خانه
45.9K

رمان ایرانی " دام دلارام "

  • ۱۶:۴۶   ۱۳۹۶/۷/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت دوم

     



    سستي پاهام نمي ذاشت قدم از قدم بردارم . دستاي كريم آقا تو آب موج مي خورد و چند تا موي بلندي كه رو كله ي كچلش مونده بود , اينور و اونور مي رفت . سكوت سنگيني تو حياط نشسته بود و صداي دستفروش تو كوچه رو به وضوح مي شنيدم ... حتي تكون خوردن برگاي چنار و نفس هاي تند تند فرحناز و هر از گاهي گريه ي تو شيكم مادرم .
    به خودم جرات دادم و خيلي آروم رفتم سمت حوض . تا رسيدم به آقا كريم نون ها رو گذاشتم پَرحوض و مشماي پنيرم گذاشتم روش .

    دستمو دراز كردم سمت كريم كه يك دفعه فرح اومد سمتم و با حرص بالايي كه داشت منو كشيد عقب و اومد جلوم وايستاد .


    فرح : دست به نجسي نزن .

    همينطور مات و مبهوت مونده بودم . جرات نداشتم ازش بپرسم چي شده كه فرح سرش و گذاشت رو سينه م و گفت : دادااااش … دادااااش ... داااداش ...

    آب دهنمو قورت دادم . نفس عميقی كشيدم و بي حركت سر جام وايستادم . فرح زد زير گريه و هق مي زد .
    فرح : مُرده داداش ... خيلي وقته مرده ... دست بهش نزن , نجسه ...

    توي بغلم داشت مي لرزيد و معلوم بود خيلي ترسيده ... هر دو سه تا نفس , يك نفس عميق مي كشيد و بعدش باز گريه مي كرد . سرش رو آروم آورد بالا و تو صورتم نگاه كرد .
    فرح : علي جان
    علي : جانم فرح ؟
    فرح : ترسيدم
    علي : نترس عزيزم , من كه نمردم
    فرح : كريم آقا مرده
    علي : چه خبره اينجا ؟

    فرح برگشت و مادرم رو نگاه كرد . مادرمم چشمش رو دزديد و سرش و انداخت پايين ...

    علي : مي شه يكيتون به منم بگه اين چه شلم شورباييه كه اينجا به راهه ؟

    هيچ كدوم نمي تونستن حرف بزنن و همش به ميت نگاه مي كردن .

    فرح رو كنار زدم و رفتم سمتش . توي آب كشيدمش سمت خودم ولي اون هيكل گنده و گوشتي كه تو آب سنگين تر هم شده بود , بيشتر از وزني بود كه بتونم تكونش بدم . كمي زور زدم و يكهو جنازه ي كريم آقا تو آب چرخي خورد و چشماي بازش كه كمي هم خون مرده شده بود , افتاد بهم . يه ترک گنده رو پيشونيش بود و لخته خون هم دورش خشك شده بود .


    فرح : من كشتمش
    علي : چرا ؟

    مادرم آروم آروم از رو پله ي حياط كه مي رفت سمت خونه , بلند شد و بدون اينكه چيزي بگه رفت تو خونه .

    فرح : باز مَست بود ... كمي تو خونه با مامان داد و بيداد كرد و اومد تو حياط . منم نشسته بودم يه گوشه و كتاب بچه ي مردمِ آل احمد رو مي خوندم كه رسيد بالای سرم و يهو دستم و كشيد و بلندم كرد .

    زل زد به چشام و طوري كه بوي تند عرق سگيش , كل وجودم رو به هم ريخته بود ؛ گفت :

    - جور مادرت رو بكش ... يا نمي كشي , بگو يكي بياد بكشه
    - ديوث خودتي . خدا نداري ؟ گناه رو نمي شناسي ؟ مرد نيستي ؟ من دخترتم ... ناتني ام ولي هستم ...
    بعدش از جلوش كنار كشيدم و رفتم دم در كه بزنم بيرون ... تا چفت درو وا كردم , از پشت بغلم كرد و كشيدم تو حياط .

    هر چقدر جون كندم ولم نكرد . محكم با صورتم كوبيدم تو صورتش ... اونم سكندري خورد و منو ول كرد و بعدش پاش گرفت كنار حوض و با كله رفت توش ... كنج پيشونيش گرفت به اين لبه كه جاش هم مونده ...

