داستان این من و این تو
قسمت چهل و چهارم
بخش دوم
برای همین وقتی عاشق شد ... ببخشید اینو میگم ... عاشق رعنا شد ... اون اولین دختری بود که سینا به طور جدی بهش فکر کرده بود و شایدم برای همین بعد از دو سال هنوز بهش انقدر وفا داره ... خوب حتما براش سخته ...
تو باید یکم در موردش صبر داشته باشی ... من بهت قول می دم ... توجه لازم رو در مورد تو هم داره ...
گفتم : مرسی که اینو گفتی ... ولی من درکش می کنم و خاطرت جمع باشه مشکلی ندارم ... تو با وحید خوشبختی ؟
گفت : اوووو حالا کو تا خوشبختی ... اصلا مگه وجود داره ؟ هر کس به اندازه ی خودش داره که از صبح تا شب انگشت بذاره روی غصه هاش و احساس خوبشو از دست بده ..... نمی دونم چی بگم ... آدما همیشه وقتی به چیزی که می خوان می رسن که آرزوی بعدی پشت سرشه ... بازم بیشتر می خوان ... پس هیچ وقت احساس خوشبختی وجود نداره ...
مگر قانع باشی ... چون اگر بخوای احساس خوشبختی بکنی در هر حالی که هستی , همین طوریم خوشبختی ... لازم نیست چیزی عوض بشه ...
این خواسته ها ی ماست که هرگز تموم نمی شه ... پس ما همیشه منتظر خوشبختی می مونیم ولی بهش نمی رسیم چون خواسته هامون تموم نمیشه ...
من یک روز می گفتم اگر به وحید برسم دیگه چیزی نمی خوام ... یا یک دوستی داشتم بچه دار نمی شد ... می گفت بدبختم ... اگر یک بچه داشته باشم خیلی خوشحال می شم ...
اتفاقا زد و بچه دار شد ... بعد از صبح تا شب تلفن دستش بود و از کار زیاد و مسئولیت های بچه شکایت می کرد ... خوشبخت که نشد هیچی , یک چیزیم بدبخت شد ... نمی دونم والله چی بگم ولی من از زندگیم راضیم ...
وحید وضع مالیش خوب نیست ولی ان شالله درست می شه ... خوب مال منم خوب نیست ... مثل همیم ... دیگه منم عاشق اون شدم ... حالا یک کاریش می کنم ...
فقط بابا منو خیلی اذیت می کنه ... دائم نق می زنه که چرا رفتی ؟ چرا اومدی ؟ چرا وحید پول نداره ؟ ...... حالا خودشم نداره ها , اون وقت از وحید ایراد می گیره ....
گفتم : بازم خوبه که هست ... وقتی پدر بالای سر آدم باشه خیلی فرق می کنه ...
پرسید : پدرت چی شده ؟
گفتم : پدر من خیلی بد بود ... مامانم از دستش فرار کرد ... از اراک اومدیم تهران تا ما رو پیدا نکنه ... ولی چند سال پیش اومده بود و می گفت پشیمونه ...
گفت : نبخشیدینش ؟
گفتم : چی رو ببخشیم ؟ زن داره و چهار تا بچه , فقط اومده بود خودی نشون بده ... فکر نکنم هنوزم ما براش مهم باشیم .... کاش بود و به من گیر می داد ... چرا رفتی ؟ چرا اومدی ؟ ...
و خندم گرفت و گفتم : همون حرف تو ... آدم هر چیزی رو نداره دلش می خواد ...
سارا نگاهی به اطراف کرد و گفت : می خوای عکس های رعنا رو همین طوری نگه داری ؟ ... اینطوری سینا سخت تر فراموش می کنه ...
گفتم : اگر بردارم بیشتر ناراحت میشه ... بذار هر وقت خودش آمادگی داشت ... تازه اون دختر قشنگ به من کاری نداره ...
سارا جان یک مدتی طول می کشه تا سینا و ... من ... راستش هنوز خیلی به هم عادت نکردیم ...
عجله ای نیست ...
اومد کنار من و دستمو گرفت و گفت : تو یک فرشته ای به خدا ... هیچکس این کارو نمی کنه ... خیلی باید سینا رو دوست داشته باشی که اینطوری براش فدا کاری می کنی ...
مراقب خودت باش ... ولی به خدا سینا خیلی خوبه ... ان شالله خوشبخت میشی ...
ناهید گلکار