خانه
× برای دیدن جدیدترین مطالب این تاپیک اینجا کلیک کنید و برای دیدن صفحه ابتدایی، این پنجره را ببندید.
برای دیدن صفحات دیگر، بر روی شماره صفحه در شمارنده بالا کلیک کنید.
مشاهده جدیدترین مطالب این تاپیک
48.4K

رمان ایرانی " دام دلارام "

  • ۱۶:۰۹   ۱۳۹۶/۷/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " دام دلارام "

    نوشته آقای بابک لطفی خواجه پاشا

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    رمان  " دام دلارام "
  • leftPublish
  • ۱۶:۲۴   ۱۳۹۶/۷/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت اول

     

     
    تابستون گرمي بود ...
    داشت ازم شُرّ و شُر عرق مي ريخت ...
    كمي بعدِ ايستگاه نيمه تمومه قطارِ , تهِ خيابونِ سي متري ، كنار آبگير و استخر بزرگي كه واسه تخليه ي   چاهِ عميق ساخته بودن و اطرافش جُلبرگاي سبزي بسته بود ؛ وايستاده بودم ... فرق كله م داغ كرده بود و تيزي افتاب دست و صورتم و شَتَک مي زد .
    لخت شدم .
    كمي آب يخ و زدم زير گردنم و زير بغلم و بعد كمي مامان دوزمو كشيدم بالاتر تا تو آب بي آبرو نشم ... بعد به خيالم خيلي شيک شيرجه زدم ولي با شيكم چنان خوردم رو آب كه تا في خالدونم سوخت .

    دست و پاهام به پسربچه هايي كه عينهو قورباغه هاي كف حوض دست و پا مي زدن , مي خورد . سعي مي كردم تا مي تونم زير آب بمونم . عاشق اين كار بودم . حس مي كردم هيجان انگيزترين كاريه كه از دستم برمياد . همونجا فكر مي كردم و تصميم مي گرفتم و در اوج حال خفگي زير اون همه آب , به زور خودمو آروم نشون مي دادم و وقتي كه از زير آب ميومدم بيرون , موهام و اينور اونور مي كردم تا آبش پرت بشه رو هوا و كُپ بازيگر هنديا خودمو شيك جلوه مي دادم . سعي مي كردم دختركُش باشم . چشمامو نيمه باز مي كردم و به خيالم سعي داشتم هما ماليني و ريكا و ويجين تیمالا رو يه دل نه صد دل عاشق خودم بكنم .

    يعني تو سن و سال من بيشتر جوونا تو خيالشون روزي صد بار با امثال اين آرتيستا بازي مي كنن ولي وقتي چشمامو خوب باز كردم و قطره هايي كه مي سريد تو چشمام و پاك كردم , به جاي دختراي طناز هندي يه سري پسر بچه ي آفتاب سوخته ي بي تومبون دست تو دماغ وايستاده بودن كه اونا هم بيشتر به هيكل حدودا تراشيده من كه تو كشتي جون گرفته بود , نگاه مي كردن .


    كيف باشگاه رو دوشم بود و بعد اينكه از اكبر آقا يه ليوان آب زرشك پر يخِ خورد شده رو گرفتم و سر كشيدم , راه افتادم سمت خونه . تو سي متري تابلو بودم و همه منو به تخسي و زرنگي مي شناختن .

    به مغازه دارهايي كه از دم و گرماي تو مغازه اومده بودن بيرون , تيكه هاي بامزه مي نداختم و اونا هم سعي مي كردن يه جواب سوزوندني بدن ولي بيشتر كم مياوردن .
    سر راه طبق عادت با ته مونده ي پولم دو تا بربري و يه كوچولو تبريزي مي گرفتم كه با فرح خواهرم عصرونه بخوريم تو خونه .

    فرحناز كمتر بيرون ميومد و از ترس غيرتي شدن من تا سر كوچه هم به زور مي رفت . يعني انقدر تو سي متري لات و لوت و اراذل پلاس بودن كه دختري كه يه دور مي زد رو انقدر ورنداز مي كردن و دستاشونو يه جوري به جاييش مي زدن كه حس بكارتش خراب مي شد .  واسه همينم فرح بيرون نمي رفت يا اگر هم مي رفت با من و مادرم مي رفت.

    تو ميني بوس هم يكيمون اينورش بوديم و يكيمون پشتش تا كمي مراقبش باشيم ولي باز نمي شد و هر چند روز يه بار سرش با يكي دعوام مي شد .

    نمي دونم رسيدن يه دست به جنس مخالف چقدر لذت بخشه كه يكي از بزرگترين تفريحات هم دوره اي هاي منه .

    البته زيبايي بي مثال فرحناز م علت بزرگي بود . چشماي دُرشت و عسليش با صورت كشيده و استخونيش كه به پدر خدابيامرزم كشيده بود , خيلي ديدنيش مي كرد . حتي بعضي وقتا مي ديدم , وقتي تو حوض تو حياط ظرف مي شوره ؛ كريم , ناپدريم , هي ورندازش مي كنه و با نيشگون مادرم به خودش ميومد ... بعد يه سكسكه مي زد و بطري عرقش رو مي ذاشت كنار و دست مادرم رو مي گرفت و به زور مي كشيد تو خونه ... من و فرحناز هم قرمز مي شديم عينهو گل ميموني هاي تو باغچه ...

    پيچيدم تو كوچه ... نون بربري ها هنوز كف دستامو گرم مي كرد و مشماي پنير و هم با انگشت كوچيكم گرفته بودم ...

    در سوم سمت راست , خونه مون بود و نون ها رو دادم تو يه دستم تا زنگ درو بزنم كه فاصله بين درو ديدم و فهميدم كه در بازه . عجيب بود ...

    بيشتر از كريم آقا , ناپدريم , عجيب بود كه با اون همه وسواس اخلاق و بدبينيش به جوونا در خونه باز باشه . هميشه فكر مي كرد پسرا موجوداتي هستند پر از روحيات جنسي كه با ديدن هر زني بهش حمله مي كنن . با اينكه خودش مرد بود , هيچ نگاه ديگه اي به مجموعه ي مردها نداشت .

    با زانوم درو هل دادم و رفتم تو .
    يه حياط جمع و جور داشتيم كه وسطش يه حوض حدودا بزرگي بود كه آقا كريم , توش بچه ماهي هاي قرمزي كه از كاشون مياورد رو مي نداخت تا دم عيد بفروشه . آب حوض بيشتر به سبزي مي زد و سايه چنار بزرگ تو حياط ، روش بود . حياط ما بيشتر ساكت بود و چند تا توپ پلاستيكي قرمزِ تك لايه و دو لايه كه بچه هاي همسايه انداخته بودن , اونجا يه گوشه ش بود .

    مادرم روي پله ها نشسته بود و رنگ و روش شده بود عينهو گچ . فرحناز هم يقه ي پيرهن ركابي تنش پاره شده بود و سفيدي بدنش به خاطر ترسش بيشتر شده بود و يه زخم كوچيك رو لپش بود .
    دم حوضِ ماهي ها , يك نفر دَمرو افتاده بود تو آب و دو تا پاهاش در حالي كه يه جفت دمپايي قهوه اي پاش بود , بيرون آب بودن .

    فرحناز تا منو ديد , خيلي آروم چشماشو بست و يه قطره اشكش از كنار لپ و لب و چونه ش اومد و افتاد رو زمين .

    دندونام از اضطرابي كه داشتم , به هم مي خورد . كمي نزديك حوض شدم ... اشتباه نمي كردم ... آدمي كه بي جون و بي حركت تو حوض بود , آقا كريم بود ... ناپدريم ...


    تابستون گرمي بود ...

    داشت ازم شُر و شر عرق مي ريخت ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۳/۷/۱۳۹۶   ۱۶:۲۶
  • ۱۶:۲۸   ۱۳۹۶/۷/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " دام دلارام "

    رمان  " دام دلارام "
  • ۱۶:۲۹   ۱۳۹۶/۷/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " دام دلارام "

    رمان  " دام دلارام "
  • ۱۶:۲۹   ۱۳۹۶/۷/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " دام دلارام "

    رمان  " دام دلارام "
  • ۱۶:۴۶   ۱۳۹۶/۷/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت دوم

     



    سستي پاهام نمي ذاشت قدم از قدم بردارم . دستاي كريم آقا تو آب موج مي خورد و چند تا موي بلندي كه رو كله ي كچلش مونده بود , اينور و اونور مي رفت . سكوت سنگيني تو حياط نشسته بود و صداي دستفروش تو كوچه رو به وضوح مي شنيدم ... حتي تكون خوردن برگاي چنار و نفس هاي تند تند فرحناز و هر از گاهي گريه ي تو شيكم مادرم .
    به خودم جرات دادم و خيلي آروم رفتم سمت حوض . تا رسيدم به آقا كريم نون ها رو گذاشتم پَرحوض و مشماي پنيرم گذاشتم روش .

    دستمو دراز كردم سمت كريم كه يك دفعه فرح اومد سمتم و با حرص بالايي كه داشت منو كشيد عقب و اومد جلوم وايستاد .


    فرح : دست به نجسي نزن .

    همينطور مات و مبهوت مونده بودم . جرات نداشتم ازش بپرسم چي شده كه فرح سرش و گذاشت رو سينه م و گفت : دادااااش … دادااااش ... داااداش ...

    آب دهنمو قورت دادم . نفس عميقی كشيدم و بي حركت سر جام وايستادم . فرح زد زير گريه و هق مي زد .
    فرح : مُرده داداش ... خيلي وقته مرده ... دست بهش نزن , نجسه ...

    توي بغلم داشت مي لرزيد و معلوم بود خيلي ترسيده ... هر دو سه تا نفس , يك نفس عميق مي كشيد و بعدش باز گريه مي كرد . سرش رو آروم آورد بالا و تو صورتم نگاه كرد .
    فرح : علي جان
    علي : جانم فرح ؟
    فرح : ترسيدم
    علي : نترس عزيزم , من كه نمردم
    فرح : كريم آقا مرده
    علي : چه خبره اينجا ؟

    فرح برگشت و مادرم رو نگاه كرد . مادرمم چشمش رو دزديد و سرش و انداخت پايين ...

    علي : مي شه يكيتون به منم بگه اين چه شلم شورباييه كه اينجا به راهه ؟

    هيچ كدوم نمي تونستن حرف بزنن و همش به ميت نگاه مي كردن .

    فرح رو كنار زدم و رفتم سمتش . توي آب كشيدمش سمت خودم ولي اون هيكل گنده و گوشتي كه تو آب سنگين تر هم شده بود , بيشتر از وزني بود كه بتونم تكونش بدم . كمي زور زدم و يكهو جنازه ي كريم آقا تو آب چرخي خورد و چشماي بازش كه كمي هم خون مرده شده بود , افتاد بهم . يه ترک گنده رو پيشونيش بود و لخته خون هم دورش خشك شده بود .


    فرح : من كشتمش
    علي : چرا ؟

    مادرم آروم آروم از رو پله ي حياط كه مي رفت سمت خونه , بلند شد و بدون اينكه چيزي بگه رفت تو خونه .

    فرح : باز مَست بود ... كمي تو خونه با مامان داد و بيداد كرد و اومد تو حياط . منم نشسته بودم يه گوشه و كتاب بچه ي مردمِ آل احمد رو مي خوندم كه رسيد بالای سرم و يهو دستم و كشيد و بلندم كرد .

    زل زد به چشام و طوري كه بوي تند عرق سگيش , كل وجودم رو به هم ريخته بود ؛ گفت :

    - جور مادرت رو بكش ... يا نمي كشي , بگو يكي بياد بكشه
    - ديوث خودتي . خدا نداري ؟ گناه رو نمي شناسي ؟ مرد نيستي ؟ من دخترتم ... ناتني ام ولي هستم ...
    بعدش از جلوش كنار كشيدم و رفتم دم در كه بزنم بيرون ... تا چفت درو وا كردم , از پشت بغلم كرد و كشيدم تو حياط .

    هر چقدر جون كندم ولم نكرد . محكم با صورتم كوبيدم تو صورتش ... اونم سكندري خورد و منو ول كرد و بعدش پاش گرفت كنار حوض و با كله رفت توش ... كنج پيشونيش گرفت به اين لبه كه جاش هم مونده ...

    بعد … مُرد


    مادرم كه چادر كهنه ي سياهش رو سرش كرده بود , اومد تو حياط و رفت سمت جنازه ي كريم . دمپايي هاش رو بدون هيچ ترسي درآورد و پاي خودش كرد و گفت :
    - مي رم كلانتري ... اصلا من زدمش ... من كشتمش ... حقش بود ... مرتيكه از حيوون كمتر بود ...


    يهويي برگشت سمت جنازه و با لخته تف كرد رو صورتش ...

    - آشغااال … فرح دختر منه … محرمِ تو بود حيوووون …

    برگشت سمت من و فرحناز و صورت خيس از گريه هاش رو پاك كرد و گفت :
    دست من نيست كه بابا ... نمي شه , نمي تونم ... آدمم ديگه ... آدم , مريض مي شه , بد حال مي شه ... سنش كه مي گذره نمي تونه شوهرش رو هم بگذرونه ...


    باز برگشت رو به جنازه و خيره شد بهش ...