    بعد … مُرد


    مادرم كه چادر كهنه ي سياهش رو سرش كرده بود , اومد تو حياط و رفت سمت جنازه ي كريم . دمپايي هاش رو بدون هيچ ترسي درآورد و پاي خودش كرد و گفت :
    - مي رم كلانتري ... اصلا من زدمش ... من كشتمش ... حقش بود ... مرتيكه از حيوون كمتر بود ...


    يهويي برگشت سمت جنازه و با لخته تف كرد رو صورتش ...

    - آشغااال … فرح دختر منه … محرمِ تو بود حيوووون …

    برگشت سمت من و فرحناز و صورت خيس از گريه هاش رو پاك كرد و گفت :
    دست من نيست كه بابا ... نمي شه , نمي تونم ... آدمم ديگه ... آدم , مريض مي شه , بد حال مي شه ... سنش كه مي گذره نمي تونه شوهرش رو هم بگذرونه ...


    باز برگشت رو به جنازه و خيره شد بهش ...

    - امروز بهترين روزه عمرمه كريم . تقاصِ همه كتك هايي كه بهم زدي و تقاص همه نامردي هات رو دادي حيوون . پاشو پاشو زور دستت رو بهم نشون بده ... پاشو منو بزن ... پاشو بگو كيميا ديوونه است ... پاشو كيميا رو جلو بچه هاش بزن ... پاشو بيفت به جونم ...

    ساكت شد . كمي گريه كرد و بعد صورتش و با كنار چادرش پاک كرد و راه افتاد .

    خواست بره بيرون كه نذاشتم و درو بستم .
    علي : كجا مي ري مادرم ؟
    كيميا : مي رم كلانتري
    علي : كه چي بشه ؟
    كيميا : په چي په ؟ وايستم بيان دختر دسته گلم رو بگيرن ؟
    علي : تو وايستا مادر جان تا يه فكري بكنيم
    كيميا : يكي مرده ... فكر نداره ... اين زندون داره , مكافات داره , بدبختي داره

    مادرم راه افتاد و منو زد كنار ... هيچ فكري نداشتم و نمي دونستم چيكار كنم . يه نگاه به صورت درهم و ترسيده فرح انداختم و برگشتم سمت مادرم كه داشت مي رسيد به در خونه ...

    بدو رفتم سمتش ...
    علي : لج نكن ... ميدوني اگه بري , چي مي شه ؟
    كيميا : وايستم بدتر مي شه پسرم ... فرح رو ببين ... دوست داري بيان خواهرت و با دست و پاي زنجير زده ببرن هلفدوني ؟
    علي : مگه من من مرده باشم
    كيميا : زر مفت نزن علي ... تو هنوز شاشت مي پاشه رو شلوارت بچه ... بذار برم . برادرِ كريم خبردار بشه , هممون رو اينجا دار مي زنه


    راست مي گفت ... رحيم , برادر كريم , تو شهرباني درجه دار بود . عاشق كريم آقا بود و يكي از عشقاش هم پيكي با داداشش بود . مي شه گفت هر شب يه سر به خونه ما مي زد و كمر حمايلش رو وا مي كرد و كلاهش رو مي ذاشت رو زانوش و هندونه اي كه خودش خريده بود رو شتري مي بريد و دور هم مي خورديم . مردن كريم آقا , اونو مثل سگ مي كرد و همه مون و تيكه پاره مي كرد .

    دست مادرم رو گرفتم و كشيدمش سمت خودم .
    علي : نباس كسي بفهمه . خودم جنازه رو نيست مي كنم ...
    كيميا : لاشه ي سگه نيستش كني ؟ آدمه ...
    علي : چالش مي كنم
    كيميا : معصيت داره …
    علي : لا اله الا الله
    كيميا : بذار برم
    علي : نمي شه ... نمي ذارم … بذار چالش مي كنم … كنار چنار
    كيميا : مغز خر خوردي ؟ … بكش كنار
    علي : تو رو خدا مامان … به خدا رحيم بفهمه پوست هممون رو مي كَنه


    مادرم همونجا نشست و چادرش افتاد رو شونه ش …



    كف دستم تاول زده بود ... انقدر تند تند با بيل شكسته و كهنه كنده بودم كه جون نداشتم جنازه رو بندازم توش .
    چهارشونه بود و دُرشت ... جا نمي شد ... اينورش رو مي كردم تو , اونورش ميومد بيرون ... مصيبتي شده بود ...

    هاج و واج بالاي سر جنازه بودم كه يكهو يكي با مشت كوبيد به در خونه ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان