو و گفتم : یواش اینجا بگو ...
همون طور آهسته گفت : سینا رو می خوام ...
گفتم : الان بیدار میشه تا من و تو صبحانه بخوریم ...
و این بازی رو ادامه دادیم تا سینا یک مرتبه با لباس زیر پرید وسط هال ...
چشمش به من که افتاد با عجله برگشت تو اتاق ...
برام جالب بود سینا رو به اون حالت دیدم ... خندم گرفت ...
وقتی اومد و دید که همه چیز حاضره و یاس هم صبحانه خورده , خیالش راحت شد و زود رفت سر کار ...
موقع رفتن فقط گفت : خداحافظ .. همین ...
من زود کارمو کردم ... ماشین های یاس رو که کنار هال بود آوردیم تا با خیال راحت با هم بازی کنیم ... کارای خونه و آشپزی رو هم با بازی با یاس انجام دادم ...
مثلا قابلمه رو برمی داریم ... مثلا پیاز خورد می کنیم ...
مثلا مامان زنگ زده ... و مهتاب و شیدا و مجید ...
دیگه کلافه شده بودم و همین طور تا نزدیک ظهر جواب تلفن می دادم ... و در ضمن با یاس بازی می کردم ...
بعد بهش میوه دادم و بعدم یک شیشه شیر و اونم خورد و خوابید ...
وقتی یاس رو گذاشتم توی تختش ... و اون شل خودشو ول کرد و حالت معصومانه ی اونو دیدم ...
بیشتر از هر وقتی عاشقش شدم ... از اینکه دختری مثل اون دارم خوشم اومد ...
زیر لب گفتم : قسم می خورم برات مادری می کنم ....
داشتم اتاقم رو مرتب می کردم که سارا زنگ زد و گفت : می خواد بیاد منو ببینه ... و با من کار داره ...
اسباب بازی های یاس رو جمع کردم و منتظرش شدم ... ولی تو فکر بودم همین روز اول , سارا چه کاری با من می تونست داشته باشه ؟ ...
ناهید گلکار