    - امروز بهترين روزه عمرمه كريم . تقاصِ همه كتك هايي كه بهم زدي و تقاص همه نامردي هات رو دادي حيوون . پاشو پاشو زور دستت رو بهم نشون بده ... پاشو منو بزن ... پاشو بگو كيميا ديوونه است ... پاشو كيميا رو جلو بچه هاش بزن ... پاشو بيفت به جونم ...

    ساكت شد . كمي گريه كرد و بعد صورتش و با كنار چادرش پاک كرد و راه افتاد .

    خواست بره بيرون كه نذاشتم و درو بستم .
    علي : كجا مي ري مادرم ؟
    كيميا : مي رم كلانتري
    علي : كه چي بشه ؟
    كيميا : په چي په ؟ وايستم بيان دختر دسته گلم رو بگيرن ؟
    علي : تو وايستا مادر جان تا يه فكري بكنيم
    كيميا : يكي مرده ... فكر نداره ... اين زندون داره , مكافات داره , بدبختي داره

    مادرم راه افتاد و منو زد كنار ... هيچ فكري نداشتم و نمي دونستم چيكار كنم . يه نگاه به صورت درهم و ترسيده فرح انداختم و برگشتم سمت مادرم كه داشت مي رسيد به در خونه ...

    بدو رفتم سمتش ...
    علي : لج نكن ... ميدوني اگه بري , چي مي شه ؟
    كيميا : وايستم بدتر مي شه پسرم ... فرح رو ببين ... دوست داري بيان خواهرت و با دست و پاي زنجير زده ببرن هلفدوني ؟
    علي : مگه من من مرده باشم
    كيميا : زر مفت نزن علي ... تو هنوز شاشت مي پاشه رو شلوارت بچه ... بذار برم . برادرِ كريم خبردار بشه , هممون رو اينجا دار مي زنه


    راست مي گفت ... رحيم , برادر كريم , تو شهرباني درجه دار بود . عاشق كريم آقا بود و يكي از عشقاش هم پيكي با داداشش بود . مي شه گفت هر شب يه سر به خونه ما مي زد و كمر حمايلش رو وا مي كرد و كلاهش رو مي ذاشت رو زانوش و هندونه اي كه خودش خريده بود رو شتري مي بريد و دور هم مي خورديم . مردن كريم آقا , اونو مثل سگ مي كرد و همه مون و تيكه پاره مي كرد .

    دست مادرم رو گرفتم و كشيدمش سمت خودم .
    علي : نباس كسي بفهمه . خودم جنازه رو نيست مي كنم ...
    كيميا : لاشه ي سگه نيستش كني ؟ آدمه ...
    علي : چالش مي كنم
    كيميا : معصيت داره …
    علي : لا اله الا الله
    كيميا : بذار برم
    علي : نمي شه ... نمي ذارم … بذار چالش مي كنم … كنار چنار
    كيميا : مغز خر خوردي ؟ … بكش كنار
    علي : تو رو خدا مامان … به خدا رحيم بفهمه پوست هممون رو مي كَنه


    مادرم همونجا نشست و چادرش افتاد رو شونه ش …



    كف دستم تاول زده بود ... انقدر تند تند با بيل شكسته و كهنه كنده بودم كه جون نداشتم جنازه رو بندازم توش .
    چهارشونه بود و دُرشت ... جا نمي شد ... اينورش رو مي كردم تو , اونورش ميومد بيرون ... مصيبتي شده بود ...

    هاج و واج بالاي سر جنازه بودم كه يكهو يكي با مشت كوبيد به در خونه ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • leftPublish
  • ۱۰:۳۷   ۱۳۹۶/۷/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت سوم

     

     
    از ترسم جلدي دويدم و رفتم تو خونه ... پشت سرم فرح و مادرمم طوري كه جن ديده باشن زودي اومدن و يكيشون رفت تو آشپزخونه و يكيشون هم رفت تو اتاق .
    صداي مشتايي كه به در مي خورد هي محكم تر مي شد . به ساعت شماطه داري كه رو ديوار هال نصب شده بود نگاه كردم و از عقربه اي كه رو شيش عصر مونده بود فهميدم كه وقت رسيدن رحيمه . مطمئن بودم كه هر طوري شده مياد تو , واسه همين مجددا برگشتم تو حياط . هنوز به راحتي مي شد جنازه ي كريم آقا رو تو چاله ديد و فهميد كه چه خبره .

    ضرباتي كه به در مي خورد , ترسم رو تو تنم مي چرخوند و بدنم يخ كرده بود . اينور و اونور و نگاه كردم و چشمم خورد به چادر سياه مادرم . تندي آوردمش و كشيدم رو جنازه . تصميم گرفتم برم و درو باز كنم و يه طوري دست به سرش كنم .

    نفسم و چاق كردم و رفتم دم در . يكي دو تا زير لب صلوات فرستادم و چفت در و وا كردم . فروغ پشت در بود . خيلي شيطون و عصبي بهم نگاه مي كرد . چهره اي كاملا جذاب ، چشماي وحشي و لب و دهني بزرگ داشت . هميشه يه دامن كه تا زانوش بود و با يه جوراب سفيد و كفش عروسكي ست مي كرد . دستش رو گذاشته بود رو در و يه قيچي و يه تيكه كاغذ الگوي خياطي هم دستش بود . موهاي دم اسبيشو كه از يه طرف انداخته بود رو شونش رو گرفته بود و از حرصش با لحن هميشه جذابش گفت :
    - پسر جون چرا درو وا نمي كني ؟ كتك مي خواي ؟

    هيچي نگفتم ...

    فروغ : نمي خواي بري كنار ؟ بايد بيام تو مشدي .
    علي : نمي شه .
    فروغ : چه غلطا ... نمي شه ؟ از كي تا حالا توی دوزاري به منِ هزاري مي توني امر و نهي كني ؟ برو كنار مي گم . اومدم فرح رو ببينم
    علي : نيست . بيرونه . چيززززه …
    فروغ : چيز مادرته . بكش كنار علي , ميزنمتا … پررو مي گم برو كنار … من هر روز عصر اين موقع تو اين خونه مي رسم خدمت مادرتون و خياطي ياد مي گيرم , درسته يا نه ؟
    علي : يه امروزو ياد نگير … برو رد كارت فروغ خانم .


    درو محكم بستم و رفتم تو خونه . فرح دم پله ها بود و مادرم هم با موهاي پريشونش از پنجره نگاه مي كرد ... به فرحناز اشاره كردم بياد نزديك جنازه . آسه آسه رسيد كنارم و خم شد و نشست كنارش تا ببينه بايد چه كار بكنيم كه مجددا يكي كوبيد به در . كمي بهم نگاه كرديم و مجددا رفتم نزديك در . درو باز كردم . مجددا فروغ بود . آستيناي پيرهن دخترونه و سفيد خودشو داشت تا مي زد . يكي از دگمه هاي بالاش رو هم وا كرد و با لحن كاملا لاتی گفت : مي دوني من چقدر آپارتيم , مي دوني چقدر فتنه م شازده , مي دوني نسناسم , مي دوني ديوونه م ... بگو ببينم اين تو چه خبره و فرحناز كجاست ؟ به خدا اگه يه مو از سرش كم بشه خونه رو آتيش مي زنم … برو كنار … نكنه داريد مي زنيدش ؟ … نكنه دستاشو بستيد ؟
    علي : مگه اينجا ساواكه ؟
    فروغ : شما از ساواك بدتريد … برو كنار تخمِ سگ
    علي : فروغ خانم چرا حرف حاليت نيست ؟ مي گم نمي شه
    فروغ : آهان … پس خبراييه … شما و اون مادر عهد بوقت و اون كريم آقاي جلاد فقط فرح رو عذاب مي ديد … مي ري يا با بابام بيام ؟
    علي : برو با هر خري مياي بيا .

    درو كوبيدم و رفتم تو . يه سري تكون دادم تا رسيدم به فرح ...
    علي : ديوونه است بابا
    فرح : چيكار كنيم ؟
    علي : زمينش سفته , يعني ريشه هاي چنار همه جا رو گرفته ، كَنده نمي شه . بهتره ببريمش بندازميش بيرون تو يه جوبي جايي
    فرح : چطوري ببريم ؟ با كدوم ماشين ؟
    علي : شب مي ندازيم تو گوني مي بريم … فعلا يه جا قايمش كنيم تا بعد
    فرح : اين تنه لشو كه نمي شه تكون داد علي … فيله انگار …

    لحن فرح كمي توهين توش بود و يه ذره هم به غيرتم برخورد . احتمالا منظورش اين بود كه من مرد نيستم .

    علي : بازو باد كردم واسه يه همچين روزي
    فرح : برو بابا تو هم همش اُرد ناشتا مي دي


    از حرصم خم شدم و دو تا دست جنازه رو سر و ته يكي كردم و جفت خمش رو هم گرفتم و عينهو رو تشك كشتي كشيدم بالا . ولي دروغ چرا ؟ چنان فشاري بهم اومد كه احساس كردم داره وجودم پاره مي شه . نافم كمي كش اومد ولي كم نياوردم . كمي صبركردم و بعد چند تا صدا كه از من و ميت در رفت , اومدم راه بيفتم كه باز يكي زد به در . منم از خداخواسته جنازه رو انداختم رو زمين كه مثل پتك صدا كرد و فرح هم تندي چادرو كشيد روش و با دستش هم خاك مي پاشيد .


    علي : اينجوري حل نمي شه .

    رفتم و رسيدم به در و چفت رو وا كردم . اين بار فروغ وايستاده بود و پدرش امير آقا هم كنارش بود … خيلي مرد با وقار و خوش هيكلي بود . اصلا به محله ي ما نميومد.  يه كافه ي حدودا شيك تو سي متري داشت كه با زنش پريسا خانم با هم مي چرخوندن و بيشتر محل روشنفكرا و هنرمنداي اون اطراف بود كه هر چند وقت يه بار هم مي بستنش ولي مجددا باز مي شد .

    امير آقا عينك فِريم سياه و دُرشت خودشو جابجا كرد و گفت :سلام عزيز دل … اين فروغ منو كچل كرد . مي شه مرحمت كنيد و فرح خانم رو صدا كنيد يا بذاريد فروغ بياد داخل
    علي : آقا زوركيه مگه ؟ خونه اختياريه , نمي تونم بذارم بياد
    امير : آهان , نمي شه پس ... بريم فروغ جان , ايشون مي گن نمي شه
    فروغ : بابا امير خسته نباشي ... همين ؟ لطفا از حق من و فرح دفاع كنيد . فرح تو اين خونه داره عذاب مي كشه . پس كوش حقوق دخترانه در بند ؟ كجاست تفكرات پاك شما در اره ي نسل زنان زجركشيده ؟ كجاست آقاي من ؟ كجاست آقاي پر درد از جامعه ؟ ديگه از هدايت و علوي و گلستان و بيضايي و پروين و جلال و شاملو دم نزنيا
    امير : خيلی خوب بابا , چه خبرته ؟ چرا هوچي گري مي كني بابا جان ؟ …

    بعد چرخيد سمت من و خيلي جدي و كمي هم عصبي صداش و صاف كرد و زل زد به چشام و طوري كه فروغ متوجه نشه يه چشمك زد ...
    امير : يه كلام گفتم بگيد فرح بياد بيرون . اجازه بديد فروغ ببينه و خيالش راحت باشه كه تنبيهش نمي كنيد و بعد مي ريم

    تا اينو گفت , فرح از پشت سر منو زد كنار و اومد جلو

    فرح : سلام امير آقا ... سلام فروغ جان ... بفرما من سالمم , خيالت راحت شد ؟

    فروغ كمي ساكت موند و بعد به زخم رو لپ فرح كمي دقت كرد و بدون معطلي من و زد كنار و دست فرح و گرفت و رفت تو خونه . امير آقا با شرمندگي كه تو چشاش بود گفت : فروغه ديگه ... كمي بمونه , بعد ميام دنبالش

    بدون اينكه حرفي بزنم درو بستم و بدون معطلي اومدم تو . فروغ رو پله ي تو حياط نشسته بود و فرح هم كنارش بود . منم رفتم و سعي كردم طوري جلوي جنازه که روش چادر و كلي خاك برگ بود وايستم تا اون بره . اولش يه سكوت سنگيني افتاد و بيشتر با نگاه كردن داشتيم موقعيت رو ورنداز مي كرديم .

    فروغ آروم چرخيد سمت فرح و گفت : يعني من از خر كمترم اگه اينجا خبري نباشه . بابا من خودم آخرشم … چي شده ؟ اين زخم رو صورتت چيه ؟
    فرح : داشتيم من و علي كشتي مي گرفتيم
    فروغ : زر نزن بابا ... اولا دختر تَرگلي مثل تو رو چه به كشتي ؟ , بي شعور ... در ثاني يا راست رو مي گي يا نه من نه تو .

    فروغ آروم بلند شد و مثل آدم هايي كه حس مي كنن زياد مي دونن شروع كرد به نگاه كردن به اينور و اونور و بعد اومد و جلوي مني كه سعي داشتم جنازه را قايم كنم , وايستاد . بعد مجددا رفت و دور زد .
    كمي كه گشت يك دفعه چشمش افتاد به فرح كه نگاهش به ميت بود و بعدِ دنبال كردن نگاه اون اومد سمت جنازه . كمي به چيز درشتي كه زير چادر مادرم تو ذوق مي زد , نگاه كرد و بعد آروم نزديكش شد . داشتم سكته مي كردم . اصلا نمي خواستم آبرومون اولش پيش فروغي كه نصف دلخوشي فرح و بخشي از حس خوبه من بود , بره . فروغ كه رسيد پاي جنازه اول نوك پاش رو آروم زد بهش ...

    فروغ : اين چيه ؟

    خيلي فضاي سنگينی بود و به سختي نفس مي كشيدم . فرح از ترس يه گوشه ازلبش مي پريد و فقط قولنج انگشتاشو مي شكست . مجددا فرح پاش و زد به ميت و گفت : اين چيه ؟

    چرخيدم و دقيقا تو چشاش گفتم : ميته ... يه جنازه س
    فروغ : لوس
    علي : باور كن
    فروغ : گمشو بي شعور ... خيلی خوب , ترسيدم ... راستشو بگيد اينجا چي شده ؟

    كلا دختر خيلي تيز و بزي نبود و بيشتر خودشو مي خواست زرنگ نشون بده . اين جور دخترا اغلب نمي خوان حقيقت رو بدونن , فقط خودشون رو طالب حقيقت نشون مي دن . فروغ هم همينطور بود . به هر حال هر طوري بود انقدر جذاب و تو دل برو بود كه با اينكه نوزده سالش بود و دو سال ازم بزرگتر بود ولي يكي آرزوهاي اون دوران من بود كه اگر يك بار هم شده بهش بگم خيلي دوست دارم يا اونم نشه بگم خيلي خانمي يا حداقل بگم خيلي جيگري ...

    فروغ : چي ؟
    علي : چي مي گي ؟
    فروغ : خودت الان گفتي خيلي جيگري
    علي : من ؟ نه بابا من داشتم با خودم فكر مي كردم
    فروغ : الاغ , آدم بلند بلند فكر نمي كنه

    بعد فرح كه با حضور فروغ هميشه آروم تر مي شد , بلند شد و رفت دم حوض شير باز كرد و سرش گرفت زيرش و رو به فروغ گفت :گند زدم فروغ , گند بزرگي هم زدم ... بايد يه جور پاكش كنم ...
    فروغ : همه جوره پاتم
    فرح : حتي اگه آدم كشته باشم

    فروغ يهو زد زير خنده و بعد اينكه به زحمت خودش و جمع كرد , اومد دم حوض و دو دستي صورت فرح گرفت و يه ماچ گنده ش كرد .
    فروغ : خودم حبستو مي خرم شيطون ... تو منم كشتي , تو نصف پسراي دخترباز محله رم كشتي ...

    فرح : جدي مي گم ... اينجا يه جنازه داريم كه رو دستمون باد كرده ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۵/۷/۱۳۹۶   ۱۰:۳۸
  • ۱۰:۳۹   ۱۳۹۶/۷/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " دام دلارام "

    رمان  " دام دلارام "
  • ۱۰:۵۳   ۱۳۹۶/۷/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت چهارم

     

     

    فروغ يه كم لب و لوچه ش رو تكون داد و بعد يه كم دقيق تر به پشت سر من و جنازه اي كه زير چادر قايم شده بود , خيره شد . بعد آب دهنش رو خيلي بلند قورت داد و پا شد سر پا .
    فروغ : خوب , خوب , خوب بگذريم از اين دري وريا ... بريم سر اصل موضوع يعني كلاس خياطي

    رفتار ما در مقابل اون حرفي كه زد , كاملا مطمئنش كرد كه دروغ نمی گيم . آروم آروم از ما فاصله گرفت و سعي كرد بره سمت در خونه .


    فروغ : واقعا شوخي زشت و نچسبيه
    فرح : ديوانه , شوخي نكرديم ... داريم راستشو مي گيم
    فروغ : بروو
    فرح : باور كن
    فروغ : آدم كشتي ؟
    فرح : خودش افتاد و مرد


    فروغ خيلي آروم رفت سراغ جنازه ... مجددا با نوك پاش زد به ميت و سعي كرد فرم هيكلش رو احساس كنه . وقتي حدودا قانع شد , منو ورنداز كرد و كمي هم فرح و زخم صورتشو نگاه كرد و يهويي مثل آدمي كه آل ديده باشه  رفت درو وا كرد و رفت بيرون .

    فرح : ديگه چال كردن كريم آقا هم دواي دردمون نيست
    علي : گفتم نياد تو
    فرح : كاريه كه شده ... من خودم جواب مي دم , كاري نكردم كه . كلانتري هم خودش شعور داره ديگه , نداره ؟
    علي : بيچاره , رحيم آقا جرمون مي ده
    فرح : غلط كرده ... مرتيكه داغ كرده بود واسه من , چيكار باس مي كردم ؟ مي رفتم دم خوابش مي شدم ؟ خودم مي رم كلانتري

    تا اينو گفت , مادرم از خونه اومد بيرون

    كيميا : كسي جايي نمي ره ... فقط حرفي از دهنتون در نياد ... مي رم كلانتري مي گم داشت منو دنبال مي كرد بزنه , پاش گرفت به اون يكي پاش و سكندري خورد و رفت تو حوض
    علي : مامان جان …
    كيميا : مامان و كوفت
    علي : نمي خواد , من خودم مي رم .


    بدون معطلي رفتم و درو وا كردم ... فروغ همينجور كه مثل گچ سفيد شده بود , روبروم وايستاده بود .

    بدون هيچ حرفي اومد تو و درو بست .
    فروغ : خاك تو سر آدم كشتون بكنم ... كي هست حالا ؟
    فرح : آقا كريم
    فروغ : وا
    فرح : والله ... مي خواست بپره بهم ولي نتونست ... تازه ش هم ,من كاري نكردم ... خودش افتاد تو حوض ... ما فقط از رحيم مي ترسيم
    فروغ : ترسم داره ... ببين فرح بايد جنازه رو نيستش كني وگرنه پات گيره
    فرح : منم همينو ميخوام , فقط چه جوري ؟ كجا ببريمش؟ اندازه گاو مي مونه
    فروغ : باس ببريمش يه جا بيرون شهر بندازيمش

    فرح رفت و چادر رو جنازه رو زد كنار

    فرح : اينو ببين . كجا بذاريم اين لش رو ؟ قايم شدني نيست كه ...
    فروغ : ماشين مي خواد , مي ذاريمش تو صندوق مي بريم … ماشين بابامو مي بريم
    فرح : آره
    فروغ : زهر مار. فقط چه طوري بياريمش ؟ روي اون جنازه رم بنداز كهير زدم

    فروغ كمي اينور و اونور قدم زد و شروع كرد به فكر كردن ولي راهي پيدا نمي كرد . هي دور مي زد و هر يه دور يه گل ميموني مي چيد... باز يه دور ديگه , يه گل ديگه

    علي : نكَن اون گلا رو , حيفه
    فروغ : خفه بابا

    باز شروع كرد به فكر كردن و يهو اومد سمتم و گفت : بيا بريم
    علي : كجا ؟

    از خونه رفت بيرون و منم رفتم دنبالش ... خونه شون سه تا در پايين تر از ما بود . تو كوچه دو سه تا از پسرا يه پيت حلبي گذاشته بودن , گل ديواري بازي مي كردن . وقتي ديدن فروغ داره مي ره سمت خونه و منم دنبالشم , شروع كردن به سک زدن ما و خنده هاي يواشكي ... رسيديم دم خونه , مختار كه خيلي پررو بود و بيشتر وقتا پا پيچ فروغ مي شد از همونجا گفت : كسي خونه نيست ؟

    نه من نه فروغ هيچي نگفتيم و منتظر شديم تا در باز بشه .

    مختار از قصدي توپ و زد سمت ما و كمي نزديك تر شد و گفت : فروغ خانم , اين علي نديد بديده ها ، خرابش مي كنه

    فروغ هم نه گذاشت و نه ورداشت و بهش جواب داد : خراب شد , به مامانت مي گم كارو را بندازه

    مختار سرخ شده ، بدون اينكه حرف بزنه رفت تو بازي .

    كمي بعد امير آقا درو وا كرد ...
    فروغ : سلام بابا جون ... كاغذ كم آوردم
    امير : بله ؟
    فروغ : علي هم اومد مواظب باشه ... اين لات و لوتا اذيت مي كنن, بابا … بابا
    امير : جانم بابا جان ؟
    فروغ : اينا خيلي به ما دخترا توهين مي كنن ... همين الان به طور اساسي خرابم كردن ... به خصوص اون مختار حيوون ... هم اون , هم قاسم باقالي و هم اون طاهر

    امير : خيلي غلط كردن .

    امير آقا بدون معطلي رفت تو كوچه و مختارو صدا كرد . فرح هم با گريه رفت تو خونه . امير آقا تا رسيد به مختار يكي زد تو گوشش و مختار چشاش چهار تا شد
    مختار : والله من كاري نكردم
    امير : حيوون , چرا نمي توني جنس مخالف رو باور كني ؟ تحمل كني ؟ يابو اون دختره همين و تو پسري وسلام ... چرا مثل يك موجود عجيب بهش نگاه مي كنيد؟
    مختار : والله به خدا حرفي نزدم

    امير آقا يكي ديگه زد تو گوش مختار

    مختار : چرا مي زني ؟ مي گم كاري نكردم .
    امير : اينم زدم تا ابد به زن ها احترام بذاري .
    مختار : برو بابا


    مختار از امير آقا فاصله گرفت ... از حرص داشت ديوانه مي شد ... رفت سمت خونه شون ولي قبل اينكه بره تو , خيلي بلند داد كشيد :خار مادرتو …

    مختار رفت و امير آقا اومد سمت من و تا رسيد بهم يكي هم زد تو گوش من ...

    علي : من چرا ؟
    امير : فحش مي ده بي شعور
    علي : اون فحش داد
    امير : بگذريم

    فرح از خونه اومد بيرون و تا رسيد به پدرش , خيلي لوس و در عين حال بامزه بغلش كرد

    فرح : مرد بايد مث تو باشه , عاشقتم قهرمان من

    بعد يه چشمك به من زد و در حالي كه تو بغل پدرش بود , كليد ماشين امير آقا رو نشونم داد .

    حدود يك ساعتي طول كشيد تا تونستيم تو يه ملافه ي بزرگ بپيچيم و اينور اونورش چند تا بالشت بذاريم و از شكل جنازه ي آدميزاد درش بياريم . ميت كه سنگين تر از قبل شده بود , به سختي تكون مي خورد و سه چهارتايي مي كشيديمش تا رسيديم دم در .

    درو خيلي آروم باز كردم و بيرون يه نگاهي انداختم . خلوت بود ...

    به همه اشاره كردم و جنازه رو كشيديم بيرون . فروغ جلوتر رفت و صندوق رو وا كرد . من و فرح و مادرمم انقدر جون كنديم تا بالاخره ميت رو رسونديم به ماشين . خم شدم و انداختمش رو كولم و بلند شدم و به زحمت پرتش كردم تو صندوق . پاهاش بيرون مونده بود و هرچقدر زور مي زدم جا نمي شد . در صندوق رو بستم و هي فشار دادم ولي بسته نمي شد . فروغ هم كمكم كرد ولي نشد . فرح و مادرم هم زور زدن تا بالاخره چفت شد .

    به مادرم اشاره كردم كه بره تو خونه , اونم رفت و فروغ نشست پشت رُل و فرح هم نشست جلو و من هم عقب .

    تا اومديم راه بيافتيم , فروغ ترمز كرد .
    مختار جلوي ماشين وايستاده بود و خيلي عصبي نگاهمون مي كرد .. يه چوب دستي هم تو دستش بود . فروغ با سر بهش اشاره كرد بره كنار ...
    مختار : با تو كاري ندارم ولي پدر اون علي نامرد رو در ميارم … بي شرف مگه تو نمي دوني من خاطرخواه فروغم؟ چرا چسبيدي تنگش ؟

    راهي نبود و بايد دكش مي كردم . از ماشين پياده شدم . خيلي آروم رفتم سمتش . مختار چوب دستي خودش و كه خوب واسش جا دست تراشيده بود , مشت كرده بود و نافرم نگاهم مي كرد . عشق فيلم ايراني بود و بهروز وثوق رو مرشد خودش مي دونست . مطمئن بودم بلايي سرم در مياره . رفتم و روبروش وايستادم .
    مختار : فروغ رو ميخوام . تو رم مي زنم داغون مي كنم

    اومد چوب دستي رو بياره بالا كه يهو صداي تِر تِر اگزوز ماشين فورد داغون رحيم خان , برادر كريم , رسيد به گوشم ... سرمو آروم آوردم بالا كه با قيافه خشن و خشک رحيم چشم تو چشم شدم ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۵/۷/۱۳۹۶   ۱۰:۵۵
  • ۱۰:۵۸   ۱۳۹۶/۷/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " دام دلارام "

    رمان  " دام دلارام "
  • ۱۳:۱۶   ۱۳۹۶/۷/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت پنجم

     

     

    رحيم بدون معطلي پياده شد و موهاي روغن خورده خودشو داد عقب و با دست راستش خاك كتشو گرفت و تا رسيد به مختار , چوبو ازش گرفت و كوبيد رو تير چراغ برق كنار جوب و صد تيكه شد ... بعد كمي ديگه به مختار نگاه كرد و مختارم كه بعد ديدن اون هيكل و قيافه , ترس وَرش داشته بود راهش رو گرفت و رفت ...

    رحيم خان كمي به آدم هاي تو ماشين نگاه كرد و گفت :
    - كجا ؟
    شيشه رو دادم پايين و تا نافم اومدم بيرون ...
    - هيچي رحيم خان …
    - مثل آدم بيا پايين حرف بزن ... مي گم سه تايي كجا داريد مي ريد ؟ بابا كريمت خبر داره ؟ چطوري اجازه داده ؟
    - كريم آقا نيستن ... من از مادرم اجازه گرفتم
    - نه خير , نمي شه ! شما مي ري برو ولي فرح خانم نباس بياد ... خوبيت نداره , هوا داره تاريك مي شه


    اينو گفت و رفت سمت در خونه ... درو زد ... كمي وايستاد تا مادرم درو وا كرد و رحيم هم بدون سلام و عليك رفت تو ...

    برگشتم تو ماشين ... كمي بهم نگاه كرديم ... ترس از سر تا پاي سه تامون مي ريخت و جيك نمي زديم ... فروغ ماشين و گذاشت تو دنده و خواست راه بيفته كه فرح گفت :
    - وايستا , اينجوري سگ مي شه ... من مي مونم , شما بريد ... لج كنه بدتر مي شه ... علي جان خودت حلش كن ..

    فرح پياده شد و رفت تو خونه ... فروغ هم كمي غرولند كرد و راه افتاد ... از سي متري اومديم بيرون و رفتيم سمت كمربندي و بدون اينكه حرفي بينمون رد و بدل بشه , افتاديم تو جاده ورامين ... پنجاه شصت كيلومتر دور شديم و تو راه از بدي دست فرمون فروغ كم مونده بود خودمونم هم بريم پيش كريم ...

    هوا داشت گرگ و ميش مي شد و به فروغ گفتم كه همونجاها ولش كنيم ... كمي اينور و اونورو گشتيم تا يه جاده فرعي پيدا كرديم كه اولش يه تابلو زده بود و روش نوشته بود زار قلعه ... پيچيديم و رفتيم تو …

    يه كمي هم تو جاده خاكي جلو رفتيم تا خيالمون راحت شد كه آدميزاد به راحتي اونورا پيدا نمي شه ... آسمون ديگه داشت آخرين زورهاشو مي زد كه چشم چشم رو ببينه و تو همون حال مي شد از دور يه سري ديوار كاهگلي بلند و نيمه ريخته رو ديد كه بيشتر شبيه يه قلعه مي موند ولي سايه اي ازش مونده بود ...

    فقط همين يه جا بود و اطرافش تا چشم كار مي كرد برهوت بود و خارهايي كه كمي قد انداخته بودند ... فروغ ماشين رو كمي مونده به قلعه نگه داشت و خاموش كرد ... يك دفعه سكوت سنگيني نشست تو ماشين و فروغ و من بدون معطلي پياده شديم ...
    رفتيم سمت صندوق عقب و بازش كرديم ... ترسم از جنازه كريم آقا چند برابر شده بود ... به هر بدبختي بود خودمو راضي كردم كه باز بهش دست بزنم و به زور از يك طرف گرفتمش و از صندوق آوردمش بيرون و وسط راه تلپي خورد زمين ... انقدر ساكت بود كه زمين خوردن ميت عينهو ديگ صدا كرد ...

    با فروغ كشيديمش رو زمين و آروم آروم برديمش سمت قلعه .


    هوا ديگه تاريك شده بود و هيچ چيز پيدا نبود و فقط بعضي وقتها از برق گردنبند فروغ مي فهميدم كه نزديكمه ...
    خيلي خسته شده بوديم و يه جا نشستيم ... فروغ كه سعي مي كرد فقط صداشو من بشنوم , گفت :
    - تا كجا مي خواهيم ببريمش ؟
    - هر جا كه بشه نيستش كرد … يه چاله اي چيزي
    - همينجا ولش كنيم , شب سگا نيستش مي كنن بابا
    -نكردن چي ؟ شانسي نمي شه كه ... حالا كه آورديمش بايد خيالمون راحت بشه كسي پيداش نمي كنه . چون اگه پيداش كنن , ديگه نمي شه مردمو قانع كرد ما از قصد نكشتيمش
    - ببينم جيباشو گشتي ببيني كارتي چيزي نداشته باشه
    - زير شلواري تنشه ... تو پيرهنشم كه … بذار ببينم …
    - ببين ديگه . مي ترسي ؟
    - لا اله الا الله
    - ببين خره , لو مي ريما

    دستمو كردم لاي ملافه و سعي كردم جيب پيرهنشو پيدا كنم ... حس بدي داشتم و فكر مي كردم الان دستمو مي گيره ... رسيدم به جيبش ... دستم رو بردم توش ... يك كاغذ تا خورده بود كه كمي هم نم داشت ... درش آوردم و بردم كردم تو جيب شلوار خودم ... بعد كمي ساكت شديم تا حالمون بياد سر جاش و به فروغ گفتم :
    - بريم ؟
    - خيلي حيووني آقا پسر !
    - چي ؟

    فروغ كه انگار از چي گفتن من تعجب كرده بود , گفت :
    - چي مي گي ؟
    - تو گفتي حيوون
    - من ؟ زر مفت نزن , راه بيافت … من هيچي نگفتم

    ترس همچين عذابم مي داد كه جرات راه رفتن هم نداشتم و لرزون لرزون جنازه رو كشيديم تا رسيديم پشت ديوار قلعه ... هيچ جا پيدا نبود و نه مي دونستيم جنازه رو كجا باس بندازيم , نه معلوم بود اطرافمون چه خبره ...

    ظلمات بود ... تاريك تاريك و فقط كمي نور ماه , سختي شب رو شُل مي كرد .
    فروغ كه اعصابش بهم ريخته بود , گفت :
    - شبيه احمقا شديم ... حداقل چراغ قوه رو از ماشين مياورديم
    - داشتي ؟
    - بابام تو داشبورد داره
    - خوب برو بيار
    - من برم نكبت ؟ دارم از ترس خودمو خيس مي كنم رواني
    - خوب تو بمون پيش ميت , من مي رم ...
    - اي بابا ... آشغال عوضي برگرديم پدرتو درميارم ... باشه , بمون اينجا من مي رم ... علي آقا ولي دارم واست ...
    - نرو فروغ خوشگله
    - نرم ؟

    من كه از سوال فروغ تعجب كرده بودم , گفتم :
    - چي مي گي ؟
    - خودت مي گي نرو
    - من كي گفتم نرو ؟ من اصلا حرف نزدم فروغ ... جني شدي ؟

    جفتمون در حد مرگ ترسيده بوديم و نمي دونستيم چه خاكي تو سرمون كنيم ... فروغ كمي نزديكتر شد و گفت :
    - خوب بذار جنازه بمونه , با هم بريم و بياييم
    - راستم مي گي

    راه افتاديم و رفتيم ... با اينكه تاريك بود ولي اُپِلِ باباي فروغ با اون رنگ سفيدش زير نور ماه برق مي زد ...

    زياد طول نكشيد كه رسيديم و چراغ قوه رو برداشتيم و راه افتاديم ... فروغ چراغو داد به من و با همون دستش , دستمو گرفت و سردي دستشو باهام تقسيم كرد .


    آروم آروم اومديم سمت قلعه و مسيري رو كه رفته بوديم و پيدا كرديم ... از بغل ديوار پيچيديم و خودمون و رسونديم بِه جايي كه جنازه رو تا اونجا كشيده بوديم ...

    فقط يه توفير داشت ... جنازه اونجا نبود ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۷/۷/۱۳۹۶   ۱۳:۱۸
  • leftPublish
  • ۱۳:۳۱   ۱۳۹۶/۷/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت ششم

     

     

    مثل دو تا آدم سيماني خشك و بي حركت وايستاده بوديم ... نبودن جنازه ي كريم مثل سيخي بود كه مغزم و سوراخ مي كرد ... حدودا ده دقيقه اي بدون هيچ حرفي وايستاده بوديم ... فقط صداي جيرجيرک هايي بود كه از كمي دورتر ميومد , بهمون آرامش مي داد و غير از اون هرچي بود ترس بود و مرگ ...
    هيچ خبري ازش نبود ... هيچ ردي رو پيدا نمي كرديم ... به خودم جرات دادم و از جام تكون خوردم و فروغ هم راه افتاد و كنار ديوار كاهگلي قلعه رو گرفتيم و رفتيم جلو ...

    كمي كه گذشت , رسيديم به يه ورودي كه بخشي ازش ريخته بود ... پيچيديم و رفتيم تو ...
    ماه حدودا رسيده بود وسط آسمون و نور بيشتري گرفته بود ... از نورش مي شد حدودا شمايل قلعه رو ديد ... چهار طرف يه سري ديوار بلند و كت و كلفت بود كه تو هر ديوار دو تا هم بارو به چشم مي خورد ... از توي قلعه وقتي به ديوارها نگاه مي كردي , پر بود از حجره هاي تو در تو كه سر درشون آجركاري شده بود ... همه جا ظلمات بود و توي حجره هاي هم فقط سياهي ديده مي شد ...

    ديوارهاي قلعه خيلي جون دار بود و راحت مي شد روش چرخيد ... از بغل ورودي قلعه يه دخمه بود كه اولش يه سري پله رفته بود سمت بالا ... رفتيم توش ... پله هاش كوچيك بود و فاصله شون خيلي از هم زياد بود و قدم آدم به زور به بعدي مي رسيد ... پله ها رو كه يه پيچ نرمي هم داشت , تموم كرديم و رسيديم رو ديوار ... بالاش خيلي پت و پهن بود ... بالاش يه ارابه ي چوبي بزرگ هم بود كه زياد هم كهنه نبود و حدودا سر پا بود ... از بالاي ديوار بهتر مي شد اطراف رو ديد ...

    كمي جلوتر رفتيم و از ديوار ماشينو ديديم ولي هيچ خبري از ميت نبود و آدميزادي هم ديده نمي شد ...
    يهو فروغ آروم زد به شونه م ... برگشتم و ديدم با انگشت به جايي اشاره كرده و پلك نمي زنه ... دقت كردم ... يكي از حجره ها روشن بود ... همونجايي كه از پايين تاريك ديده مي شد ... كمي بيشتر خيره شدم ... هيچ چيز پيدا نبود و فقط سوسوي روشني يه فانوس يا چراغ زنبوري احساس مي شد ...

    كمي اومدم جلوتر ... باز هيچي ديده نمي شد ... كمي ديگه به لبه ي ديوار نزديك شدم ولي هيچي رو نمي شد تشخيص داد ...

    يک دفعه احساس كردم زير پام خالي شد و اومدم پايين ... هر چقد دست انداختم جاي را واسه گرفتن پيدا نكردم و فاصله اي رو پرت شدم تا فقط يه لحظه احساس كردم كمرم درد شديدي گرفت و از گردنم تا پاشنه ي پام تير كشيد ... زيرم صاف نبود و انگار يه چيزايي مي خورد بهم ... منگ بودم و كاملا كرخت ... نمي تونستم جُم بخورم ... انگار يه سري دست و پا بهم مي خوردن ...

    نور چراغ قوه اي كه از بالا افتاده بود رو صورتم را مي تونستم ببينم ولي توان نداشتم دستمو تكون بدم ...
    بعضي وقتا يه موجوداتي از روم رد مي شدن و بعضي وقتا هم يكي موهامو گاز مي زد و جيغ هاي ريزي مي كشيدن ...
    انگشتامو تكون دادم ... حس داشتن ... پاهام رو هم تكون دادم ... اونا هم همينطور ...

    كمي فكرمو جمع كردم و يهو مثل جن از جام پريدم و دويدم ... هي مي خوردم به اينور و اونور و صداهايي كه به خاطر كنگ بودنم تشخيص نمي دادم ... انگار بهم مي گفتن بيا بيا ...

    كلي اينور و اونور دويدم و از ترسم تو دلم داد مي كشيدم و تو يه لحظه فهميدم بيرون حجره م ...

    بدو رفتم سمت ورودي قلعه و تا رسيدم , يكي پريد جلوم و دو تايي هوار كشيديم ... فروغ بود ... تندي كشيدمش و در رفتيم ... با هر تواني كه داشتيم خودمون و رسونديم به ماشين و دست انداختيم درو وا كنيم ...  ديديم در بسته است ...


    -وا كن درو فروغ
    -وا بود ... ديگه درو نبستم كه ... كليد رو ماشينه

    چراغ قوه رو انداخت تو ... سويیچ ماشين روش نبود ...
    - نيستش , نيست علي …
    - شايد تو راه انداختي ؟
    - نمي دونم

    همونجا پشت ماشين نشستيم رو زمين ...
    - فروغ در بريم ... گور پدر جنازه
    - جنازه ت به جهنم , ماشين بابامو بذارم اينجا ؟ برگردم خودمم تيكه تيكه مي كنه ..
    - صبح مياييم دنبالش
    - صبح ؟ من هيچ جا نمي رم
    - لج نكن فروغ ... مي كشنمونا
    - كي مي كشه ؟
    - اونجا كه افتادم يه سري چيز ميز از روم رد شدن ... ديده نمي شدن ولي حسشون كردم ... به خيالم جن بودن ..
    - مي شه زر زر نكني ؟ سكته مي كنما علي
    - خوب مي گم بيا بريم , خودت نمياي
     -كجا بريم ياااابو ؟ كجاااااا ؟ الان ماشين پيدا مي شه ما رو ورداره ؟ زابراه مي شيم ...

    فروغ كمي اينور و اونور و نگاه كرد و رفت زير ماشين ... به منم اشاره كرد كه برم ... منم رفتم ...
    - همينجا مي مونيم . تو اين تاريكي كسي نمي فهمه ما اينجاييم . صبح كه شد مي زنيم بيرون ... 

    رو به زير ماشين دراز به دراز مونده بوديم و اصلا جُم نمي خورديم . هنوز وسطاي شب بود و تا صبح خيلي راه داشتيم ... يكي دو ساعتي گذشت ... فكر كنم كم كمش دويست سي صد باري حمد و سوره رو خوندم ولي دل لامصبم آروم نمي شد ...

    فروغ از ترسش خودشو بغل كرده بود و بعد اينكه ديد ترسش كم نمي شه , خودش رو زمين كشيد و چسبيد به من ...

    تو اون لحظه اونقدر ترسم زياد بود كه فروغ كه هیچی , پوري بنايي و فروزان هم مي چسبيد بهم فرقي به حالم نداشت ...

    حدود يك ساعتي مي شد كه فقط به اگزوز ماشين خيره شده بودم ... سرمو چرخوندم سمت صورت فروغ ... نگاهش به بالا بود و پلك هم نمي زد . كمي كه گذشت , برگشت سمت من و گفت :
    - يه چي بگم ؟
    - بفرما
    - خيلي الاغيم
    - اوهوم
    - بد مي گم ؟
    - حالا فكر كردم چه جمله ي عرفاني و عاشقانه اي مي خواي ارائه بدي
    - عاشقانه رو به تو بگم ؟
    - نه به اون مختار يه وري و تف تفو بگو
    - اوه اوه ... كي با اون كار داره ؟ مي بينمش كهير ميزنم
    - منو چي ؟
    - خوب شما رو … راستش شما رو اصلا نمي بينيم

    اينو گفت و زد زير خنده ... بعد از صداي خودش ترسيد و آروم گرفت ...


    - خيلي مي ترسم
    - به جهنمِ درك و سافلين
    - لوس نشو ديگه ... تو الان مرد مني علي آقا جون
    - بمير بابا
    - علي جوووون
    - كووووفت
    - پروو نشو
    - من رفتم
    - بِكَپ بابا

    باز ساكت شديم ... نيم ساعتي گذشت و از حال و روزمون حوصلم سر رفته بود ...
    من باز خيره شدم به اگزوز و فروغ هم با موهاش بازي مي كرد ... سكوت مطلق بود ... يه صداي سوت قطاري هم از خيلي دور دورا ميومد ... سرمو چرخوندم سمت صدا …
    يه جفت پاي سياه و كشيده به فاصله سه وجبي از صورتم وايستاده بود ... آروم حركت كرد رفت پشت سرم ...

    تمام موهاي بدنم سيخ شده بودن ... آروم با آرنجم زدم به فروغ ... اونم برگشت سمت من و طوري كه انگار پاها رو ديده , چشاش چهار تا شد ... بعد نگاهشو چرخوند سمت من ... هيچ حرفي نمي زديم ... احساس مي كردم كه پاها هنوز پشت سرمه ...

    يهو يكي با يه صداي سرد و آروم گفت :

    - پس قايم موشك بازي مي كنيد ؟ سوک سوک ... پيداتون كردم !

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۷/۷/۱۳۹۶   ۱۳:۳۲
  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۶/۷/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت هفتم

     


     

    تا اينو گفت , خودمو جمع كردم و چسبيدم به فروغ ... فروغ هم كه از شنيدنش ترسيده بود , يه جيغ كوچيك زد ... نمي دونستم قراره با چي روبرو بشم ... يه پري , از ما بهترون يا هر جونوري كه تا حالا باهاش برخورد نكرده بودم ... از زير ماشين در نيومديم ...

    كمي كه گذشت , باز با همون صدا گفت :
    ميايید يا مي مونيد گرگا بيان سراغتون ؟

    اينو گفت و از صداي پاهاش فهميديم كه داره دور مي شه ... كمي كه از ما فاصله گرفت , من چرخيدم سمت صداي پاهاش كه يهو وايستاد و باز گفت :
    جنازه رو مي خواهيد , بياييد

    آروم از زير ماشين اومدم بيرون ... مطمئن بودم كه راهي نداريم جز اينكه به حرفش گوش بديم ... وگرنه باز ميومد سراغمون ...

    خم شدم و به فروغ گفتم :
    - بيا بريم
    - عجب ديوانه اي هستيا ... كجا بريم علي ؟ اصلا ميدوني توي قلعه چه خبره ؟ مي خواي سحر بشي ؟ جادو بشي ؟ از كجا معلوم يه غول و يه مردِ دو كله منتظرمون نباشه ؟
    - داشت مثل ما حرف مي زد
    - علي آقا از ما بهترون به هر زبوني حرف مي زنن
    - ببين فروغ , ترس زير اون ماشين دست كمي از روبرو شدن با جماعت غول و پري نيست ... اونا اگه بخوان مي تونن همينجا هم بلايي سرمون در بيارن ...

    يک دفعه يكي از پشت سرم گفت :
    - راست مي گه

    نفهميدم چطوري باز رفتم زير ماشين و از اونور ماشين با فروغ اومديم بيرون ... كمي از ماشين فاصله گرفتيم ... تو تاريكي اصلا نمي ديديم با چي طرف هستيم ... فقط ديديم از پشت ماشين يه جونوري كه موهاي بلندي داشت و برق موهاش پيدا بود و وقتي راه مي رفت صداي تاپ تاپ ازش ميومد , اومد بيرون ...

    بدون توجه به ما رفت سمت قلعه و ما هم يه نگاه به هم انداختيم و رفتيم دنبالش ... ديگه توان مقاومت با اين ترس رو نداشتيم ... كمي عقب تر از اون حركت مي كرديم تا باز رسيديم دم ورودي قلعه ...

    اون رفت سمت حجره اي كه توش سوسوي يه چراغ زنبوري پيدا بود ... ما هم خيلي آروم و طوري كه انگار كف پاهامون سرب ريخته بودن , رفتيم سمتش ...

    كمي قبل حجره وايستاديم و اون رفت تو ... يه نگاه به اون يكي حجره تاريك كناري انداختم و هر لحظه منتظر بودم يكي از اونجا بياد بيرون ... آروم آروم رفتيم جلو ... رسيديم به حجره ... يه در چوبي داشت كه معلوم بود واسه خيلي قديماست و روش طرح هاي عجيب غريبي بود ...

    رفتيم تو ... جلو يه گليم رنگ و رو رفته بود ... وسط حجره يه پرده سفيد كشيده شده بود ... چراغ پشت پرده بود و نورش مي خورد به كسي كه اون پشت بود و سايه هاي بزرگي ازش ميفتاد رو پرده ... سايه هايي كه وجود آدمو مي لرزوند ...

    يک دفعه چراغ خاموش شد ... بعد همون صدا گفت : بخوابيد ... از جاتون هم جم نخوريد ... جايي هم نريد ... من كه اصلا دوست نداشتم تو اون شرايط بمونم , سرمو برگردوندم سمت در و موقعيت رو واسه فرار ورنداز كردم ...

    وسط حياط , يه كسي كه شبيه آدميزاد بود و هيكلش هم زياد به آدم نمي خورد وايستاده بود و بهمون نگاه مي كرد ... برگشتم و رفتم رو گليم دراز كشيدم ... فروغ هم ترسون و لرزون و طوري كه زير لب به خواهر مادرم فحش مي داد , اومد و تكيه داد به ديوار و ليز خورد و اومد پايين ، كنارم ...

    به روبرومون زل زده بوديم و منتظر يک اتفاق كاملا عجيب بوديم ... اصلا خواب به چشمم نميومد و آماده بودم كه فرار كنم ... حدود يكي دو ساعتي همونجوري به روبرومون خيره مونديم تا احساس كردم سياهي هم كمي كم شده ... خنكي خاصي هم افتاده بود تو حجره ... چشمام دو دو مي زدن ولي به خاطر ترس فروغ , نگهش داشته بودم ... برگشتم سمت فروغ ... دهنش حدودا نيمه باز بود و سرش يه وري افتاده بود و چشماش بسته بود ... خوابيده بود و منم از آرامش اون يه خميازه اي كشيدم ولي قصد داشتم بيدار بمونم ولي نشد ... چشام رفت ...


    داشتم خواب شيرين آب بازي تو استخر ايستگاه قطارو مي ديدم ... اونم با يه فرق اصلي ... كنارم به جاي يه سري پسر بچه ي دماغو و سياه سوخته , ده پونزده تا پري دريايي نقره اي با يه چند تا غول سبز ماده ي  دُرشت هيكل بودن ... غول ها آب استخر رو هورت مي كشيدن تو و بعد از گوشاشون و نافشون مثل فواره آب  مي دادن بيرون ...

    يه طوري بود خوابم ... نه كابوس بود نه خواب شيرين ... مي دونستم كه دارم خواب مي بينم و حتي مي دونستم كجا و تو چه موقعيتي خوابيده بودم ... يه دفعه ديدم مادرم دم استخر ايستگاه قطار وايستاده و بهم مي گه پاشو علي , پاشو كريم برگشته خونه داره فرح رو چال مي كنه تو باغچه ...

    يهو از خواب پريدم ... گردنم كج شده بود و يه وري افتاده بودم ... فروغ چرخيده بود و پاشنه ي كفشش رو صورتم بود ... زودي از جام بلند شدم ... صدايي خيلی آروم و خوش به گوشم مي رسيد ... صدا از پشت پرده بود و يه شعري رو مي خوند ... خيلي دوست داشتني به نظر ميومد ... رفتم سمتش ... رسيدم به پرده و اونو زدم كنار ...
    جلوي يک آيينه يه دختري با موهاي قهوه اي روشن با يك شلوار مشكي دمپا گشاد , با يه بلوز كه يه سري طرح بته جقه آبي روش بود وايستاده بود ... انگار متوجه بودن من شده بود ... چرخيد سمت من و چشماي دُرشت و زيباش افتاد بهم ... دور و بر پر كاغذ و يه عالمه دم و دستگاه عجيب و غريب ...

    خيلي آروم اومد سمت من و در حالي كه بوي عطر خاصش پيچيد تو سرم , گفت :

    - سلام , من دلارام هستم ... شما ؟

    - علي ام
    - آدم كشتي ؟
    - نه به خدا
    - پس چيه اون جنازه ؟
    - كجاست ؟

    دلارام راه افتاد و پرده رو زد كنار و رفت بيرون و منم رفتم دنبالش ... فروغ كه به خوشخوابي معروف بود هنوز همونطور دراز به دراز افتاده بود ...
    راه افتاديم و رفتيم بيرون ...
    قلعه اي كه توش بوديم با اوني كه ديشب ديده بوديم ,توفير داشت ... دو نفر تو حياط داشتن با هم حرف مي زدند ... يه مرد دُرشت هيكل هم كه كلاه كابويي رو سرش بود و موهاي بلندش از اطراف كلاهش بيرون ريخته بود و چكمه بلند و سياه ؛ پاش بود , تا دلارام و ديد اومد سمتمون ...
    - سلام خانم
    - سلام ايبوش ... كجاست جنازه ؟
    - تو سرداب
    - هنوز نرفتي كلانتري ؟
    - مي رم الان خانم
    - قبل اومدن كلانتري بگو همه كارو تعطيل كنن ... جز خودت هم كسي اينجا نباشه كه كليد نكنن ..

    رفتم جلوي دلارام وايستادم و گفتم :
    - خانم , كلانتري چرا ؟
    - پسر جان , آدم كشتيد ... بايد جواب بديد
    - اولا من نكشتم , خودش مرده ... در ثاني …
    - ثاني نداره پسر جون ... من دنبال دردسر نمي گردم , بايد مامور بياد حلش كنه
    - بذاريد توضيح بدم دلارام خانم
    - توضيح نمي خواد , اصلا به من ربطي نداره ... ديشب هم ايبوش مي بينه داريد جنازه رو مياريد اينور ؛ يه دخالت بيجا كرده بود و دلش به خاطر اقوام ميت سوخته بود و كشونده بودتش تو قلعه ... من انقدر مصيبت دارم كه نمي خوام درگير اين جنازه بشم ... متوجه شدين پسر جان ؟
    - بذاريد توضيح بدم
    - نمي شه , الان هم خيلي درگيرم ... من كارم حفاري و كشف يه سري اقلام باستانيه , نه كارآگاه بخش جنايي

    يه لحظه به خودم اومدم و ديدم دم حجره اي هستم كه ديشب افتادم

    - اينجا كجاست ؟
    - اينجا واسه ايبوشه ... پرورش خرگوش داره ... شما هم سي چهل تاشونو نفله كردي

    دلارام برگشت سمت دو نفري كه تو حياط بودن و گفت :
    - آقايون داره دير مي شه , بخش انتهايي دهليزاي پايين قلعه رو شروع كنيد ...

    بعد برگشت رو به ايبوش و گفت :
    - شما هم برو به كلانتري خبر بده ... اين آقا پسر و رفيقشم تحويل بده ... بر فرض هم خواستن فرار كنن , مانعشون نشو ... قانون مي دونه و خودشون ... ذاتا به ما ربطي نداره ...

    يك دفعه يه زن آفتاب سوخته جوان و خاك و خلي از تو يكي از حجره ها اومد بيرون و هوارزنون اومد سمت دلارام
    - خانم ... خاننننم … پيدا شد … تو عمرم انقدر سكه و جواهر و يه جا نديدم … مس نيستا خانم , طلاست ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۸/۷/۱۳۹۶   ۱۸:۴۰
  • ۱۲:۵۹   ۱۳۹۶/۷/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت هشتم

     

     
    دلارام بدون اينكه توجهي به من بكنه , بدو رفت دنبال دختري كه از تو حجره اومده بود و با خوشحالي داد زد :
    - ديديد بچه ها ؟ ديديد گفتم همينجاست ؟ ... آقا شاهرخ مُشتُلق يادت نره عزيز ...


    الباقي هم رفتن دنبالش ...

    حرفي كه زده بود , بدجوري كنجكاوم كرده بود و منم رفتم دنبالشون ... رفتن تو يكي از حجره هاي آخر قلعه ... وسط حجره يه مدخل بود كه بيشتر شبيه چاه آب بود ... يكي يكي رفتن توش ...

    من خودمو رسوندم بهش ... توش حدودا تاريك بود ولي پايين تر يه نوري به چشم مي خورد ... سمت راست مدخل يه نردبوم چوبي بود و منم ازش گرفتم و خيلي آروم رفتم پايين ...

    صداي دلارام و الباقي آدم ها كمي ازم دور شده بود و به خاطر بلد بودن اونا كمي ازم فاصله گرفته بودن ... نرده بوم از چيزي كه فكر مي كردم بلندتر بود و آخر سر رسيدم تهش ... كنار نردبوم يه فانوس نفتي بود و روبروم يه راهي بود كه هر ده بيست متر يه چراغ گذاشته بودن ... يه دالان بود كه سقفش كوتاه تر از قد من بود و دورش رو با سنگاي خيلي بزرگ محكم كرده بودن ...

    رفتم جلوتر ... هر چند متر يه تاقچه رو ديواره ها بود و پايين تاقچه ها هم يه سكوي سنگي نقلی بود ...
    از دور صداي بگو بخند و عشق و حال آدم ها شنيده مي شد ... پاورچين پاورچين رفتم سمت صدا ...

    دالان هي مي رفت پايين تر و كمي هم سردتر مي شد ... يه لحظه ديدم كه روبروم يه ديواره و ديگه هيچي جلوم نيست ولي هنوز صداي بگو بخند مياد ... ياد خواب ديشبم افتادم و احتمال دادم باز دارم ادامه همونو مي بينم ...

    يكي آروم زدم تو گوشم و مطمئن شدم خواب نيستم ولي صداش پيچيد تو دالان ...

    برگشتم و كمي دقيق تر نگاه كردم ... هيچ راه ديگه اي نبود و اينجا آخر اون دلان بود ولي بالاخره اون چند نفر وارد همينجا شده بودن و احتمالا همين اطراف بودن ...

    آسه آسه اومدم سمت نردبوم ... وسطاي راه صداشونو واضح تر مي شنيدم ... وايستادم ...
    اينور و اونورو نگاه كردم ... كنج يكي از ديوارا يه دربچه ي چوبي و گرد بود ... كاملا جلوي راهو نبسته بود ... كشيدمش كنار ...

    احتمالا خودشون بعد رفتن توش دربچه رو كشيده بودن ... پشتش يه راه بود با يه شیب تند و ارتفاعش هم به زور يك متر مي شد ... دستمو گرفتم دو طرافش و رفتم تو ...

    انقدر شيبش زياد بود كه به سختي مي شد خودتو نگه داري ... رفتم پايين ... صداي آب به گوشم مي خورد كه با خنده هاي آدم ها قاطي شده بود ...

    رسيدم آخرش ... احتمالا به همينجا مي گفتن دهليز ... خيلي عجيب بود ... يه محوطه سفيد آخرش بود كه كلي هم گله گشاد بود و هر طرفش سفيدِ سفيد بود ... انگاه گچ پاشيده بودن و زير نور تعداد زياد چراغ زنبوريا خيلي زيبا به نظر ميومد ... زيباييش جايي تكميل مي شد كه از زيرش يه آب تميزي قُل قُل مي كرد و مي ريخت رو اون سنگ سفيدها ...
    دلارام و الباقي آدم ها , آخراي بهشتي كه توش بودن ؛ تو يه گودالي وايستاده بودن ...

    مي ترسيدم فحش كشم كنن ولي توي تمام عمرم اگر اون همه گنج و طلا رو نمي ديدم , حتما مي سوختم . رفتم سمتشون ... كمي مونده بهشون وايستادم ... زير پاشون پر بود از سكه هاي دُرشت طلايي ... خيلي درشت ... اندازه ي كف دست مي شد ولي معلوم نبود دارن به چي نگاه مي كنن ...

    دلارام كه ذوق زيادي داشت گفت :
    - دقيقا اين همون طلاي آب سفيدآبه ... همون كه دربارش باهاتون حرف زدم ... مي بينيد ؟ زيبايي رو لمس مي كنيد ؟ اين خمره ها و طلاها ذخيره ي يک پادشاهي بزرگه ... شاه خدابنده بعد از عزل و توسط سينه چاكانش در اين محل بخشي از خزانه رو پنهان مي كنه ولي ديگه هيچ وقت سراغش نمياد چون سينه چاكانش رو اعدام مي كنن و خودش هم كه نابينا بوده هيچ ردي از اين خمره ها تو دستش نداشته ...


    شاهد لحظه ي باشكوهي بودم و از اين اتفاق كاملا لذت مي بردم ... كاش مي تونستم با چند تا از اونا زندگيمونو رنگ و بويي مي دادم و حداقل فرح رو به خواسته هاش مي رسوندم ... تو همين فكر و خيال بودم كه يهو صداي يه داد بلند پيچيد تو سفيدآب ...

    تندي رفتم و قبل اينكه كسي ببينتم , پشت ديوار دهليز قايم شدم ... يكي از مردايي كه بالا هم ديده بودمش يه چاقو گذاشته بود زير گلوي دلارام ...
    - ببين حرف مفت بزني و بخواي زرنگ بازي دربياري به خداي احد و واحد شاهرگت رو مي زنم

    دلارام كه انگار اصلا انتظار اين كار رو نداشت , خشكش زده بود و جُم نمي خورد

    - شاهرخ ديوانه شدي ؟ اين كارا چيه ؟
    - آره , ديوانه شدم ... من الان يك ساله درگير اينام ... نمي ذارم منو با يه دستمزد كوچولو خر كني ...
    - شاهرخ جان اينا واسه ما نيست كه ... ما فقط بايد پيداش مي كرديم , همين ... و تحويل بديم ...
    - تحويل كي بديم ؟ به خدا هر كي سهم خودشو برمي داره ... والله بالله تو اينا رو تحويل اداره بدي به ما خيانت كردي ... نكرده آقا ؟ مريم تو چي ميگي ؟ ايبوش تو چي مي گي ؟ حرف بزنيد ديگه ...

    همه ساكت بودن و حرفي نمي زدن ... بعد يه سكوت سنگين , دلارام گفت :

    - من بايد تحويل بدم ... اگر شما نمي خواهيد , اول منو بايد خفه كنيد ...

    - ببين دلارام تو تازه بيست و چهار پنج سالته , مي توني يه زندگي عالي واسه خودت درست كني ... گور پدر تاريخ و شاه خدابنده و اداره و هر جاي ديگه اي كه هست ...
    - نيستم شاهرخ , من نيستم ... نمي ذارم اين سكه ها و اين همه جواهرات رو از اينجا ببريد ...
    - تو غلط مي كني بي شرف ... تو بي جا مي كني دختره ي پتياره ... تو مگه چيكاره اي ؟
    - من همه كاره م
    - خيلی خوب , خودت خواستي .... من اينجا نمي كشمت تا وقتي طلاها رو جمع مي كنيم چشمم بيفته به جنازه ت ...
    - خواب ديدي خير باشه , مگه تو تنهايي ؟ ايبوش نذار شاهرخ جايي بره ...

    ايبوش هيچي نگفت .

    - ايبوش با توام ... ايبوووش ...

    ايبوش هيچ جوابي نداد و شاهرخ با خنده گفت :

    - دختر جون , همه ي اينا با من همدستن ... ايبوش طنابو بيار ...
    - شاهرخ به خدا از سگ كمتري ... حيووون , تو كه خاطرخواه من بودي
    - الكي بود خره
    - تو كه پسر خوبي بودي شاهرخ
    - نبودم خره

    سعي مي كردم يواشكي به صورت زيبا و معصوم دلارام كه زير نور چراغا زيبايي خاصي داشت نگاه كنم ولي از اين كه توانايي كمك كردن بهش رو نداشتم , عذاب مي كشيدم ... شاهرخ دستشو بست و ايبوش هم انداختش يه گوشه نزديكي هاي من .... بعد شاهرخ اومد سمتش و گفت :
    - باز شرمندتم دلارام ... من و ايبوش و صابر و عشق خودم نيلوفر قراره بريم يه زندگي شيك و اشرافي رو شروع كنيم و تو همينجا مي موني تا بگندي ...
    - مي گندم ولي با تو همپا نمي شم شاهرخ ... برو گمشو ...
    - اوووخ چقدر فحشات مي چسبه
    - بسكي ذاتت خرابه ... نبايد قاطي مي كردمت به كارام ... تو اگه آدم بودي به خاطر دزدي از پدرت زندان نمي افتادي ...
    - حرف پدر منو نزن آشغال
    - آشغال تويي شاهرخ ... كسي كه از خانواده خودش دزدي كنه و به خاطر دو هزار تومن , پدرشو با چاقو بزنه معلومه به من و اين طلاها رحم نمي كنه ...

    يك دفعه شاهرخ رفت سمت دلارام و با مشت كوبيد تو دهنش ... بعد تا مي تونستش زدش ... انقدر زدش تا از حال رفت و هيچ كس هم جلو نمي رفت ...



    حدود يك ساعت گذشت تا طلاها رو جمع كردن و خيلي سريع راه افتادن ... دلارام رو كه دست و بالش بسته بود و از دهنش خون ميومد رو طوري كه نتونه خلاص بشه يه گوشه بستنش و راه افتادن ...

    خودمو كشيدم عقب و يه گوشه قايم شدم ... همشون رفتن بيرون ...

    كمي كه گذشت , آروم رفتم جلوش و گفتم :
    - سلام خانم

    به سختي سرش و آورد بالا و دهنشو جنبوند ...
    - سلام آقا پسر ... اگه طلا مي خواي , نمونده ...
    - نه خانم , فقط مي خوام كمكت كنم ... من نه قاتلم نه دزد ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • ۱۳:۱۶   ۱۳۹۶/۷/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت نهم

     

     
    خم شدم و شروع كردم به باز كردن پاهاش و از جايي يه قطره ريخت رو صورتم ... سرمو گرفتم بالا و ديدم خونيه كه از پيشوني شكسته دلارام در اومده ...

    حدود يه بند انگشت وا شده بود و لخته شدن هم جلوشو نمي گرفت ... پيرهنمو در آوردم و شروع كردم به بستن پيشونيش ولي كمي نگذشت كه كل پيرهن هم قرمز شد ...

    تندي دستاشو وا كردم و سعي كردم كه بلندش كنم ولي حالش وخيم تر از اين حرف ها بود ... ضربه هايي كه شاهرخ بهش زده بود , بدجوري ناكارش كرده بود و همه جاش زخم و زيلي بود ...

    راه افتاديم ... هر دو سه متري كه مي رفتيم , كلي دلارام آخ و اوخ مي كرد و از تير كشيدن بدنش جونش داشت بالا ميومد .
    با هزار زحمت رسوندمش تا آخر دالان و دم يكي از سكوهاي سنگي نشوندمش ولي بعد اون رو نمي دونستم چيكار باس بكنم ... پيرهنم هم پر خون شده بود ...

    برگشتم رو به دلارام و گفتم :
    - بدجوري ازت خون مي ره
    - من سيروز دارم , به جور بيماري كبديه ... خونم سخت بند مياد !
    - اينجوري كه مي ميري
    - بله , اگه زود بخيه نزنم احتمال داره يه جنازه ديگه بمونه رو دستت ...


    خم شدم و انداختمش رو كولم ... زياد سنگين نبود و هيكل خوش فرم استخونيش بيشتر از پنجاه و چهار پنج نمي شد و واسه من كه هفتاد و چهار كيلو رو راحت ضربه مي كردم , مشكلي تو بلند كردنش نداشتم ... رسيديم دم جايي كه از نردبوم اومده بودم پايين ولي نردبوم رو كشيده بودن بالا ...


    اونا به قصد مردن دلارام اين كارو كرده بودن و حالا من هم افتاده بودم تو همين هچل ...

    از دو دو زدن چشماي دلارام مي شد فهميد كه اصلا حالش خوش نيست ... پيرهن و شلوارش هم از خون خودش خيس خيس بود و از ضعف داشت مي لرزيد ...

    آروم خوابوندمش رو زمين ... پيرهنمو از سرش باز كردم و خوب به زخمش نگاه كردم ... از دو طرف زخمش فشار دادم تا بچسبه به هم ولي بدتر مي شد ... پيرهنو يه بار ديگه محكم بستم دور سرش ...

    به بالای سرم نگاه كردم ... چاهي كه ازش اومده بودم پايين , حداقل اندازه قد چهار تا آدم بود و قطرش هم كمي كمتر از وقتي كه دو تا دستو وا مي كردي ... خودمو كشيديم بالا ... دو تا پامو دو طرف چاه گذاشتم و دو تا دستامم همينطور ... سعي مي كردم وجب به وجب برم بالا ...

    فكرم فقط كمك به دلارام نبود و فكر فرح و مادرم و فروغ , بيشتر از اون جريم مي كرد ... عرق صورتم هي مي رفت تو چشام و مي سوخت ولي اگه شل مي كردم با كله مي رفتم پايين ...

    جون دستام تموم شده بود و هر چقدر هم به بازوهام و ساعدم فشار مياوردم , نمي تونستم زور رو بهشون برگردونم ...

    از همونجا شروع كردم به داد زدن ... تا جايي كه مي تونستم هوار مي كشيدم ولي بيشتر صدام تو گوش خودم مي پيچيد ... اصلا دوست نداشتم اونجا بميرم ... دو تا پاهامو تو يه گله جاي چاه , بيشتر گير دادم و يه لحظه به دستام جون بيشتري دادم و كشيدم بالا ... دستم رسيد بالاي چاه ...

    اينور اونور كردم و يه چيزي خورد به دستم ... گرفتمش و تا كشيدم , اومد جلو ... فهميدم وِله ...

    كمي ديگه زور زدم و تا شيكمم اومدم بيرون , خودمو انداختم يه طرف كنار چرخاب بالاي چاه ...
    چند دقيقه اي همونجا نفس نفس زدم تا بالاخره تونستم خودمو جمع و جور كنم ...

    بلند شدم و فكرمو يه جا جمع كردم و تصميم گرفتم برم سراغ كلانتري ولي مصيبت جنازه ي كريم آقا منصرفم كرد ... چشمم افتاد به حجره اي كه ديشب رو توش بوديم و رفتم سمتش تا سراغ فروغ رو بگيرم ...

    نگران بودن كه مبادا شاهرخ بلايي سرش آورده باشه ... با هزار فكر و اضطراب رفتم تو حجره ...
    فروغ بعد از دو ساعتي كه اون همه مصيبت سر من اومده بود , هنوز مثل خرس خوابيده بود و دهنش هم باز بود ...

    با پام زدم بهش كه بلند شه ... سه چهار بار اين كارو كردم تا بالاخره جُم خورد ... چشماشو آروم باز كرد و يهو پاشد نشست ....
    - علي , زنده ايم ؟
    - بله
    - كوشن اين جن و پريا ؟ … هزار تا فكر كردم به خدا ... تا صبح خواب به چشمم نيومد ...
    - آره , معلومه

    يك دفعه نگاش افتاد به تن لخت من و كمي كشيد عقب ... يه نيم نگاهي هم به خودش انداخت و گفت :
    - چرا لختي علي ؟
    - جريانش مفصله , مجبور شدم
    - خاک تو سرت ... چرااا ؟ به زور ؟
    - چي ميگي فروغ ؟
    - خوب در مي رفتي ... من الان جواب فرح رو چي بدم ؟
    - كسي كاري با من نكرده ... پاشو بهت مي گم بيا كمك
    - كمك كي ؟ چي مي گي علي ؟ جنازه كو ؟
    - اون مهم نيست ... پاشو بيا مي گم ...


    فروغ از جاش بلند شد و افتاد دنبالم و منم تند و تند رفتم و به همه حجره ها سر زدم تا از حجره ي خرگوشا يه طناب جستم و رفتم سمت چاه ...

    فروغ كه هنوز متعجب از رفتار من بود , گفت :
    - مي شه بگي چه خبره ؟
    - بايد يكي رو بكشيم از چاه بيرون
    - كيو ؟ جنازه رو ؟
    - نه
    - جن رو ؟
    - نه
    - پس كيو ؟
    - دلارام رو
    - اون ديگه كدوم خريه ؟ بيا جنازه رو ورداريم بزنيم به چاك ...

    رسيدم به چاه و طنابو بستم به چرخاب و انداختمش تو چاه و دلارام رو صدا كردم ولي صدايي نيومد ... هر كاري كردم خبري نشد ... شايد مرده بود و شايد هم جون گرفتن طناب رو نداشت كه دومي قانعم كرد ولي مي دونستم زور فروغ به كشيدن جفتمون نمي رسه ...

    برگشتم سمت فروغ و گفتم :
    - برو پايين
    - زر مفت نزن علي , به خدا مي زنم مي تركونمتا
    - ببين فروغ , اون پايين يه دختر بيچاره افتاده كه بايد بكشيمش بالا ... اگر زود اين كارو نكنيم , تموم مي كنه ...
    - علي هر كاري بگي واست مي كنم , جز اين كار ... باور نمي كني امتحان كن
    - من همين كارو ازت مي خوام ...
    - نمي رم ... نخواهم رفت ... تو رو هم نمي ذارم بري
    - الاغ , اون پايين يكي داره جون مي ده
    - بده , منو سننه ... من مفتشم ؟ آگاهي ام ؟ شهرباني ام ؟ چيكاره ايم ما ؟
    - مي ري پايين يا بندازمت تو ؟
    - اوه اوه چه غلطا

    مچش رو گرفتم و فشار دادم و زل زدم به چشاش ... نزديك صورتش شدم , اونقدر كه نفسش مي خورد بهم ...

    چشماشو بست و نزديك تر شد و گفت :
    - الان ؟ باشد كه بر سر اين چاه , آتش بوسه را از وجودم پاك كنم ... سلامم را تو پاسخ گوي ... در بگشاي علي ...
    - كوفت ... بهت مي گم برو پايين ؛ اون وقت تو فكر خاك بر سري هستي ... بوسه كجا بود تو اين هير و ويري ؟ 
    - آشغال بي ذوق

    خودش بلند شد و طناب رو بست به كمرش و منم سفتش كردم ...


    - رسيدي پايين اول دلارام رو بفرست , بعد خودت بيا
    - بي شعور بي تربيت
    - رفتني پايين ، سعي كن از ديوارا كمك بگيری
    - نديد بديد داهاتي
    - برو پايين
    - پسرا همشون اينطوري قزميتن , تو هم ديوث ترينشوني
    - زود باش


    بلند شد و آويزون شد و منم كه اون سر طنابو بسته بودم به چرخ , آروم آروم دادم پايين و فروغ هم تا وسط هاي چاه هفت جد و آبادم رو فحش كش مي كرد ...

    آروم آروم طنابو شل كردم تا از كم شدن وزنش , فهميدم رسيده ...

    كمي كه گذشت يه دفعه صداي يه ماشين رسيد به گوشم ... چرخيدم ...

    يه وانت مزداي قرمز كه شاهرخ پشتش بود , پيچيد تو قلعه ...

    تندي رفتم يه گوشه پنهون شدم ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • ۱۳:۳۰   ۱۳۹۶/۷/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    رمان نار و نگار از آقای بابک لطفی خواجه پاشا

    https://www.zibakade.com/Topics/رمان-ایرانی--نار-و-نگار--TP23999/

  • ۰۰:۴۵   ۱۳۹۶/۸/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت دهم

     

     
    لاي يكي از آجراي افتاده ي حجره , شاهرخ رو ديدم كه از پشت مزدا پياده شده و اومد پايين . دو نفر ديگه هم اومدن پايين . دست جفتشون قمه بود كه راحت گاو رو مي خوابوند ...

    آسه آسه رفتن سراغ جايي كه شب رو توش بوديم . مي شد فهميد كه اومدن سراغ من و فروغ كه ردي از خودشون جا نذارن و با نفله كردن ما كاملا كاراشون چفت مي شد ...

    رفتن تو ... چند لحظه اي گذشت و تندي اومدن بيرون و مثل ديوانه ها شروع كردن به وارسي اينور و اونور ... به هر كدوم از حجره ها سر مي كشيدن و بعد مي رفتن سراغ اون يكي ... كلافه بودن و آروم آروم اومدن سمت من ... كمي مونده , وايستادن ...

    شاهرخ  به دو تا مرداي قُلچماقي كه باهاش بودن گفت :
    ماشينشون اینجاست , پس خودشونم همينجان ... بگرديد و پيداشون كنيد ... در بِرَن پته مون ميفته رو آب ... شما دو تا بريد رو بوم قلعه و اطرافو ببينيد ... منم مي رم اينوري ...

    اون دو تا راه افتادن و شاهرخ هم اومد سمت حجره اي كه توش بودم ... زودي رفتم دم چاه و خواستم طناب رو بكشم كه چيزي پيدا نباشه ... طناب سنگين شده بود و معلوم بود كه دلارام رو بسته بهش ...

    راهي نداشتم ؛ طناب رو وا كردم و انداختم پايين توي چاه ... طوري كه زياد صدام نپيچه , گفتم :
    فروغ طنابو بكش يه گوشه ... الان برمي گردم ... جيكت هم در نياد ...

     نمي دونم شنيد يا نشنيد ... تندي دويدم پريدم پشت كُپه خاک و پِهِني كه يه كنج حجره ريخته بودن ... خبري نشد ... سرمو آوردم بالا ... شاهرخ درِ باک مزدا رو باز كرده بود و داشت ازش بنزين مي كشيد ...

    كمي از شيلنگ ميك زد و خمش كرد تو دبه ي سفيدي كه تو دستش بود ... بعد دبه رو گذاشت زمين و رفت يه وري ...

    باز خودمو قايم كردم . كمي كه گذشت , شاهرخ رو ديدم كه با يكي ديگه از مردا نردبوني رو كه از تو چاه در آورده بودن رو آوردن سمت حجره ... كجا قايم كرده بودن , نمي دونم ... 

    نفسامو طوري مي كشيدم كه خودمم نشنوم ولي نمي شد و هن و هنم تابلو بود ...

    شاهرخ نزديك چاه شد و گفت :
    رفتني اصلا فكرم پي اون دو تا نبود ... حتمي در رفتن ... عجب خري ام من , عجب نفهمي هستيم ما … تا حالا بايد دلارام تموم كرده باشه , جسدشو مي سوزنم تا هيچ ردي نمونه ... نردبوم رو بنداز تو چاه …


    نم يدونستم چيكار باس بكنم ... جونم داشت بالا ميمومد و صورت فروغ و دلارام همش جلو روم بود ... مي دونستم كه اكه شاهرخ بره پايين , جفتشون رو آتيش مي زنه ... حتي فكرش هم عذابم مي داد ...

    يک دفعه از جام بلند شدم و با تمام سرعت دويدم بيرون و از حجره اومدم بيرون ... شاهرخ تا منو ديد , پا شد و دويد دنبالم و به اون يكي هم گفت : بگيرش ...


    اونم مثل سگ گله اومد پي من ...

    ديگه اصلا سرمو نچرخوندم ... تا اونجايي كه مي تونستم تند تند مي دويدم ... بعضي وقت ها صداي پاشون رو تا يه وجبي خودم مي شنيدم و نفس نفساي تند و تيزشون ترسمو دو برابر مي كرد ... كفشام از پام در اومده بود و با كل وجودم دويدم تا از كنار ماشين باباي فروغ رد شدم و رفتم سمت جاده ...

    چند تا سنگ پرت شد اينور و اونور من و فهميدم كه يكيشون ازم جا مونده ... باز رفتم تا وقتي كه صداي خسته و حرصي شاهرخ رو از كمي عقب تر شنيدم ...
    - وايسا بي پدر , وايساااا

    صداش آروم آروم ازم دور شد تا وقتي كه خيالم راحت شد ديگه بهم نمي رسه , سرمو چرخوندم پشت و يه نگاه انداختم ... شاهرخ طوري كه خم شده بود , دستش رو زانوش بود ...

    آروم آروم سرعتمو كم كردم و وايستادم ...

    خيلي گرم بود. كلا اون سال تابستون گرمي بود ...
    چند دقيقه اي همونجا وايستادم ... كمي تا جاده ورامين كه ماشين سنگينا ازش مي گذشتن , فاصله داشتم ... صداي غژ و غژ چرخ تريليا تو گوشم مي چرخيد ...

    روبروم شاهرخ بود وفقط بهم نگاه مي كرد ... لبام از تشنگي داشت پاره مي شد و زبونم چسبيده بود به سق دهنم ... فكرم اصلا كار نمي كرد و فقط مي دونستم تا وقتي كه اونجام , شاهرخ نمي ره سراغ فروغ و دلارام ...

    داد زدم و گفتم :
    - چي مي خواي ؟
    - بيا بهت مي گم
    - خر خودتي
    - يابو علفي , بياي يا نياي مي گردم و خانوادتو پيدا مي كنم و خواهر مادرتو …
    - تو گوه مي خوري با هفت جد و آبادت ... من فقط جنازه رو مي خوام
    - بهت مي دم , تازه پول هم بهت مي دم ... تو بيا
    - نمي خواد , تو برو خودم جنازه رو ورمي دارم ... مي ري يا برم سراغ پليس؟
    - عرضه داري برو پليس ... اول خودتو از لنگات آويزون مي كنه
    - من ميت بابامو آوردم اينجا چون پول قبرو نداشتم
    - ديدي خر خودتي ؟ مي رفتي شاه عبدالعظيم مفتي چال مي كردن

    همينطوري كه حرف مي زد , آروم آروم ميومد سمتم
    - ببين چاقال خان , نباس از آدم هايي كه اينجا بودن حرفي بزني ... خفه خون مي گیري
    - نمي زنم , ميت رو مي خوام
    - بيا برو جنازه گور به گوريتو وردار
    - تو برو رد كارت , من ورمي دارم
    - ببين يه روز پيدات مي كنم


    جوابي بهش ندادم كه سگ تر از چيزي كه بود نشه ... برگشت و رفت سمت قلعه ...

    چند دقيقه اي طول كشيد كه با مزدا از قلعه اومد بيرون ... شاهرخ و آدم هاش , سرشون رو آوردن بيرون و دنبال من مي گشتن ولي منو كه دم جاده آسفالت زير پل بتني قايم شده بودم رو نمي ديدن ...

    دم جاده وايستادن و از ماشين پياده شدن ... قمه ها تو دستشون بود كه راحت اندازه ي نصف لِنگ من مي شد ... يهو شاهرخ چرخيد سمت من و منم پيچيديم پايين , زير پل ... يه آب لجني بدبويي رد مي شد و كمي جلوتر تو يه گُله جا مگس گير شده بود ...

    صداي قمه رو كه مي زد كنار پل , مي شنيدم ... سعي كردم بشينم تو لجن و تا سينه رفتم پايين ... بوش خيلي تند بود و لزجي گل كف آب , مي رفت لاي انگشتام ...

    رفتم پايين تر ... گند آب تا زير لبم رسيده بود و مگس هاي ريز روي آب رو مي تونستم راحت ببينم ...

    مدتي گذشت و صداي دور شدن مزدا رو شنيدم و خودمو كشيدم بيرون ...
    بدون معطلي دويدم سمت قلعه ... اونقدر فكر فروغ و دلارام تو سرم مي رقصيد كه لغزيدن خون زخم هاي كف پام برام اصلا مهم نبود ...
    رسيدم دم چاه ... دبه ي بنزين دم چاه بود و هنوز خالي نشده بود ... خيالم كمي راحت شد ...

    زودي نردبوم رو كردم تو چاه و بدون معطلي رفتم پايين ... رسيدم تهش ... برگشتم ... فروغ روبروم بود و يهو يكي محكم كوبيد تو صورتم و گفت : خيلي آشغالي ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • ۰۱:۰۲   ۱۳۹۶/۸/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت یازدهم

     

     
    انقدر سيلي فروغ محكم بود كه فكم درد گرفت ... كمي دهنمو تكون دادم و گفتم : چرا مي زني ؟

    هيچي نگفت ولي از رنگ روي پريده ش معلوم بود كه خيلي ترسيده ... كمي ديگه با حرص نگاهم كرد و زد زير گريه ...
    - طنابو كه انداختي پايين , فكر كردم در رفتي
    - مگه مغز خر خوردم ؟
    - اگه نخورده بودي , منو كنار يه جنازه ول نمي كردي
    - جنازه ؟


    چرخيدم ... پشت سرم دلارام افتاده بود ... كبود شده بود و انقدر خون ازش رفته برد كه لباساش چسبيده بودن به تنش و هيكل بي جونش هويدا بود ... باور نمي كردم به اين راحتي دلارام مرده باشه ...

    - مرده ؟
    - نمي بيني ؟ كوري علي ؟ من چه غلطي كردم قاطي بازي شما شدم ...


    خم شدم سرمو گذاشتم رو سينه ش ... خون رو پيرهنش رفت تو گوشم و هيچ چيزي نمي شنيدم ... كشيدم , دگمه هاش پاره شد و دقيق تر گوش دادم ...

    فروغ اومد نزديكم ...
    - هوي , وحشي ... چيكار با جنازه ي دختر مردم داري ؟
    - مي زنه
    - چي مي زنه ؟
    - قلبش مي زنه

    دلارام ذو گرفتم كولم و فروغ هم با طناب بستش به كمرم ... بلند شدم رفتم رو نردبوم و خودم و پله پله كشيدم بالا ... از چاه اومدم بيرون و كمي بعد هم فروغ اومد ...


    - فروغ برو ببين كليد ماشينو تو حجره اي كه ديشب توش بوديم پيدا مي كني ؟

    فروغ تندي دور شد ... فروغ رو پشتم بود و با دستام , پاهاش رو از دو طرف گرفته بود ... احساس كردم زير دستم یه چيزيه ... دقيق تر شدم ... كليد بود ... دست راستمو كردم تو جيبش و لاي يه چند تا اسكناس , كليد رو كشيدم بيرون ... كليد ماشين ..
    بيا فروغ , كليد اينجاست ...

    دلارام رو خوابونديم رو صندلي عقب و راه افتاديم ... ديگه زياد ازش خون نميومد و يا شايد هم ديگه خوني تو رگ هاش نمونده بود كه دربياد ...

    رسيديم دم جاده و راه افتاديم ... هنوز پنجاه متر نيومده بوديم كه چشمم خورد به مزدا و بي توجه از كنارش رد شديم ... تو آينه عقب رو نگاه كردم و ديدم كه افتادن دنبالمون ...

    پامو رو گاز فشار دادم و كمي فاصله گرفتيم ولي مي ديدم كه دارن ميان ... بعضي وقتا گم مي شدن و باز سر و كله شون پيدا مي شد ... رسيديم سر پل شاد شهر و پيچيديم سمت نعمت آباد ... 

    اول يافت آباد يه درمونگاه بزرگ بود ... پيچيدم و نگه داشتم ... رفتم تو , به دختر سفيدپوشي كه موهاشو بالای كله ش بسته بود خبر دادم و اونا هم يه برانكارد رو با دو نفر ديگه خبر كردن ...

    وقتي اومدم تو حياط , شاهرخ رو ديدم كه كمي با فاصله از ماشين وايستاده بود و تا منو ديد همونجا كُپ كرد ...

    دلارام رو از ماشين پياده كرديم و خوابونديم رو برانكارد ... شاهرخ كه اصلا انتظار ديدنش رو نداشت سر جاش مات و مبهوت مونده بود ...

    يه مامور بغل در وايستاده بود و رفتم سمتش ... شاهرخ تا ديد , تندي زد از بيمارستان بيرون ...

    دلارام رو زود بردن و شروع كردن به درمونش ... سه چهار نفر بالا سرش بودن ...

    يكيشون اومد سمت من و گفت :
    - اينو چرا دير آورديد ؟
    - راهمون دور بود
    - سرش چي شده ؟

    فروغ منو زد كنار و اومد جلوم وايستاد و با اعتماد به نفس بالاي خودش گفت :
    - تقصير خودشه , رفت بالاي درخت حياط ما انجير بچينه ، پاش ليز خورد و با كله اومد پايين .
    - چيكاره اين دختريد ؟
    - هيچي , دوستيم
    - پدر ، مادر ، برادر ، كسي رو نداره اينجا ؟
    - چرا داره , ما نگفتيم که نگران نشن ... اگه سر پايي خوب بشه , بعدا خبر مي ديم
    - سر پايي ؟ اين دختر داره مي ميره ... حداقل نصف خون بدنش رو از دست داده ... زخم زياد عميق نيست ولي خون زيادي ازش رفته ...

    من كمي به پرستاره اورژانس نزديك شدم و گفتم :
    - آخه يه مشكلي داره , يعني خودش گفت
    - چه مشكلي ؟
    - يه مرض كه خون قطع نمي شه … چيز … ديوز

    انقدر بلند گفتم كه همه آدم ها چرخيدن سمت من ...
     - ديوز چيه ؟ سيرووز ... يه بيماريه كه منجر به عدم انعقاد خون هم مي شه ...


    بعد مجددا رفت سراغ دلارام ... فروغ آروم سرشو آورد دم گوشم و گفت :
    - تازه اونم ديوز نيست , ديوثه
    - حالا هر چي هست , تو تخصص شماست
    - گمشو بابا

    كمي گذشت ... حدود دو سه ساعت رو نيمكت تو راهرو نشسته بوديم ... فروغ كمي به اينور و اونور نگاه كرد و گفت :
    - بريم ؟
    - كجا ؟
    - خره , بميره پاي ما گيره
    - الانم نمي ذارن كه بريم
    - پس چيكار كنيم ؟
    - بذار برم يه سر بهش بزنم

    رفتم تو اتاق ... دلارام رو تخت بود و بهش يه كيسه خون زده بودن و سر و صورتش رو هم بانداژ كرده بودن ... حالش كمي بهتر شده بود ...

    يكي از پشت سر بهم گفت :
    - آقا , لطفا بفرماييد پذيرش


    برگشتم ... يكي از خدمات درمونگاه بود ...
    - چرا ؟
    - حساب كتاب كنيد ديگه برادر من ... نترس , حالش بهتره ...
    - بله , شما برو من اومدم ... كمي نگرانشم

    كمي الكي بغض كردم و رفتم سمتش ...
    - همبازيمه آقا
    - اينكه دختره , مرد نبود همبازيت بشه ... زن بازي مي كني ؟
    - نه منظورم ... همسايه بوديم از بچگي
    - مملكت رو جماعت هيز گرفته

    از حرف خودم پشيمون شدم ... يارو رفت و منم رفتم پيش دلارام ... هنوز لباساي خونيش تنش بود ...

    با اينكه حس خوبي نداشتم دستمو كردم تو جيبش و پولاشو درآوردم ... بدون اينكه نگاه كنم كردم تو جيبم ...  اومدم بيرون و رفتم دم پذيرش ... همون دختري كه اولش تو ورودي ديده بودم , تو پذيرش بود و داشت روي ورقي نقاشي مي كرد ... منو كه ديد خم شد و يه كاغذي رو كشيد بيرون و داد به باجه ي بغل دستيش و گفت :
    - سي و پنج تومن ... زنگ بزن پدرش بياد , دو سه ساعته مي تونيد ببريدش ... البته ما اينجا بخش نداريم , اگر مي خواييد بستريش كنيد ببريدش تهران ... ولي اگه وضعشون زياد خوب نيست , تو خونه هم درمون مي شه
    - همينجا نمي شه ؟
    - اينجا درمونگاهه , كاري بيشتر از اين از دستمون بر مياد ...

    پولاي دلارام شصت تومن بود كه سي و پنجش رو دادم به باجه و زن تو باجه هم با اكراه اسكناساي خوني كه عكس شاه روش قرمز شده بود رو گرفت ...


    ساعت ده يازده مي شد كه دلارام رو آورديم و كرديم تو ماشين ... مطمئن بودم كه شاهرخ هنوز بيرون در منتظرمونه ... اول به بيرون يه سرك كشيدم ولي خبري نبود ... برگشتم و راه افتاديم ...

    از حياط درمونگاه اومديم بيرون و سر خيابون كه پيچيديم , يكي با چوب كوبيد رو شيشه ماشين و كشيد عقب ... شاهرخ بود ... و منم بدون معطلي در رفتم ...

    از كنار شيشه جاده رو نگاه مي كردم ... مزدا كمي جلوتر وايستاده بود و بغلش هم يه چرخ دستي آلو زرد و شليل وايستاده بود ... رفتم جلوتر يكي آروم زدم به چرخ دستي كه چپ شد جلوي مزدا و ازش رد شدم ... شاهرخ همونطور كه چوب رو تو هوا مي چرخوند , اومد سمت مزدا و خواست حركت كنه كه چرخ دستي مانع شد و منم رفتم ...

    ديگه نديدمش و تا مي تونستم گاز دادم ... رسيدم به سي متري و فقط غر غر فروغ اعصابمو ريخته بود به هم كه از ترس باباش قاطي كرده بود ...
    رسيديم تو كوچه ... دم خونه نگه داشتم ... خبري از مزدا نبود ... پياده شدم و درو زدم ... كمي منتظر موندم  ولي خبري نشد ... باز درو زدم ... خبري نشد ...

    خودمو از در كشيدم بالا ... چراغ خاموش بود ... رفتم رو در و از اون ور پريدم تو حياط ... درو باز كردم و با فروغ دلارام رو برديم تو خونه ... از پله ها رفتيم بالا ... رسيديم تو هال ... هيچكس نبود ... خونه مثل قبل بود ولي نه مادر بود نه فرح ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۸/۸/۱۳۹۶   ۰۱:۰۳
  • ۰۱:۰۵   ۱۳۹۶/۸/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " دام دلارام "

    قلعه

    رمان ایرانی " دام دلارام "
  • ۰۱:۰۶   ۱۳۹۶/۸/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " دام دلارام "

    رمان ایرانی " دام دلارام "
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان