خانه
48.9K

رمان ایرانی " دام دلارام "

  • ۱۶:۰۹   ۱۳۹۶/۷/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " دام دلارام "

    نوشته آقای بابک لطفی خواجه پاشا

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    رمان  " دام دلارام "
  • leftPublish
  • ۱۵:۴۴   ۱۳۹۶/۸/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " دام دلارام "

    دریا

    رمان ایرانی " دام دلارام "
  • ۰۰:۴۱   ۱۳۹۶/۸/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت بیست و سوم

     

     
    سعی كردم به دريا بی توجه باشم و طوری رفتار كنم كه انگار نمی بينمش ولی هر بار كه می چرخيدم , نگاش رو من بود ... انقدر معذب بودم كه عرق نشسته بود رو پيشونيم ...

    رفتم و رو يكی از صندلی ها نشستم و آدم ها رو نگاه می كردم ... دريا اومد و رو صندلی كناری من نشست ...
    - تو نمی خوای برقصی ؟
    - والله من زياد از اين كارا بلد نيستم
    - منم زياد اهل اين چيزا نيستم , يعنی هستم ولي شلوغی رو دوست ندارم ... خلوت بهتره , نظرت چيه ؟
    - چی بگم والله
    - هر چی دوست داری بگو ... ببينم علي تا چند وقت اينجايی ؟
    - احتمالا يكی دو روز , بايد برگردم تهران
    - اونجا سر كار می ری ؟ راستی چيكاره ای مهندس ؟

    تا خواستم حرفي بزنم , دلارام از پشت سرم گفت :
    - دانشجوئه , درس می خونه
    - خيلی هم خوب
    - دكتر منتظرته , نمی خوای باهاش برقصی
    - تو برو برقص
    - شوهر توئه ... زشته دريا , همش تنهاست ، كمی باهاش باش ...
    -نمی خوام , نمی تونم ... تو رو خدا نگاش كن , اصلا جذابيت در وجودش معنی نداره ... حتی يه ذره
    - بالاخره شوهرته
    - میشه اعصابمو خرد نكنی ؟ برو دنبال كارت ديگه , برو بينم
    - پاشو علی جان , پاشو بيا

    دستمو گرفت و از رو صندلی بلندم كرد و راه افتاديم ... تو باغ ويلا كه عطر درختا همه جاشو پر كرده بود , دور می زديم و از خاطره های تلخی می گفتيم كه تو اون دو روز كذايی اتفاق افتاده بود ...

    وسط باغ به آدم هايی كه فارغ از هر جا به عيش و نوششون مشغول بودن , نگاه می كرديم ...

    دلارام برگشت سمت من و گفت :
    - من تمام زندگيمو مديون توام , تو اگه نبودی منم نبودم علی ... به خاطر همين براي تلافی كارت آماده م به هر درخواستت جواب مثبت بدم
    - من هر كاری كردم به خاطر دل خودم بوده ... هر آدمی جای من بود همين كارو می كرد ...
    - بعد از تو و قبل از تو هيچ وقت شخصی رو به مردونگی تو نديدم ...
    - شاهرخ چی شد ؟
    - ديگه هيچ خبری ازش ندارم ... ازش شكايت كردم , دو سه نفر دور و بری هاشو گرفتن ولي از خودش خبري نشد ... می گفتن رفته كويت ...
    - نمی خوای با مهمونا باشی ؟
    - من با تو باشم آروم ترم
    - فكر نمی كردم اصلا به ياد من باشی
    -من اين مدت رو فقط با فكر تو گذروندم ... هيچ چيز يک دخترو اندازه يه پسرِ مردصفت جذب نمی كنه ...
    - آخه ...
     -می شه هيچ چی نگی و به من نگاه كنی ؟

    آروم آروم بهم نزديک شد ... دستم رو گرفت و با چشماش تمام اعضای صورتم رو نگاه كرد ... نزديک تر شد و چشماش رو بست ... ضربان قلبم انقدر زياد شده بود كه احساس می كردم الان منفجر می شه ...

    كمی هم صورتش رو نزديكم كرد و منم چشمام رو بستم ...

    از پشت سرمون صدا شُر شُر ميومد ... آروم چرخيدم پشت سرم ... يكي به فاصله سه متري از ما كنج به درخت , كار خرابی می كرد ...
    - اينو ...


    دلارام زودي خودش و جم و جور كرد ...
    - دكتر جان تو خونه دستشويی هست
    - عه , شما اينجاييد ؟

    تندی شلوارو كشيد بالا و زيپشو داد بالا كه انگاری زيپش گاز گرفت و هوارش رفت بالا ... يكی دو دقيقه ای گير ول كردن زيپش بوديم و ديگه حسمون از ادامه نشست توی باغ پريد و با دكتر رفتيم لای مهمونا ...

    اون شب و تا نزديكی های صبح خوش بوديم ... نفهميدم كي بغل يكی از درختا خوابم برده بود ... وقتی با صداي عمو صابر پا شدم , آفتاب درومده بود و الباقي خوابمو تو هال خونه ، رو يكی از مبلا تموم كردم ...
    نزديكی های ظهر بلند شدم ... خونه خلوت بود ... كمی كش اومدم و رفتم آبی به دست و صورتم زدم ... يه نگاهی هم به حياط انداختم ... هيچكس نبود ...

    تا برگشتم , عمو صابر از تو حياط ويلا صدام زد و اومد نزديكم ...
    - صبحونتون رو ميز آماده ست , آقا
    - ممنونم , فقط چرا هيچكس نيست ؟
    - امروز شنبه است آقا , همه سر كارن
    - كار ؟
    - بله , شما تا حالا اسم كارو نشنيدين ؟ دلارام خانم كه رفته گالری
    - گالری ؟
    - بله تابلوفروشي و يه سري خرت و پرت قديمی ... آقای فربد هم كه الان كارخانه ن
    - راستش من می خواستم برم
    - خانم اجازه بدن , بعد می ری ... فعلا بريد خونه صبحونتونو بخوريد ... دريا خانم هم خونه ن , تنها نيستيد ... خانم هم رفتن خريد ...


    رفتم تو خونه ... رو ميز كلي خوراكي گذاشته بودن و منم كه گشنه م بود شروع كردم به خوردن ...

    حواسم به لقمه هام بود كه صندلي كنارمو يكی داد عقب و نشست ... دريا بود ...
    - صبحت به خير خوشتيپ
    - سلام , صبح شمام به خير
    - بسيار بسيار سپاسگزارم ... چرا انقد خشكي تو ؟
    - شما اينجا زندگي می كنيد ؟
    - نخير , ديشب انقدر پاتيل بودم همينجا دراز به دراز افتادم ...

    بعد يه لقمه گرفت و داد به من ... منم ازش گرفتم ... بدون هيچ حرفی صبحونمونو خورديم و بعد دريا بلند شد و ظرف مرفا رو جمع كرد و گذاشت تو آشپزخونه ...
    - دلارام كجاست ؟
    - آقا صابر گفت رفته گالری
    - بي شعورو ببينا , گفته بودم منم ببره ... چرا تو رو نبرده ؟  آدم مهمونشو تنها می ذاره آخه ؟ اين خواهر من اوج بي كلاسيه ...
    بعد از آشپزخونه در اومد و رفت از پله ها بالا ...
    - ببينم می خوای تو هم با من بيا بريم گالری پيش دلارام ؟
    - بدم نمياد
    - پس من دوش بگيرم , بعد بريم ... كل بدنم درد می كنه انقدر رقصيدم

    دريا از پله ها رفت تو اتاق روبرويی و درو بست ... منم پا شدم و سعی كردم اينور و اونور خونه رو ببينم ...

    بيشترِ اتاق ها رو سرک كشيدم و روی وسايل هاي شيكشونو دست كشيدم ... اتاقا يكي از يكی شاهانه تر بود ...

    برگشتم تو هال ... تا اومدم از اتاق بيرون , دريا هم از اتاقش اومد بيرون ... فقط يه حوله رو دوشش بود و داشت يه ترانه رو زمزمه می كرد ... هيچ توجهی به من نكرد و طوری كه انگار منو نديده از پله ها خيلی آروم  رفت بالا ...

    از ترس خُشكم زده بود كه آبروم پيشش نره ... سعی كردم خيلی آروم برم تو حياط كه يه دفعه از بالا يه صدای جيغ اومد ... وايستادم ... تو حياط رو نگاه كردم ... عمو صابر نبود ... صداش كردم , خبری نشد ...

    جيغ دوم كمی بلندتر اومد ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • ۰۰:۴۲   ۱۳۹۶/۸/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " دام دلارام "

    رمان ایرانی " دام دلارام "
  • ۱۹:۳۹   ۱۳۹۶/۸/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت بیست و چهارم

     

     
    واينستادم ... بدو رفتم تو خونه و از پله ها رفتم بالا ... رسيدم و در اتاق رو وا كردم ...

    دريا افتاده بود كنار ميز و سشوار هم كنارش بود ... بوی سوختگی ميومد و همش خِر خِر می كرد ... كف دستش سياه شده بود ...

    بلندش كردم ولی زورم نمی رسيد تكونش بدم ... هر كاری كردم نمی تونستم اينور اونورش كنم ... انداختمش تو يه ملافه و كشيدمش رو زمين ...

    دم پله ها يكی يكی ردش می كردم تا رسيدم پايين ... با هزار مصيبت رسوندمش به ماشين ...

    برگشتم تو خونه و بعد كلی گشتن از تو كيفش كليدا رو پيدا كردم ... برگشتم ... تا اومدم بذارمش تو ماشين , سر و كله ی عمو صابر با يه بيلچه پيدا شد ...
    - چی شده ؟ كجا می ری ؟
    - هيچی , می رم بيمارستان
    - اين چيه ؟
    - دريا خانمه , برق گرفتتش
    - يا خدا , برو كنار ببينم ... گفتم اين پسره آخر سر يه مصيبت به بار مياره
    - من چيكار كردم مگه ؟
    - جوان عزب نباس تو خونه باشه ... چرا به اين روز انداختيش ؟ چی خواستی ازش ؟
    - من …
    - برو كنار بينم
    - ديوانه , اين حالش خوب نيست ... بذار ببرمش ...
    - وايميستی تا خانم و آقا بيان
    - خوب می ميره تا اون موقع
    - همين كه گفتم
    - می زنمتا
    اومد سمتم و دستمو گرفت ... منم هلش دادم و رفت افتاد كنار استخر ... زورمو جمع كردم و دريا رو انداختم رو صندلی عقب و تا صابر بياد , راه افتادم ...
    تندی از ويلا رفتم بيرون ... از يكی دو نفر پرسيدم تا رسوندمش درمونگاه ... صدای آه و ناله ش ميومد و همين خيالمو راحت كرده بود ... تو درمونگاه اولش به هم ريخته بود ... كمی بهش رسيدن و يواش يواش بهتر شد ... فقط دستش چنگ شده بود و اونو نمی تونست تكون بده ... دكتر گفت خوشبختانه خيلی زود سشوارو ول كرده ...

    رفتم بالای سرش و بعد نيم ساعت آروم آروم بهتر شد ... تا منو ديد , زد زير گريه ...
    - چم شده ؟
    - برق گرفتتد

    تو همين حرف ها بوديم كه هم آقاي فربد هم مادر دلارام اومدن تو ... صابر هم پشتشون بود ...
    - ايناهاشن آقا , اين پسره اينجاست ...
    فربد نزديكمون شد و بدون توجه به من , رفت بالای سر دريا ... بعد برگشت سمت من ...
    - عمو صابر چی می گه ؟


    صابر قبل حرف من , پريد جلوی آقا
    - تقصير اينه آقا , مطمئنم يه بلايی سر خانم آورده

    فربد مجددا رفت سمت دريا و گفت :
    - بابا خوبي ؟
    - بله بابا , خوبم .
    - چت شده ؟
    - برق گرفتتم , سيم سشوار
    - پس چرا مزخرف میگی صابر ؟ چند بار بهت گفتم سيم سشوارو درست كن ؟
    - اگه علی نبود , الان مرده بودم بابا
    - خدا نكنه بابا , چيزي نيست ... علی جان ممنونم ازت , واقعا ممنونم ازت

    از اون ماجرا يكي دو روز گذشت و آقای فربد هم چندين بار سر اين موضوع از من تشكر كرد ...

    روزا با دلارام می رفتم گالری و شبا هم تو اتاقی كه بهم داده بودن , می موندم ...

    گالری دلارام يه جای خيلی شيک و دنج بود كه مشتری های خودش رو داشت ... بيشتر پاتوق بچه های هنری شيراز بود و يكسری هم عتيقه بود كه با قيمت های بالا می فروختن ...

    يه سري دختر و پسر هم دور و ور دلارام بودن و بعضی وقت ها باهاشون می رفتيم باغ ارم و دلگشا و يا اگه كمی می خواستيم حس خوبی پيدا كنيم , می رفتيم حافظيه ... و نمي دونين خنده های زيبای دلارام تو نارنجستان چه ديدنی بود ...

    كلا زندگیِ خوبی بود و فقط فكر فرح و مادرم خُوره شده بود و افتاده بود به جونم ... انقدر به دلارام اصرار كردم كه بالاخره راضی شد بريم تهران و چند جا رو هم گشتيم ولی انگار آب شده بودن رفته بودن تو زمين ... نبودن ...

    رفتم سراغ فروغ اينا ... اونا هم از اون محل رفته بودن ... خونه مون هم صابخونه ورداشته بود و خرت و پرتامون كنج حياط زير يه مشما بود كه كلا من يه ساک دستی مدارک و عكس مكس جدا كردم و بردم ...

    برگشتيم شيراز ...

    دلارام منو گذاشت مسئول گالری و خودش هم مديريت می كرد ... منم ظهرها اگه وقت پيدا می كردم , حتما می رفتم باشگاه و حداقل كمی طناب می زدم و سعی می كردم آماده تر باشم ...

    آقای فربد نمی ذاشت خونه ی ديگه ای بگيرم و منو مثل پسر خودش دوست داشت و اصلا تو جمع , پسرم صدام می كرد ...

    رعنا خانم , مادر دلارام هم كه نگو ... يه علی می گفت و هزار تا جون و عزيزم از كنارش درميومد ...

    كلا زندگیِ خوشی بود و سر حالی ...

    يه كم استرس از وقتايی كه دريا دور و برم بود و عشوه ميومد , می گرفتم ولي واسه اونم راهی پيدا كرده بودم و سعی م كردم نه نازک كردن چشماشو ببينم نه قلوه كردن لباشو ... اگر هم می ديدم خودش نمی فهميد ... جوون بهتر از من خيلي دور و وَرش بود ولی حالا چرا رو من كليد بود , نمی دونم ...
    چند بار ديگه هم پيگير فرح شدم ولی خبری ازش پيدا نكردم و سعی كردم كمی خودمو آروم كنم ولی هميشه خنده هاش و مهربونيهاش تو ذهنم بود ...



    بهار بود ... درختا رنگشون وا شده بود و آسمون خوشرنگ تر از هميشه بود ...

    تو اين چند ماهی كه با دلارام كار می كردم , خيلی سرحال و اجتماعی شده بودم و اينو حس می كردم ... تازگی ها به زور دلارام رفته بودم كلاس زبانِ موسيو دالاس و سعی می كردم با جهانگردایی كه واسه ديدن تابلوهای گالری ميان , انگليسی صحبت كنم ... يه سری اطلاعات هم از تخت جمشيد و پاسارگاد حفظ كرده بودم و رو يک سری اقلام قديمی توضيح می دادم ...
    يه روز كه حدودا گالری خلوت تر از قبول بود و دلارام داشت پشت ميز حساب كتاب می كرد , رفتم جلوی در تا كمي هوا بخورم ... يه چرخ دستي فالوده می فروخت و هوس كردم و يه پنج تومنی سفارش دادم ... همينطور كه داشتم هورت می كشيدم چشمم افتاد به يه اپل سفيد تميز كه روبروم پارک كرده بود و به گالری نگاه می كرد ...

    يه مردی با كت شلوار سفيد و عينک دودی , ازش پياده شد و رفت سمت گالری ... خوردنمو تندتر كردم تا برسم و اگه توضيحی می خواد بهش بدم ... يارو رفت تو مغازه و منم پول فالوده رو دادم و تا خواستم برم سمت مغازه , مرده بدو از گالری اومد و پريد تو ماشين ...

    دلارام طوري كه انگار جن ديده , زد بيرون و به من گفت :
    بگيرش اون بيشرفو , نذار در بره ... شاهرخه ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • ۰۱:۴۴   ۱۳۹۶/۹/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت بیست و پنجم

     

     
    وقتی به ماشين نگاه كردم , شناختمش ... خودِ شاهرخ بود كه تندی گاز داد و ماشينو از زمين كند ...

    دويدم دنبالش و دستگيره ماشينو گرفتم ولی يهو سرعتشو زياد كرد و منم افتادم رو زمين ... يكی دو تا از همسايه ها منو از زمين بلند كردن و آوردن سمت گالری ... تا رسيدم , دلارام منو سوار ماشین كرد و رفتيم سمت خونه ...

    تو خونه آرنجمو باندپيچی كرد و كمی بهم رسيد و كمي بعد آقای فربد رسيد خونه و دلارام ماجرا رو بهش گفت :
    - به من ميگه بايد منو ببخشی ... ببين چقدر يه نفر می تونه بی شرف باشه ...
    - نترس دخترم , پيداش می كنم ...
    - دو تا بازوهامو گرفته بود و كشيد سمت خودش ... زل زد تو چشام ... انگار ديوانه شده بود , می خواست لبای كثیفشو بزنه بهم ... هلش دادم عقب ... اومد باز سمتم و خنديد ... می دونی چی میگه بابا ؟ ... میگه بايد زنم بشی وگرنه می كشمت ... من فكر می كردم اين الاغ , الان يه گوشه ای قايم شده ... راست راست می چرخه و كسی هم هيچی بهش نمی گه ... 
    - فكرشو نكن , چند نفر رو سپردم كه پيداش كنن ... خودم تحولش می دم حرومزاده رو ...
    - بابا من می ترسم ... اون حيوون هم خونه رو بلده هم كارخونه رو هم گالری رو ... باز مياد سراغم ... 
    - نترس , انقدر هم عرضه نداره ...

    تا يكی دو ساعت همه اعصابشون به هم ريخته بود و كسی با كسی حرف نمی زد ...

    دلارام رفت تو حياط و منم رفتم تا كمی باهاش صحبت كنم ... عمو صابرم با چماقش بيشتر دور و ور دلارام می چرخيد ...
    - دلارام چيز مهمی نيست , شكر خدا كه گورشو گم كرد ...
    - اون آدمی كه می دونه پليس دنبالشه ولی مياد تو لونه ي زنبور حتی , باز برمی گرده
    - آخه من نمی فهمم اينكه اينهمه بد در حق تو كرده ، تازه می خواست بياد جنازت رو هم بسوزونه , چطور از دوست داشتن حرف می زنه ؟!
    - مريضه ... از اولش هم همين بود ... دم دمی بود , يه روز عاشقم بود يه روز مثل سگ , گاز می گرفت ... حالا اون روز تو قلعه , مرض پول و ثروت گرفته بودش حالا هم مرض عاشقی ...

    سعی كردم تا آخرای شب كنار دلارام باشم كه دلش آروم بشه ... دريا و دكتر هم آخر وقت اومدن و كمی چرت و پرت گفتن و همگی الكی خنديديم تا ترس دلارام بريزه ؛ تا رفت و خوابيد ...
    من و دكتر هم رفتيم تو باغ و كمي با هم صحبت كرديم ... دكتر از دريا و بعضی رفتارهاش حرف می زد و يه سري رازهای خونه شون رو كه به نظرم نبايد می گفت رو ريخته بود وسط و توضيح می داد ...

    دلم واسش می سوخت ... اون دریا رو دوست داشت ولي زنش به سختی باهاش كنار ميومد و حسرت داشتن يه بچه تمام وجود دكتر رو گرفته بود و مقاومت های دريا هم خسته ش كرده بود ...

    دو تا پيک هم خورد و بعد كمی گريه كرد و همونجا كنار استخر خوابش برد ... حدود سه چهار می شد كه منم رفتم تا بخوابم ... سكوت مطلق بود و من آخرين نفری بودم كه می خواستم بخوابم ...

    رفتم رو تختم و دراز كشيدم ... اتاق دلارام بالای اتاق من بود و همينطور كه به سقف نگاه می كردم اونو تصور می كردم و به خاطر ناراحتيش , ناراحت بودم و دنبال راهی می گشتم تا صبح كمی دلخوشش كنم ...

    آروم چشمامو بستم كه يه دفعه يكی تكونم داد ...

    پلكامو باز كردم ... دريا بود ...


    - خوابی ؟
    - دارم می خوابم
    - تازه سر شبه !
    - نصفه شبه دريا خانم و كمي هم خسته م ...
    - من خوابم نمی بره ... دلهره دارم , می ترسم يكی هم بياد منو مثل دلارام بخواد به زور بوس كنه ...
    - نترسيد , اينشالله كسی نمياد ...
    - بياد چی ؟ بياد و به من هجوم بياره ؟ … راستی تو عاشق چه رنگی هستی ؟
    - نارنجی يا قرمز
    - رنگ جنون ... عشق جنون آميز ... پنجه در …
    - بريد بخوابيد لطفا , خواهش می كنم ... الان همه بيدار می شن
    - پس بيا فيلم ببينيم ... ممل آمريكایی رو ديدی ؟ بهروز می خواد هي چراغ روشن كنه …
    - من خوابم مياد دريا خانم
    - تو بخواب , من همينجا می شينم ... می ترسم خوب , چيكار كنم ؟ ...


    يعنی من زنی به كنه ای دريا نديده بودم و چنان خودش رو به آدم نزديک می كرد كه آدم ازش نفرت پيدا می كرد ... 

    اصلا نمی فهمیدمش و نگاه هيز و داغش , واقعا اذيت كننده بود ...

    سعی كردم بخوابم ولی هر چند ثانيه يه دفعه با دهنش صدا درمياورد و منم می پريدم و بعد آروم می خنديد ...

    زيبا و خوش صدا بود ولي رفتارهاش اصلا جذاب نبود ... چند دقيقه اي ازش خبر نشد و چشمامو كه وا كردم ديدم در حالی كه كنار تخت نشسته و سرشو گذاشته رو كاناپه ی كنارش , خوابش برده ...

    دلم به حالش می سوخت ...
    آروم بلند شدم و يه ملافه انداختم رو شونه ش و رفتم از اتاق بيرون ... بالا يه اتاق خالی مهمون بود و با بالشتم رفتم اونجا ... از جلوی اتاق دلارام كه رد می شدم , صداشو شنيدم ... انگار هنوز نخوابيده بود ... كمی خودم و به در اتاقش نزديک كردم ... صداش خيلی آروم بود ...
    - باشه , هر چی تو بگی ... فقط كمی منطقی باش , ازت خواهش می كنم اينكارو نكن ... ازت خواهش می كنم ...
    حرفهاش رو درست نمی شنيدم ولی نگران شدم ... كمی جلوتر پنجره بود كه رو به حياط باز می شد ... گفتم نكنه دكتر تو حال مستی … رسيدم دم پنجره ... دكتر همونجا خواب بود ...

    برگشتم و بالشتم و با يه پتو گذاشتم زير پام و رفتم رو انگشتام و به زور تو رو ديدم ...

    دلارام رو تخت دراز كشيده بود و يكی با يه چاقو دستش , روبروش بود ... شاهرخ بود ...

    قبل از اينكه ببينتم , اومدم پايين ... نمی دونستم برم تو يا نه ... فاصله ش با دلارام خيلی كم بود ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • leftPublish
  • ۱۷:۰۲   ۱۳۹۶/۹/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت بیست و ششم

     

     
    قلبم تاپ و توپ می كرد ... می ترسيدم برم تو ... نه به خاطر خودم , بيشتر به خاطر چاقوی تو دست شاهرخ ... کمی دیگه صبر کردم ... خواستم برم کسی رو خبر کنم ولی می ترسیدم ... شايد دير می شد ...

    دست انداختم و درو وا کردم ... شاهرخ رو تخت کنار دلارام نشسته بود و‌ طوری که چاقوشو گذاشته بود رو سینه ی دلارام , داشت با اون یکی دستش ذات بد خودشو به رخ می کشید ...

    تا منو دید , تندی از جاش بلند شد و رفت سمت پنجره ...
    - میام سراغت دلارام ... این بار میام که ببرمت ... می دونی که من دیوانه وار دوست دارم
    - برو گمشو حیوون ... تو نفرت انگیزترین مردی هستی که تا حالا دیدم ... گمشو برو بیرون
    - من اشتباه کردم , خریت کردم ... هم تو رو باختم هم زندگیمو ... ولی حالا می خوامت , يا ميای تو زندگيم يا نابودت می كنم
    - برو بمير شاهرخ ... برو گمشووو
    - مطمئنی ؟
    - يه روز می كشمت
    - منِ خر عاشقتم

    دیگه واینستادم و رفتم سمتش و برگشت سمت من و قبل از هر چیزی از پنجره رفت بیرون ... تندی رفتم دنبالش ... نشست رو نیم شیروونی جلوی پنجره و کشون کشون رفت سمت دیوار پشت خونه ...

    من اومدم تا از اتاق برم بیرون , دلارام ملافه رو کشید رو نیم تنه بالایی خودش و منم رفتم از اتاق بیرون ...
    رسیدم به پایین پله ها که عمو صابر در اومد روبروم ...
    - وایستا ببینم , کجا می ری ؟ یکیش که تو اتاقته , رفته بودی سراغ بالایی ؟
    - بیا برو کنار
    - ای وای از این جماعت شهوتی
    - بابا برو کناررررر

    زدمش کنار و رفتم تو حیاط ... اینور و اونورو‌ جستم ولی ردی از شاهرخ نبود ...

    ...

    یکی دو روز طول کشید تا دلارام کمی آروم شد و بعد از اونم از خجالت بهم نگاه نمی کرد ...

    یکی دو بار هم آقای فربد یه دکتر آورد و با دلارام صحبت کرد و یواش یواش بهتر شد ... ولی همش یه ترسی تو وجودش بود و از تیک ها و رفتارهاش می‌شد اینو فهمید ...

    رنگ از صورت زیبا و جذابش دور شده بود و سرخی لب های نازش به کبودی می زد ... قرار شد مدتی رو بره تهران و‌ با دریا مدتی رو اونجا بگذرونه ... وسایلاشو جمع و جور کرد و فرداشم رفتیم گالری تا تابلوها رو از ویترین جمع کنیم تا آفتاب نخوره ...

    دلارام که اصلا دوست نداشت گالری رو ببنده , نشسته بود و هق می زد ... بعد رفت تو ویترین و اونجا هم با جمع کردن هر تابلو یه عالمه هق می زد ... مدتی گذشت و نیومد و بعد چند تا زد به در ویترین که چفتش خود به خود بسته می‌شد و رفتم باز کردم و اونم با صورت خیسش اومد بیرون ...

    آقای فربد که حالشو انقدر بهم ریخته دید , بهش قول داد که حتما شاهرخ رو پیدا می‌کنه ... از حرصش هم رفت آگاهی تا پیگیر بشه ...

    منم رفتم تو ویترین بزرگ گالری که دورش مثل کمد بود و یه در چوبی داشت و شروع کردم به جمع کردن تابلوها ... خیلی مرتب کارمو انجام دادم و خواستم بیام بیرون که دیدم چفت در افتاده و باز نمی شه ... چند تا زدم به در ولی دلارام که صدای موسیقی رو زیاد کرده بود , نمی شنید ...
    آدم‌هایی که از جلوی ویترین رد می شدن , با دیدن من می خندیدن و بعضی ها به بچه هاشون نشونم می دادن ... منم با لبخند جوابشونو‌ می دادم ...

    چشمم افتاد به اونور خیابون ... خشکم زد ... هول کردم و یه دفعه وجودم داغ شد ...

    شاهرخ با یک کیف دستی اومد سمت گالری و پیچید تو ... برگشتم و باز کوبیدم به در ولی دلارام باز نمی کرد ...

    زدم به شیشه و‌ اشاره کردم به بعضی از رهگذرا که درو باز کنن ولی کسی توجه نمی کرد ... چند تا محکم زدم به در ... باز نمی شد ...

    به خاطر گرونی تابلوها هم دور ویترین محکم کاری شده بود , هم شیشه ها رو ضخیم زده بودن ... دیگه نمی تونستم خودمو‌ نگه دارم و پایه یکی از تابلوها رو ورداشتم و کوبیدم به شیشه ولی نشکست ... دو سه تا دیگه هم زدم ولی نمی شکست ... با تمام وجودم مشت می زدم ولی اتفاقی نمیفتاد ...

    یه دفعه شاهرخ بدو اومد از گالری بیرون و رفت تو ماشین و رفت ...

    چند لحظه که گذشت دیدم مردم دارن می دون سمت گالری و منم کشیدم عقب و با سر رفتم تو شیشه ... اومد پایین ... چکه های خون رو صورتم احساس می‌کردم ...

    دویدم سمت در گالری ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • ۱۷:۰۳   ۱۳۹۶/۹/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " دام دلارام "

    رمان ایرانی " دام دلارام "
  • ۱۲:۴۸   ۱۳۹۶/۹/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت بیست و هفتم

     

     
    تو گالری دلارام رو زمين نشسته بود و ناله می كرد ... دو سه نفر جلوش بودن و نمی تونستم درست ببينمش ...

    رفتم جلوتر و همه رو زدم كنار ... رسيدم بهش ... يكی با آب صورتشو می شست ... دقيق تر شدم ... صورتش قرمز شده بود و چند تا لكه ی قرمز روش بود ...

    دلارام تا منو ديد , گفت :
    - سوختم علی , زنگ بزن بابام

    خانمي كه بالا سرش بود برگشت سمت من ...
    - الان آمبولانس می رسه , زنگ زديم ...
    - چی شده دلارام ؟

    دلارام كه از درد صورتش تو جاش بند نبود , گفت :
    - يه بطری دستش بود و يهو پاشيد سمتم و منم زودی كشيدم عقب , فقط کمی ريخت رو صورتم ... يه چشمم خيلی می سوزه ... آی خداااا ... علي يه كاری بكن ...
    - بريد كنار بينم ... خودم می برمت بيمارستان


    خم شدم و از رو زمين بلندش كردم و بردمش بيرون ... يكی از دستاش هم پر تاول بود ... معلوم بود كه اسيد رو اونا هم ريخته ...

    تا رسيدم به ماشين , آمبولانس رسيد و گذاشتمش تو و باهاش رفتم ...
    اون موقع ها تازه يه دختري رو داريوش اسيد ريخته بود و اينطور تلافی كردنا مد شده بود ...

    تو آمبولانس دلارام دستمو گرفته بود و هي فشار می داد ... صورتش زياد آسيب نديده بود ولی بيشترش قرمز شده بود ...
    - بی شرف به من ميگه بايد زنم بشی ... بعد اينهمه مدت و اينهمه مصيبت , اومده پيشنهاد ازدواج به من مي ده ... تا گفتم گمشو بيرون , اسيدو ريخت روم ... علی خيلی صورتم می سوزه ...
    - چيزی نيست عزيز جان


    سرمو بلند كردم و پرستاری كه تو آمبولانس بود رو نگاه كردم ... و اون هم يه سر تكون داد و شروع كرد به شستن صورت دلارام ...

    ولی تا يه كم پنبه رو محكم كشيد رو صورت دلارام , يه گوشه از پوستش بلند شد و دادش رفت هوا ... تازه فهميدم چی شده ...
    رسیدیم بیمارستان ... دلارام از سوزش صورت و دست و بالش رو برانکارد بند نبود و همش از من می پرسید : صورتم چی شده علی ؟

      منم هیچی نمی گفتم ...

    ................


    کمی‌ تو‌ اتاق انتظار نشستم تا آقای فربد و الباقی خانواده رسیدن ...

    مادر دلارام تا ماجرا رو فهمید , شروع کرد به هوار کشیدن و گریه کردن ...

    آقای فربد با دکتر دلارام صحبت کرد و اونم گفت که : بخشی از صورت دلارام آسیب جدی دیده و احتمال از دست دادن چشمش هم هست ...

    منگ بودم و تمام بدنم یخ کرده بود ... اصلا باورم نمی شد صورت زیبای دلارام به این روز افتاده باشه ...

    دو ساعتی گذشت که دلارام رو تو اتاق عمل , شستشو می دادن ...

    وقتی اومد بیرون , همه صورت و دو تا دستاشو باندپیچی کرده بودن ... بردنش تو یه اتاق و خوابوندنش ... به خاطر درد و سوختن شدید صورتش , بهش آرامبخش زده بودن و‌ خوابش برده بود ...
    آقای فربد بهترین اتاق بیمارستان رو واسش گرفته بود و همش با این و اون دعوا می کرد و رو خودش کنترل نداشت ...

    چند تا هم افسر اومدن و یک سری سوال ‌رسیدن و رفتن ... یکیشون می گفت که : نمی تونن ردی ازش پیدا کنن و براشون سواله که شاهرخ چطور آنقدر راحت دلارام رو پیدا می‌کنه ... می گفتن چند وقت پیش از کویت برگشته و الان اونجا واسه خودش باند قاچاق داره ...


    ...

    شب همه تو بیمارستان موندن ... تو راهرو رو‌ صندلی ها نشسته بودیم ... هر از چند گاهی یه پرستار می رفت تو اتاق دلارام ... بعدش بهش سر می زدم ولی خواب بود ...

    دم دمای صبح از جام بلند شدم و بعد شستن دست و روم , باز رفتم تو‌ اتاقش ...

    وقتی رسیدم , دیدم چشم دلارام بازه و رو به سقفه ... رفتم کنارش ...
    - سلام دلارام , خوبی خانم ؟

    هیچ حرفی نزد و فقط بالا رو نگاه می کرد ... کمی دیگه بهش نزدیک شدم ...
    - عزیزم , حالت بهتره ؟

    باز حرفی نزد ... یهو‌ چشمم افتاد رو سینه ش که نامه روش بود ... ورش داشتم و تاشو وا کردم و خوندمش ...

    - دلارام , من به هر چی بخوام باید برسم ... شاهرخ رو که خودت می شناسی ... دیگه فکر نکنم با این قیافه کسی تو رو بپسنده , مال خودمی عشقم ... منتظرتم , منتظرم بمون ... دیوانه ی زنجیری سرکار عالی ؛ شاهرخ نظمی ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • ۱۲:۵۹   ۱۳۹۶/۹/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت بیست و هشتم

     

     
    نامه رو ورداشتم و دویدم از بیمارستان بیرون ... هر جایی رو که می تونستم نگاه کردم ولی خبری نبود ... وقتی برگشتم تو‌ اتاق , تمام صورت دلارام خیس از اشک‌هایی بود که به خاطر ذات کثیف شاهرخ ریخته بود ... رسیدم و دستشو‌ گرفتم و محکم فشار دادم ... دلارام همونطور که به سقف نگاه می‌کرد , گفت :
    -من تمام شدم علی

    ...


    یکی دور تو بیمارستان موندم و بعدش کمی رفتم گالری و اونجا سرمو گرم کردم تا بتونم حرصمو کمتر کنم ... ولی هیچ چیز حالم و بهتر نمی کرد جز دیدن دلارام ... تو‌ گالری خودمو بادیدن هزار باره ی تابلوفرشا و عوض کردن شیشه گذروندم تا اینکه یه روز آقای فربد اومد تو‌ گالری ...
    - میشه ازت یه چیزی بخوام ؟
    - جانم آقا ؟
    -دلارام فردا مرخص میشه , نمی خوام اینجا بمونه ... لطفا تو‌ هم با دلارام و دریا برو تهران ... من هم سعی می‌کنم یه گلی سر کارخونه بگیرم و زار و زندگیمو جمع کنم ‌بیا ...


    دلارام که از بیمارستان مرخص شد , سعی می‌کرد از جلوی شیشه و آیینه و‌ هر چی که عکسش توش بیفته , رد نشه ...

    همه منتظر بودن که باند صورت دلارام باز بشه تا ببینن چقدر آسیب دیده ...

    یه هفته ای طول کشید تا دلارام و راضی کردیم بریم تهران ... اونم به بهونه ی ویزیت یه دکتر فرانسوی ...

    اون می خواست بمونه تا بدی های شاهرخ رو تلافی کنه ولی دست آخر , راه اومد ...
    سه تایی راه افتادیم سمت تهران ... من ماشین رو می روندم و دلارام هم کنارم بود ... دریا هم عقب نشسته بود و تا از آینه چشمم میفتاد بهش , یه عشوه خرکی واسم میومد ...

    نزدیکی های غروب رسیدیم اصفهان و یه هتل پیدا کردم و شب رو صبح کردیم و فرداش باز راه افتادیم ... مسافرتمون به خاطر اینکه دلارام پیشم نشسته بود , بیشتر می چسبید و با اینکه به خاطر باندپیچی صورتش , صورتش پیدا نبود ولی باز حس خوبی بهم دست می داد ...

      حدودای ظهر رسیدیم تهران ... خونه تو خیابون فرشته بود ... یه در بزرگ سفید داشت و درختای تو‌ حیاطش از خیابون پیدا بود ...

    دریا زنگ درو زد و بعد چند دقیقه یه مرد حدود پنجاه و دو سه ساله درو وا کرد و رفتیم تو ...

    یه شلوار مرتب و‌ یه پیرهن اتو خورده تنش بود و‌ موهاشو شونه زده بود ... اصلا بهش نمیومد که‌ کلفت یا نگهبان باشه ...

    رفتیم تو‌ خونه ... رو همه چی پارچه های سفید کشیده بودن و‌ خونه مثل خونه ی ارواح می موند ... جوونه , ملافه ها رو‌ جمع کرد و با صدای بم و آروم خودش اومد سمت دلارام و‌ گفت:
    - گیسو براتون دمپختک بار کرده , کی می فرمایید سفره بندازیم ؟

    دلارام هیچی نگفت و رفت سمت یکی از اتاق ها ... جوونه چرخید سمت من ...

    - خداحافظ

    دریا قبل از اینکه اون بره خودشو‌ کشید کنارش ...
    -سیاوش , آبگرمکن به راهه ؟
    -به راهه
    - یک ساعته غذا رو آماده کن تا بیاییم

    وقتی رفت , راه افتادم و تو‌ی خونه رو ورنداز کردم ...

    بزرگ بود ولی اصلا جون نداشت ... معلوم بود خیلی وقته کسی اونجا نبوده ...

    توی هال خونه , عکس دو تا پسر بچه بود که بزرگ کرده بودن و‌ زده بودن به دیوار و رو طاقچه یه آینه شمعدون قدیمی بود ... همه چیز خونه آنتیک و شیک بود و من رو جذب خودشون کرده بود ...

    یهو یکی زد به شونه م ... برگشتم ... سیاوش بود ...
    - آقا , غذا آماده است ...

    همینو‌ گفت و بدون حرف اضافی راهش و گرفت و رفت ...

    در اتاق دلارام زدم ولی راضی نشد بیاد سر میز ... از ترسم هم سراغ دریا که داشت دوش می گرفت اصلا نرفتم ...

    کمی اینور و اونورو‌ گز کردم تا بالاخره ناهارخوری رو پیدا کردم ... هیچکس نبود و یه میز خیلی مرتب با ظرف های سفید چیده بودن ... رفتم یکی از صندلی ها رو‌ کشیدم و‌ نشستم ...

    یک دفعه در روبروم باز شده و یه دختری با قد حدودا بلند و چشمای آبی روشن در حالی که یه دست لباس کهنه تنش بود , با دو تا دیس غذا اومد تو و اونا رو‌ گذاشت رو‌ میز ...

    برگشت و‌ خواست بره که یه دفعه آرنجش گرفت به پارچ دوغ و ریخت رو‌ من ...

    تا اومدم به خودم بجنبم , سیاوش یکی محکم‌ زد تو گوشش ...
    - کوری حیوون ؟
    - ببخشید آقا سیا
    - رختای آقا رو بشور
    - چشم
    - حالا

    کمی خودمو‌ جمع و جور کردم و گفتم :
    - نه , نه , نمی خواد ... عوض می کنم
    - تو‌ کار من دخالت نکن آقا جان ... بیا یالله , لباسای آقا رو دربیار ، ببر بشور


    صورتم سرخ شد ... رفتم نزدیکش ..
    - حالا چه اجباریه ؟
    - تو‌ کار من دخالت نکن آقاااا

    دختره نزدیکم شد ... سیاوش اومد کنارش ...
    زودی دربیار ... ببر بشور ، خشک کن، بیار ... گوش کن گیسو , این آقا اینجا می مونه ، حواست بهش باشه بد نگذره
    - بله آقا ...

    - در بیار ...


    نمی تونستم رفتار سیاوش رو‌ تحمل کنم
    - آخه این چه کاریه ؟ من خودم لباسامو در میارم , می دم این خانم ببره بشوره
    - در اون صورت , شب کتک می خوره
    - در هر صورت , من بعد غذا لباسام رو در میارم می دم بهتون , فعلا می خوام غذا بخورم
    - حالا هری ...

    گیسو رفت ... خیلی آروم و‌ سر پایین بود و آدم از بدبختیش خجالت می کشید ...

    شب , رو‌ تخت بزرگی که تو یه اتاق سفید و‌ب ی رنگ گذاشته بودن دراز کشیدم و همش به گیسو و‌ رفتارهای زشت سیاوش با یه زن فکر می کردم ...

    یک دفعه صدای ضجه از باغ اومد ... انگار یکی ناله می کرد ... بلند شدم و رفتم سمت در ولی قفل بود ... خواستم پنجره ها رو باز کنم ولی نمی شد ... هر کاری کردم نتونستم برم بیرون ...

    تا صبح , صدای ناله های گیسو‌ تو گوشم خط می کشید ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۳/۹/۱۳۹۶   ۱۳:۰۰
  • ۰۰:۳۰   ۱۳۹۶/۹/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت بیست و نهم

     

     
    نمی‌دونم کِی و‌ چه جوری خوابم برد ولی صبح از رو تخت بلند شدم ... بدون معطلی رفتم سمت پنجره و به حیاط یه نگاهی انداختم ... خبری نبود ... اومدم که برگردم , دیدم سیاوش پشتم وایستاده ...
    - میشه بگی‌ چرا آنقدر کتکش زدی ؟
    - چون حرف گوش نمی ده
    - گناه داره
    - نونشو می دم آبشو می دم , حقمه که بزنمش
    -کی این حقو‌ بهت داده ؟
    - صبحانه آماده است ...

    اینو‌ گفت و رفت سمت سالن غذاخوری ... منم رفتم و یه دوش گرفتم و بعدش رفتم سر میز صبحونه ... دریا نشسته بود و چای , شیرین می‌کرد و کمی که گذشت دلارام اومد ... هر چقدر منتظر موندم گیسو نیومد و‌ همش چشمم به در بود ...

    بعد صبحانه رفتم تو‌حیاط تا دلارام بیاد و با هم بریم مطب دکتر ... حیاط , خیلی بزرگ بود و ده دوازده تا سرو و‌ چنار توش کاشته بودن و با سیمان یه راه باریکی که کنارش باغچه ی چمن بود , از در کشیده شده بود تا خونه ...

    یه اتاق نگهبانی هم گوشه ی حیاط بود که جلوش یه چند تا لباس آویزون بود ...

    آروم آروم رفتم سمتش ... کمی قبلش وایستادم ... همینطور به خونه نگاه می کردم و ديوارای كهنه و ريخته ش رو می ديدم كه چشمم افتاد کنار در كه یه تیکه شیلنگ سیاه گذاشته بودن ...

    یه دفعه در باز شد ... سر و کله یه زنِ حدود چهل و سه چهار ساله ازش اومد بیرون ...
    - سلاااام , خوبی ؟
    - سلام
    - داری می ری ؟
    - بله ؟
    - بی معرفت , منو نذاری اینجا ها ... اینجا همه دیوانه ن ...
    - با من هستید ؟
    - آره دیگه ... آقا یوسف منم , مَلی
    - من يوسف نيستم خانم , اشتباه گرفتی

    خيلي آروم درو وا كرد و اومد بيرون ... يه لباس خيلي مرتب پوشيده بود كه اصلا به اون خونه نميومد ... خيلي محتاط و آروم بهم نزديک شد ...

    یواش در گوشم گفت :
    - آقا يوسف , ببين هنوزم ترگلم ... نمی خوای منو ؟ ببين هنوز عاشقم , نمی خوای منو ؟ باشه نامرد , باز برو ... يادته بی معرفت منو فروختی به يه دختر دوزاری ؟ ببين منم از لجت زن سياوش شدم ... انقدر كتكم زده كه مخم تاب ورداشته ... می دونی چرا ؟ چون هنوزم تو خواب تو رو صدا می كنم يوسف ...

    با اينكه رو صورتش چين و چروک بود ولی معلوم بود گذشته ی زيبايی داشته و لحنش كاملا با اصالت نشونش می داد ...

    تا به خودم اومدم , ديدم گيسو جلوم وايستاده ... 
    - ببخشيد آقا اگه مادرم سرتونو درد آورده ...
    - حالتون خوبه ؟
    - بله
    - ديشب صدای ضجه هاتون عذابم می داد ...
    - ضجه های من نبود , هوار های مادرم بود ... چه ميشه كرد ؟ اينم بخت ماست ...
    - چرا بايد سياوش زن و دخترشو بزنه ؟
    - من دخترش نيستم , اون ناپدريمه

    به چشماش نگاه كردم و به موهاي لخت و زيباش كه تو باد تكون می خورد ...

    ياد فرح و زندگی تلخش افتادم ... چشمام از نبودش پر شد ... دلم لک زده بود كه يه بار ديگه طعم آغوش مادرم و نوازش خواهرمو بچشم ...

    همينطور تو خودم بودم كه دلارام از پشت سر صدام كرد ...
    راه افتاديم و رفتيم مطب ... آدرسش حوالی تجريش بود ... يه دكتر حدودا پنجاه ساله بود كه به زور فارسی حرف می زد ... دلارام رو تخت دراز كشيد و دكتر باندش رو باز كرد ...


    وای از صورت دلارام ...
    يه عالمه روی سمت چپ صورتش گوشت اضافه بالا اومده بود بود و دلم از ديدنش كباب می شد ...

    وسط چشمش هم يه خط سفيد بود كه رو ديدش تأثيری نداشت ... زيبايی دل انگيز دلارام رو ديگه نمی شد ديد ...

    دكتر بعد از اينكه كلي معاينه اش كرد , گفت :
    - اين صورت به اين راحتی ها درست نمی شه , اين بايد عمل بشه ... اونم نه اينجا , بايد بياييد اونجا ... من تو اين شهر كاری از دستم برنمياد ... اين شماره دفتر پاريس من و آدرس بيمارستان بورگا ست ...

    خود دانيد ... سلام من رو هم به جناب فربد برسونيد ...

    مجددا صورت دلارام و باندپيچی كرد و رفتيم ...

    تو راه برگشت دلارام هيچ حرفی نزد ... واسش آب زرشک گرفتم ولي لب نزد و هر چقدر هم به حرفش می گرفتم , راه نميومد ...

    رسيديم خونه ... دو تا بوق زدم و سياوش درو وا كرد ... قبل اينكه برم تو , دلارام پياده شد و گفت :
    - من می رم كمی قدم بزنم

    منتظر جواب من نشد و راه افتاد ... وايستاديم و رفتنش و نگاه كردم ... وقار از قدم ها و اندام كشيده ش حس می شد ... انگار كوهی از غصه رو دوشش گذاشته بودن و از دامن و پيرهن سياهش می شد غم دلش رو احساس كرد ...

    يواش يواش از من دور شد و تو پيچ خيابون گم شد ...

    ماشينو آوردم تو حياط و خودمم پياده شدم ... دريا روی بالكن در حالی كه يه حوله انداخته بود زيرش و يه عينک دودی رو چشش بود , داشت دوش آفتاب می گرفت و گيسو هم داشت بهش كرم می زد ...

    يه سر تكون دادم و رفتم سمت خونه ... سياوش بهم نزديک شد و گفت :
    - سلام ... دلارام خانم كجاست ؟
    - رفت قدم بزنه
    - يكی از هم كلاسای دانشگاهش اومده بود سراغش ... البته تو نيومد , گفت بعدا مياد خدمت خانم ...
    - كی بود ؟
    - اسمشو گفتا ... چيز ... شاهرخ ... آقا شاهرخ ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • leftPublish
  • ۱۷:۱۸   ۱۳۹۶/۹/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " دام دلارام "

    رمان ایرانی " دام دلارام "
  • ۱۷:۳۳   ۱۳۹۶/۹/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت سی ام

     

     
    مات و مبهوت بودم كه چطور شاهرخ تونسته به اين راحتی رد ما رو بزنه ... انگار ول كن دلارام نبود ...

    يک دفعه يادم افتاد كه دلارام پيشم نيست و بدون اينكه حرفی بزنم زدم از خونه بيرون و بدو رفتم دنبالش ...

    رسيدم سر خيابون و اينور و اونور رو نگاهی انداختم ولي خبری ازش نبود ... يه طرف رو گرفتم و رفتم تا رسيدم به يه پارک كوچيک و نقلی ... همه جاشو ديدم ولی اونجا هم نبود ...

    تموم كوچه های اطراف و يكی دو تا خيابونم پايين بالا كردم ولی نبود كه نبود ...

    دست و پامو گم كرده بودم و نمی دونستم چيكار بايد بكنم ... همينجوری مثل احمقا اينور و اونور می رفتم ... دنبال رنگ لباس دلارام بودم لای اون همه رهگذر تو خيابونا و كوچه ها ... تمام پارک های اطراف و مغازه ها و كافه ها رو گشتم ...

    رفتم سمت جاهايی كه احتمال می دادم بره ... چند تا موزه و چند تا نمايشگاه رو گشتم ... پيداش نكردم ...

    دست از پا درازتر دم يه قهوه خونه قديمی كنار جوب نشستم تا فكرمو جمع كنم .... می خواستم به آقای فربد زنگ بزنم ولي نمی دونستم چی بهش بگم ... به خودم گفتم نكنه كه تا حالا برگشته باشه ...

    پا شدم و برگشتم سمت خونه ... با اضطراب و دلواپسی درو زدم و رفتم تو ...

    قبل از اينكه من حرفی بزنم , سياوش گفت :
    -پس كو دلارام خانم ؟
    - ...
    - نيومد ؟
    - رفتش خونه يكی از دوستاش
    - شام حاضره , بفرماييد

    رفتم تو خونه ... صدای موزيک از تو خونه ميومد ... رسيدم تو ... دريا يه لباس رنگی رنگی پوشيده بود و اسپانيايی می رقصيد و گيسو هم هاج و واج نگاهش می كرد ...

    بعد دریا دستشو گرفت واسه ياد دادن بهش ... شروع كرد به تكرار بعضی از حركتاش كه بيشتر به جای اسپانيايی شبيه رقص بندری بود ...

    سياوش پشت سرم وايستاده بود ... آروم در گوشم گفت :
    - يعنی دريا خانم خوارررر آدمو ... استغفرالله , يه چيزيش هست انگار ... من نذاشتم اين گيسو تا حالا يه بار عباس قادری گوش بده ... حالا دريا خانم از راهش به در نكنه , خوبه ....

    بي توجه به دريا خواستم برم تو اتاق كه اومد سمتم ... گفت :
    - خوشتيپ نمی رقصی ؟
    - نه دريا , خسته م
    - بذار خستگيتو در كنم ... گيسو بيا , آقا رو يه مشت و مال حسابی بده عزيزم
    - نه , من خوشم نمياد ... الان خوب مي شم ...
    - پس بايد برقصی
    - نمی خوام
    - يا مشت و مال گيسو يا رقص با من ... كدوم ؟
    ...

    بوی تند مشروب می زد تو صورتم ... كمی ديگه نزديک شد ... نوک دماغمو بوس كرد ...

    شرم گيسو رو از چشماش می ديدم ...

    رفت و يه موزيک تازه گذاشت و شروع كرد به رقصيدن و هی منو می كشيد طرف خودش و ميومد تو بغلم و می رفت بيرون ...

    يعنی مثل مته رو مخم بود ... يک ربعی مثل ملخ اينور و اونور می پريد تا آخر از نفس افتاد و دراز به دراز افتاد رو زمين و لنگای سفیدش تا نزديكی آبروش , افتادن بيرون و عين خيالش هم نبود ...
    دريا رو با سياوش بلندش كرديم و برديم گذاشتيم رو تختش ...

    بعد رفتم تو اتاق غذاخوری ولی نتونستم چيزی بخورم ... رفتم يه دوش گرفتم و همينطور تو هال قدم می زدم و چشم انتظار اومدن دلارام بودم ...

    ساعت از دوازده گذشته بود و همه جا ساكت بود ... نگران بودم ... هر چقدر می گذشت بيشتر می ترسيدم ... زدم از خونه بيرون و دم در نشستم تا دلارام بياد ...

    هر چقدر می گذشت بيشتر مطمئن می شدم كه شاهرخ سر ماجراست ... فقط سوالم اين بود كه از كجا فهميده ما اينجاييم ؟! ... چطور انقدر زود پيدامون كرد ؟

    نزديكی های صبح از خنكی هوا اومدم تو خونه ولی دلارام نيومد كه نيومد ... آفتاب كه داشت بالا ميومد ...

    اومدم تو حياط ... كمی هم اونجا قدم رو زدم و رفتم تو خونه ... وقتی رسيدم ديدم صدای پِچ پِچ مياد ... كمی دقيق تر شدم ... از اتاق دريا بود ... داشت با تلفن حرف می زد ...

    لای در اتاقش باز بود ... می تونستم ببينمش و حرفاشو بشنوم ...
    - بهترين كارو كردی ... ولش نكنیا , بذار بمونه ... تو هم حالتو بكن ... خيلی خوب خره , حالا من يه چيزی گفتم ... فقط نذاری بو ببره

    آروم رفتم تو اتاق و پشت سرش وايستادم ...
    - يعنی تا آخر عمر مديونتم ... خودمم كه می دونی اول و آخرش تو بغلتم ... مشتُلُق من يادت نره آقا شاهرخ ... فقط نمی خوام ديگه سر و كله ش تو خانواده پيدا بشه , همين ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • ۱۶:۳۰   ۱۳۹۶/۹/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت سی و یکم

     

     
    تلفن رو قطع كرد و كمی تو همون حالت به روبروش خيره موند و بعد شروع كرد به خنديدن ...

    از جاش بلند شد و رفت سمت تختش ... تا نشست رو تخت , منو ديد و خنده ش رو قورت داد ...
    - آدم بی اجازه نمياد تو اتاق يه نفر
    - چرا تو اتاق زن های فاحشه بی اجازه هم می رن ؟
    - فاحشه مادرته توله سگ
    - كجا بردتش ؟
    - كیو ؟
    - اون خواهر بدبختت و اون دختری كه به خاطرش تبديل شدی به يه شيطون ... ديوانه , تو به خواهرت هم رحم نمی كنی ...
    -ببين علی , رو دم من پا بذاری خرخره ت رو می جووم ...
    - فقط بايد بگی دلارام رو بياره همينجا دم در ولش كنه ... هيچ كاري هم باهات ندارم ..
    - دلارام تموم شد , تمومش كردن ...
    - می گم بگو كجاست ؟
    - نمی گم ... می خوام بميره , می خوام بسوزه ... تو نمی دونی , تو نمی دونی چقدر درد داره كه يه دختر سر راهي از من تو خانواده بزنه جلو ... همه اونو می خوان ... اون هميشه از من بهتر بوده , خوش صحبت تر بوده , مردكُش تر بوده ولی من برای اينكه يه نفرو بيارم سمت خودم , بايد هزار تا عشوه بيام و غمزه تا يكی بياد نزديكم بشه ... تازه اونم تا وقتی كه يه بار راحتش كنم ...

    آره علی آقا , اون دختری كه مادر و پدر من از سر شيكم سيری از پرورشگاه ورداشتن , حالا شده ملكه ی خانواده ی ما و من شدم يه آشغال دوزاری كه هر روز بايد قيافه اون شوهر كوتوله و زشت خودمو تحمل كنم ...

    من تو وجودم پر از عقده م ... به خدا حرفی بزنی , می كشمت علی ... برو از اتاق بيرون ... برو بيرون ... می تونی به كلانتری خبر بدی , می تونی به بابام بگی ولی من همينم كه هستم ... در ثانی , شاهرخ دلارام رو دوست داره , بذار به عشقش برسه ...
    - زنی به كثيفی تو نديدم دريا
    - پس يه بوس بده
    - گمشو عقب
    - تو مال من باش تا بگم دلارام رو ول كنن
    - آدم بعضي وقتا چقدر بد میشه
    - شب منتظرم
    - منتظر نباش , خودم پيداش می كنم ...

    از اتاق زدم بيرون ...

    مثل مرغ سركنده تو جام بند نبودم ... مطمئن بودم آقای فربد اگه مطلع بشه خودشو به آتيش می كشه ...

    بايد يه جور حلش می كردم و راهی نداشتم ... از اون طرفم می ترسيدم شاهرخ بلايی سر دلارام در بياره ...
    همين طور كه داشتم زير لب به دار و ندار دنيا فحش و دری وری می دادم , صدای باز شدن چفت در حياط رو شنيدم ...

    رفتم دم پنجره ... گيسو بود كه با چند تا بربری اومد تو ... سياوش رفت سمتش و بربریا رو گرفت و اومد طرف خونه ...

    من رفتم تو حياط ... سياوش از كنارم گذشت و وقتی از رفتنش مطمئن شدم , خودمو رسوندم به گيسو ...
     -گيسو خانم ميشه وايستيد ؟
    - سلام علی آقا
    - بايد باهات حرف بزنم
    - من در خدمتم آقا
    - اينجا نمی شه , طول می كشه
    - آقام كمی بعد می ره بازار واسه خريد , اون موقع می رسم خدمتتون

    ...

    صبحانه رو خوردم و هر لقمه ای كه می خوردم با ديدن قيافه ی دريا زهرمارم می شد ...

    بعد صبحانه , دريا طبق عادت واسه خوردن آفتاب به هيكل استخونی و خوش فرم خودش رفت تو بالكن و منم منتظر موندم تا گيسو برسه ... كمی كه گذشت , اومد ...
    - ميشه بيای تو اتاق من ؟
    - متوجه نشدم
    - يه دقيقه بيا كارت دارم
    - آقا همينجا بگيد خوب
    - بيا تو اتاق
    - كار واجبتون اين بود علی آقا ؟ به خدا من تا حالا تنم به نامحرم نخورده ... نه اينكه كهنه باشما , نه ... فقط دوست ندارم آقا ...
    - گيسو جان , من اگه بخوام اون دختری كه بيرون داره دوش آفتاب می گيره می تونه رام بندازه , من كارم يه چيز ديگه ست ...
    - همينجا بگيد
    - دلارام خانم رو دزديدن
    - ...
    - قبل از اينكه بلايی سرش بياد بايد پيداش كنيم
    - خوب بريم پيش پليس
    - نمی شه , كار دريا خانمه
    - چی  میگی ؟ ديوانه شدين ؟ خواهرشو دزديده
    - اون خبر داره ... هر كاری بگی میكنم , فقط از دهنش بكش دلارام كجاست ...
    - من  ؟ ... آخه چه جوری ؟
    - به خاطر من
    - به يه شرط
    - بعدش تو هم كمكم كن پدرم يوسف رو پيدا كنم
    - قول
    - حله , خودم واست پيداش می كنم


    راه افتاد و رفت ...

    تا شب خبری ازش نشد و چند بار هم خودم دور و بر دريا پلكيدم تا شايد سر نخی چيزی گيرم بياد ولی نشد ...

    حدودای ساعت هشت نه بود كه يهو در خونه باز شد و گيسو با يه تيپ خيلی قشنگ اومد تو ... دستش يه كيسه بود و ازش چند تا شيشه ويسكی و عرق و شراب در آورد و گذاشت رو ميز ...

    انقدر قشنگ پوشيده بود و آرايش كرده بود كه دل آدم ضعف می رفت ...

    رفتم نزديكش ...
    - داری چیكار می كنی ؟
    - بشين و تماشا كن
    - آقا سياوش نياد ؟
    - تو چاييش واليوم انداختم ... خوابه ...

    رفت سمت اتاق دريا و صداش كرد ...

    دريا هم اومد بيرون و با تعجب خيره شد به تيپ قشنگ گيسو ...
    - چی می خوای ؟
    - اومدم بهم رقص ياد بديد
    - امشب نمی شه
    - ببينيد رفتم يه عالمه واستون مشروب خريدم
    - نمی خورم
    - علی آقا بگه , چی ؟
    - اون عرضه ی اين حرفا رو نداره
    - شايد دمش جمبيده باشه
    - بهش نمياد


    اينو گفت و رفت تو اتاق و گيسو هم رفت دنبالش تو ... كمی منتظر شدم تا اينكه اومد بيرون و رسيد پيش من ...
    - الان مياد
    - نمياد
    - مياد ... بهش گفتم بيا يه جوری علی رو مست كنيم بيفتيم به جونش ... مثلا من و اون با هم هماهنگيم ...
    - حرف ديگه ای پيدا نكردی ؟
    - دريا حرف ديگه ای تو كتش نمی ره ...

    نيم ساعتی طول كشيد كه اومد بيرون ... يه لباس سر تا سر قرمز پوشيده بود و يه آرايش تند هم كرده بود ...
    گيسو يه كاست شاد گذاشت و شروع كردن به رقصيدن ...

    تا اونجايی كه می تونست خوب رُل بازی می كرد و رفت سمت مشروبا و شروع كرد به ريختن پيک ...
    تو يه ساعت دو سه تا شيشه رو تموم كرديم و منم كه اصلا تو اون خطا نبودم , داشتم يه وری می شدم ...

    گيسو يكی به من می داد و سه تا به دريا ... حدودای ساعت دوازده , بالاخره دريا دراز به دراز افتاد رو زمين ... گيسو رفت بالا سرش ...
    - خانم بهتری ؟ چت شد ؟ تازه اول شبه , بخوابی دلارام رو ميارم تو بازی
    - ... ا.و..ن بي شرف ... رف..ته ... برنمی گرده ديگه ... علی واسه خ....ودمه
    - پس من چی ؟
    - كوفت ... فقط واسه خودم , نه تو نه دلارام
    - دلارام بياد چی ؟
    - اون الان تو قلعه شهر نو داره جون می كنه , نمی ذارن بياد ... خيالت تخت ... الان تو خيابون راه پيما عروسی گرفتن واسش ...


    از جام بلند شدم ... خيابون راه پيما رو می شناختم ... از خونه زدم بيرون ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • ۱۷:۰۸   ۱۳۹۶/۹/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت سی و دوم

     

     
    ماشين رو كه از در دادم بيرون , ديدم گيسو كنار ماشين وايستاده ... وايستادم و نگاش كردم ...

    حركتی نكرد ... شيشه رو دادم پايين ...
    - چی می خوای ؟
    - منم باهاتون ميام
     -بابات بيدار ميشه , مصيبت به پا می كنه ها
    - ميام

    راه افتاديم و رفتيم ... نزديكی های گمرگ وايستادم ... دقيقا نمی دوستم تو كدوم كوچه باس برم ...

    روم هم نمی شد از اين و اون بپرسم ... ذاتا آدم زيادی هم اون موقع شب تو خيابون نبود ...

    چشمم رو اينور و اونور چرخوندم و ديدم يه مغازه اونور خيابون بازه ... رفتم توش ... يه پيرمردی پشت يه يخچال وايستاده بود ... يه سری شيشه پنج پهلوی گذاشته بود رو يخچال و داشت سوسيس آلمانی سرخ می كرد ... دو نفر هم دو طرف ميز كوچيک گوشه ی دكون نشسته بودن ...
    - آقا سلام
    - عليک ... بشين خودم ميارم
    - من سوال داشتم , چيزی نمی خورم
    - بپرس
    - شرمنده آقا ... چيزه ... اين ... دنبالِ قلعه شهر نو می گردم ... گفتن تو راه پيماست
    - خوب برو تو راه پيما ... يحتمل سرت داغه , تابلوش رو نديدی

    اينو كه گفت , اون دو تايی كه دور ميز نشسته بودن زدن زير خنده ... بعد يكيشون پا شد و اومد نزديک من ...
    - چند تومنيش رو می خوای ؟  اونجا همه پنجاهين ... برو تو كوچه شبخيز زير سی تومنی هم هست ...
    - راستش من نمی رم اونجا كاری كنم ... می خوام ...
    - پس میری كاريت كنن ؟

    باز زدن زير خنده و شروع كردن به سر كشيدن پيک هاشون ...

    پيرمرد صاحاب دكون اومد از پشت يخچال بيرون و زد به شونه م و گفت :
    بايد پونصد متری بری بالا ... فقط حواست باشه رفتی اونجا , پنجاه رو پياده ای ... حالا كاری كنی يا نه ... خوش اومدی

    از دكون اومدم بيرون ... گيسو داشت به من نگاه می كرد ...

    يكی دو تا دستفروش هم نزديک ماشين وايستاده بودن و اونو سُک می زدن ...

    رفتم سمتش تا جوراب فروشا برن رد كارشون ... در ماشين رو وا كردم ...
    - همينجا بمون برمی گردم ... تو بياي نمی تونم دنبالش بگردم

    حرفي نزد و منم راهی شدم ... از كنار چند تا مغازه رد شدم ... هر چند قدم هم يه پاتيل يا يه آدم نعشه اي از كنارم رد می شد ...

    يهو صدای جيغ شنيدم ... برگشتم ... اون دو تا جوونِ تو دكون , در ماشين رو وا كرده بودن و به گيسو دست مینداختن ...

    بی معطلی مثل سگ دويدم سمتشون ... دويست متری ازشون فاصله داشتم ... صدای خنده های جوراب فروشا رو كه از انگولک گيسو سر كيف بودن , ديوانه م كرد و تا رسيدم جوراب فروشا در رفتن و بی معطلی رفتم سمت جوونا و يكيشون رو كوبيدمش تو جوب ... اون يكی تا منو ديد چاقو ضامن دارشو كشيد بيرون ...

    يهو پيرمرده از دكون اومد بيرون ...
    - های جوون با اين جماعت دست به يخه نشو , خونت اينجا پايمال ميشه ... شما دو تا هم بريد رد كارتون وگرنه ديگه نمی ذارم عرق زير قيمت بخوريد ...

    جوونه چاقوش رو غلاف كرد و رفت و رفيقشو از تو لجناي جوب كشيد بيرون و خندون از من دور شدن ...

    گيسو كه به خاطر پاره پوره شدن يقه ش داشت گريه می كرد , از ماشين اومد بيرون و گفت :
    - منم باهات ميام

    رفتيم ... وقتي پيچيديم تو راه پيما , تعداد آدم هايی كه دو طرف خيابون بودن بيشتر شد ...

    كمی بعد از خيلي لات و لوتايی كه سر يه كوچه واستاده بودن , فهميدم كه رسيديم به قلعه ...

    اونا تا گيسو رو ديدن شروع كردن به پِچ پِچ ... رسيديم بهشون ... يكيشون يه آروغ بلند زد و به بغل دستيش گفت :
    - مطاع تازه رسيد رفيقم
    - رونق بازار بشه ايشالله
    - ماشالله چه لعبتيه

    بدون اينكه برگرديم سمتشون , مستقيم رفتيم جلو ... يه چند تا خونه به فاصله كوتاه از هم بودن كه دراشون باز بود و لب پنجره هاشونم چند تا دختر پسر نشسته بودن ...

    اولی سمت راست رو رفتيم تو ... از در مستقيم می رفت تو يه خونه كه يه هال بزرگ داشت ...

    يه دفعه يه مرد چلاق و كج و كوله اومد سمتم ...
    - كيته ؟ آبجی ، زن ، من ، ان ... چی ؟ قيمت رو چنده ؟ ... اينجا قانونش زياد نيست ... اولا بايد آروم باشه دويماً باس بخنده
    - من اومدم دنبال يكی  ... شاهرخ ... مي شناسيش ؟
    - ما تو كار مرد نيستيم , اينجا هم مرد نداريم ... برو رد كارت ... اين دختره رو هم مشتريم , خواستی بگو

    زديم بيرون ... روبروش كمی بالاتر پيچيديم تو حياط ... يه خونه كهنه و قديمی بود ... تا رسيديم تو , يه سری دختر تو حياط كِل كشيدن ...
    - گل در اومد از حموم , سنبل در اومد از حموم ...
    تو حياط كمی اينور و اونور نگاه كردم كه يه زن تپلی از پنجره ی قدي بالا گفت :
    - بفرما خوشگل پسر ... اومديد جا می خواييد يا روم به ديوار فروش داری ؟
    - گم شده دارم
    - باز يه جوجو پيدا شد ... يكی بره ببينه اين چی می خواد ...


    همونجا وايستاديم و كمي بعد يه پسری كه به نظر اوا خواهر ميومد , رسيد پيشم ...
    - جونم جيگر ... كيو می خوای ؟ واي اين دختره چه ماهه ... خوبی آبجی ؟
    - ما چند تا سوال داريم ... دنبال يه نفرم به اسم شاهرخ , با يه دختر به اسم دلارام
    - والله من كه نمی شناسم ... بياييد تو , شايد خانم مدير بشناسه ...

    ما رو كشيد تو خونه ... رو در و ديوار يه چند تا چراغ رنگی زده بودن ... كمی منتظر مونديم و از نگاه آدم هايی كه كارشون بازاريابی واسه وجود يه سری آدم فلک زده بود , عذاب می كشيديم ...

    يه جوری بودم ... نمی دونستم از آدم های اونجا بدم بياد يا خوشم بياد ... دليل اينكه اونجا بودن چيزی نبود جز اينكه راه ديگه ای واسه زندگی نداشتن ...

    يارو اوا خواهره زد رو شونه م و رفتيم پيش خانم مدير ... در روبرومون رو زد و ما رو فرستاد تو ...

    يه زنی عينهو تير چراغ برق ؛ قد بلند و چشم درشت كه چند سری مرواريد دور گردنش بود , پشت ميز نشسته بود ...
    - پولت رو خورن يا زدنت ؟
    - هيچكدوم
    - شاهرخ رو می خوای چيكار ؟
    - می شناسيش ؟
    بيشتر مياد اينجا , كسی نزول خواست بهش می ده ... ولي زياد اينجا نمياد , تحت تعقيبه ... فراريه ... سخت پيداش كنی ... اگه بخواد هم اينجاها قايم بشه , همه خونه های اطراف آدماشن ... حالا تو كارت چيه ؟
    - نامزدم رو دزديده
    - ديوث رو ببينا ... نه ناموس می دونه , نه خدا ... والله الان كه ازش خبر ندارم ولي شاید بتونن بچه ها پيداش كنن ... فِری ... فِری بيا يه ديقه كارت دارم ...

    پشت سرش يه اتاق بود .... درش باز شد و يه زنی با پيرهن و دامن قرمز اومد بيرون و كنارش وايستاد ...
    - فِری اين بدبخت اومده دنبال نامزدش ... ببين می تونی ردشو بزنی ؟


    زنه اومد نزديكم و روبروم وايستاد و زل زد به چشام ...

    فرح بود ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • ۱۲:۴۳   ۱۳۹۶/۹/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت سی و سوم

     

     
    به سختی می شد همون حس قبلی رو ازش گرفت .... صورتش فرم قبل نبود و كم كم ده سال بزرگتر  شده بود ... هنوز نگاهش همون جذبه رو داشت و هنوز هم موهاشو دم اسبی می كرد ...

    حدود دو سه دقيقه ای به صورتم زل زد و حرف نزد ... منم خفه خون گرفتم بودم ...

    لب پايينش داشت می لرزيد و چشماش رفته رفته خيس می شد ... یه تِل گل گلی به موهاش زده بود و با اینکه سن بالا می زد , ولی هنوز حس دخترونه خودشو داشت ...

    بدنم سرد شده بود و از نوک انگشتام تا سرم می خواست در آغوشش بگيره ... خيلی وقت بود هوس عشق خواهرانه كرده بودم ... خيلی وقت بود دلم برای درددل تنگ شده بود ... خيلی وقت بود عطر موهاش وجودمو پر نكرده بود ...

    تاپ و توپ قلبشو تو سكوت اتاق می شنيدم ... دستشو آورد سمتم و آروم كشيد رو صورتم ...
    - سلام داداش


    كشيدمش سمت خودم و تو بغلم فشارش دادم ... دستاشو دورم حلقه زد و موهامو نوازش می كرد ... وای كه خواهر داشتن چقدر زيباست ...

    ...

    توي پارک شهر نشستيم رو يه نيمكت ... فرح فقط نگاهش به من بود و تا می تونست چشمشو از من ور نمی داشت ... يه لبخند رو لبش بود و می تونستم خوشحالي رو تو رفتارش ببينم ...

    دستمو گرفت تو دستش ...
    - خوبی علی ؟
    -الان خيلی بهترم ... نمی دونی چقدر نبودنت برام سخت بود فرح ...
    - خوشحالم كه پيشمی داداش , انگار تمام دنيا رو دو دستي دادن به من
    - كجا رفتی تو ؟
    - ناكجا آباد ... لای يه سری از خونه رونده و درمونده ی خيابونا ... خيلی سختی كشيدم داداش ... هر روز هزار بار مردنم رو آرزو كردم

    سرمو چرخوندم و طوری كه به چشاش نگاه نكنم , گفتم :
    - كاش هيچ وقت اونجا نمی ديدمت فرح ...
    - اگه می خواستي نبينی ميومدی دنبالم

    يه نخ سيگار روشن كرد و گذاشت كنج لبش ... اصلا بهش نميومد ولی تا می تونست پُک عميق به سيگارش می زد ...
    - سيگار می كشی ؟
    - خيلی كارای ديگه هم می كنم
    - من تا از زندان اومدم بيرون , اومدم دنبالت ولی نبودی
    - خونه خاله رو كه بستن , آواره شدم ... جايی نداشتم ... افتادم دنبال چند تا از دخترای خونه ی خاله و اومدم تو قلعه
    - كار پيدا می كردی خوب ...
    - اين جماعت , دخترای تنها رو مثل جذاميا نگاه می كنن ... فكر می كنن زن فقط بايد رخت بشوره يا كاسه بسابه ... كار كجا بود ؟ دختر تنها اگه تن و بدنش نباشه از گشنگی می ميره ... مگه اينكه خدا دوسش داشته باشه ... ما رو كه نداشت ...
    - مامان كجاست ؟
    - شابدوالعظيم ... حياط پشتی , كنار ديوار تهی ... سنگش پيداست ...

    اينو كه گفت , زد زير گريه ...

    - مرده مادرت علی آقا ... مرده علی ... تو كه افتادی زندان , رحيم به زور مامان كيميا رو عقد كرد ... منم ديگه خبری ازشون نداشتم ...
    يعنی خاله منو ازش پونصد تومن خريده بود , نمی ذاشت بيرون برم ... تا دو سال بعدش كه خونه ی خاله خورد به هم و رفتم سراغش , فهميدم زير چک و لگدهای رحيم خونريزی رحم كرده و مرده ... همسايه هاش می گفتن ...
    - رحيم الان كجاست ؟
    - چه بدونم علی جان ...

    برگشت سمت گيسو و يه خنده ای كرد و گفت :
    - اين زنته ؟ چه جيگری تور زدی ...
    - نه , زنم نيست
    - دوست دخترته ؟
    - نه فرح , همسايمه
    - تو شبا با همسايه ت ميای تو فاحشه خونه ؟
    - من اومده بودم دنبال يكی به اسم شاهرخ ... يكی رو دزديده ...
    - كی ؟
    - يه دختر ... دلارام ...
    - واست پيداش می كنم ولی نه امشب ... الان خوش نيستم , فردا می گرديم ... بريم ... نترسيد من شبا تو قلعه نمی خوابم , خونه دارم .
    - گيسو بايد بره خونه ش , باباش شر مي شه
    - بذار بشه , عشق و حالتونو بكنيد ... آخرش دو تا چک می خوری ... ببين دختر تو زندگيت تا می تونی لذت ببر ... از بعدش نترس ...
    ...


    خونه ش تو يكی از كوچه های اطراف ميدون اعدام بود ... تا رسيديم , تندی واسمون نيمرو درست كرد و بعد جورابای پامو در آورد و شروع كه مشت و مال دادن پاهام و هر چند دقيقه يه بار ماچم می كرد ... كمی كه گذشت , همونجا كنار پای من خوابش برد ... واسش یه بالشت گذاشتم و یک ساعتی بالا سرش موندم ... 

    خونه ش يه اتاق بود و يه آشپزخونه و يه پاگرد ... من و گيسو هم يه گوشه خوابيدیم ... طبق عادت هی تو جاش وول می خورد و نصف اتاق رو گرفته بود ... با اين حال خوابم برد ...
    ...
    با يه صدا بيدار شدم ... از جام بلند شدم و ديدم فرح سر جاش نيست ...

    آروم رفتم سمت آشپزخونه ... روبروم پشت به من نشسته بود و داشت يه قاشق رو داغ می كرد ... زرورق رو كه ورداشت , ماجرا رو خوندم ...

    محكم كوبيدم تو پيشونيم ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • ۰۱:۰۹   ۱۳۹۶/۹/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت سی و چهارم

     

     
    ياد خودم و فلاكت و بدبختيم تو هلفدونی افتادم ... نمی دونستم برم سمتش ؟ اصلا بهش بگم كه ديدمش يا نه ؟

    همينجور كنار ديوار نشستم رو زمين ... هر پُكی كه می زد قربون صدقه ي من می رفت و از لحنش می شد ميزان خوشحاليش رو از ديدن من فهميد ...
    رفتم تو جام دراز كشيدم ... كمی كه گذشت شنيدم كه نزديكم شد ... خم شد و يه بوسم كرد ... می تونستم احساس كنم كه بالا سرمه , صداي نفس هاشو می شنيدم ...

    هر چند لحظه يه بار می گفت :
    - آقام اومده خونه م , گلم اومده خونه م ... داداشم اومده ... خدايا شكرت ..

    منم به حرف هاش گوش می دادم و بدنم لرز می گرفت ...

    وقتي پا شد و رفت , زدم زير گريه و بعدش انقدر اشک ريختم تا خوابم برد ...


    صبح با بوی بربری تازه كه عطر خاشخاشياش می رفت تو پوست و گوشت آدميزاد , چشامو باز كردم ... فرح روبروم نشسته بود و داشت پنير تبريزی رو قاچ می كرد ...
    - پاشو خان داداش , لِنگ ظهره
    - صبح بخير
    - زنتم بيدار كن
    - گفتم كه فرح , اين زنم نيست ... زشته بابا ..
    - بروووو بروووو ... تو واسه اينكه من دلخور نشم که تو عروسيت نبودم , قايم می كنی
    - نه والله , نه بالله
    - ولی زنت بشه خوب چيزی ميشه ها
    - جان علي يواش ... بابا می شنوه
    - نگاه كن پر و پاچه ش چه كشيده است و چقدر ناز داره صورتش ... ببين علی زن خواستی , پُر و پيمون بگير كه يه جاتو بگيره
    - لا اله الا الله
    - حالا نمی خواد اسم خدا رو بياری ... اصلا شما پيغمبر شوش ... ميگم ...
    - بذار صبحونمونو بخوريم
    - بخور عزيزم ... بخور نوش جونت ... وايستاااا ... دست و صورت .... پاشو گُه شيطون بغل چشماته
    - نمی خوام
    - تُخس
    - خودتی

    زد زير خنده و يه عالمه ريسه رفت ... منم فقط به خنده هاش نگاه می كردم و كيفم كوک می شد ...

    از صداي قهقهه هاش گيسو بلند شد و خيلی مرتب دست و روش رو شست و با هم صبحونه رو زديم ... بعدش پا شديم و زديم بيرون ...

    با فرح يه چند تا خونه رفتيم ... فرح می رفت تو خونه و بعد يكی دو دقيقه ميومد بيرون ... رفته رفته كيفش باد كرد و بيشتر به چشم ميومد ...
    - چيه اينا ؟
    - كرايه های خانمه ... بيست سی تا خونه داره که اجاره داده , منم سر برج اجاره ها رو جمع می كنم
    - از اونجا بيا بيرون آبجی

    اينو كه شنيد يه كم سكوت كرد و بعد سرشو چرخوند سمت من ...
    - هيچ خری دوست نداره از طويله ش بياد بيرون حتی اگه بو گُه بده
    - خودم كمكت می كنم ... كار می كنم نگرت می دارم ...
    - این از من نصيحت ؛ هيچ وقت نذار اسم من تنگ اسمت باشه علی ... من فقط واست بي آبرویی ميارم ... همينجوری هر چند وقت بهم سر بزنی , سر حال ميام ...
    - نمی شه , من نمی ذارم تو قاطی يه سری حيوون بمونی
    - ميشه تموم كنی اين بحث رو ؟
    - نه , نمی شه فرح ... واسه جفتمون خونه می گيرم و با هم زندگی می كنيم ... گور پدر حرف مردم ...
    - اين مَثله علی , تو واقعيت حرف مردم مادر آدمو حامله می كنه
    - نمی خوام بشی بِكش اين و اون
    ...
    ...
    ...
    - نگر دار ... نگر دار علی

    وايستادم ... نزديكی های ناصرخسرو بوديم ... بدون معطلی راه افتاد ... دويدم پشتش ...
    - وايستا ... وايستا آبجی
    - كِيف ديدنت بسمه , برو رد كارت ...
    - واستا ... مگه بد می گم فرح ؟
    - برو علی ... ول كن برو ... پسر , من نمی خوام تو به فكر من باشی ... می فهمی ؟

    يهو يكي از كنارمون رد شد و گفت :
    - سلام فری

    رفتم و روبروش وايستادم ... خواست بره , نذاشتم ...
    - منم آرزو دارم , می خوام فردا بچه م فاميل داشته باشه
    - فاميل عين من به درد چاه مستراح می خوره

    يهو يكي ديگه از اونور خيابون داد زد گفت :
    - كوچيک فری خانم


    فرح كمی تو چشام نگاه كرد و اومد كمی نزديک تر ...
    - اين دو نفر ... كمی ديگه بريم صد نفر ديگه بهم سلام می دن ... تازه اينجا ناصر خسروست , تو گمرگ مثل خر كدخدام ... من مال خانواده درست كردن نيستم ... حالا هم اگه می خوای شاهرخ رو پيدا كنی , هستم ... اگه می خوای آقا معلم بشی , برو به اون زنت كه تو ماشينه درس بده
    - اون زنم نيست
    - حالا هر خريه
    - باشه , بريم خونه شاهرخ رو نشونم بده
    - پس حرف نمی زنی


    ديگه تو راه با هم حرف نزديم تا دم قلعه واستادم ... تا رسيديم , يه چند تا بچه كوچيک شيش هفت ساله اومدن سمت فرح و اونم به هر كدوم به پنج زاری داد و اونام رفتن ...

    به ما گفت دم در وايستيم و خودش رفت تو ... همه آدم هايی كه ما رو با هم ديده بودن به من احترام می ذاشتن ...

    كمی بعد اومد بيرون ...
    - ببينم چاقويی ، چوبی ، قمه ای تو ماشين داری ؟
    -نه
    - مگه مرد نيستی ؟ ... آدرسشو گير آوردم ... اون رو حرف من حرف نمی زنه ... اگه زد , می زنيمش ... حله ؟
    - حله ؟ ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • ۱۱:۴۲   ۱۳۹۶/۹/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت سی و پنجم

     

     
    سه تايی راه افتاديم و رفتيم ... تو گمرک وايستادم و يه دونه چوب دستی خوش تراش هم گرفتم و گذاشتم زير صندليم ... فرح هم چاقوی ضامن دارش و تق تق وا كرد و كمی تو دستش چرخوند و وقتی نگاه پر از تعجب منو ديد گذاشت تو كيفش ...

    از گمرک رفتيم سمت كمربندی و زديم تو جاده ...
    - از اينجا خيلی دوره ؟
    - آره , كمی ... يه جاييه كه بعضی وقتا واسه قمار جمع می شديم اونجا ... چند ماهی هست نرفتم ...
    - زياد باشن كه می زنن لت و پارمون می كنن
    - مادر نزاييده يكی فرح رو لت و پار كنه ... اونا از من مثل سگ می ترسن ... درسته وجودمونو داديم ولی اعتبارمون لای اشرار هزار تومن می ارزه
    - من نگران گيسوام
    - نباش , اینجور جاها بايد بفهمی زنت چقدر پات واميسته
    - تو هم گيری رو اين دخترا
    - من بميرم زنته ؟
    - عجب گيری كرديما
    - جيگرتو من بخورم داداش جونننننم

    كلی حرف زديم تا رسيديم بيرون شهر ... جاده برام شناس بود ... مستقيم می رفت سمت ورامين ... سر يه جاده خاكی واستاديم ... يه چَپر زده بودن و يكسری هندونه و خربزه توش ريخته بودن ...

    فرح بهم اشاره كرد نگه دارم ...

    وايستادم ... ماشين رو دادم بغل چَپر و پياده شديم ...

    بغلمون يه جاده خاكی بود ... سرش زده بود زار قلعه ...

    لرز نشست رو بدنم ... يه لحظه تمام مصيبت هايی كه با فروغ تو اون خراب شده كشيده بوديم , اومد جلوی چشمم ...

    فرح كه پريدن رنگ صورتمو ديده بود , اومد كنارم و دستش و انداخت دور گردنم ...
    - چته ؟ ترسيدی ؟
    - نه ... من اينجا رو می شناسم
    - عه ؟ پس شما هم بعله ؟ اينجا رو فقط قماربازا می شناسن و هرويينی ها ... تو از كجا می شناسی ؟

    يهو قبل از اينكه حرفی بزنم , مچ دستمو گرفت و كشيد تو چَپر ...
    - خودشه


    يواشكی از لای حصيرايی كه جای ديوار كشيده بودن , نگاهی انداختم ... آره , ماشين شاهرخ بود ...
    كمی ديگه همونجا نشستيم ... فرح يه خربزه گرفت و خيلی راحت و طوری كه انگار اومديم سيزده بدر , نشستيم و خورديمش ...
    - چقدر بيخيالی !
    - با خيال كه نمی شه زندگی كرد ... الان اونجا شلوغه , كم كم بيست سی نفری هستن ... دم غروب بيشترشون می رن و شاهرخ و دارو دسته ش می مونن ...
    - می خوای زنگ بزنيم مامور بياد ؟
    - مامور اينجا نمياد ... نرفته تو , دهنشو سرويس می كنن ... آدم هايی كه اونجان از گرگ بدترن ... خودشون صد تا جبار سينگن ... ياد شعله بخير علی ... عه عه عه , انگار همين ديروز بود من و تو مامان به اسم خريد رفتيم لاله زار , سينما ... يادته علی ؟
    - فرح جان , من دارم از استرس و فكره دلارام پاره می شم ... تو خاطره تعريف می كنی ؟
    - فدای اون استروستت بشم عشقم ولی سعی كن جلوی زنت نترسی
    - ...
    - اين لاله ؟ گيسو خانم شما حرف نمی زنی ؟
    - راستش بيشتر از خوشی شما دارم لذت می برم
    - اوه , چقدرم لفظ قلم حرف می زنه
    ...

    ...
    سه چهار ساعتی گذشت و يه چند تا ماشين از قلعه اومدن بيرون و رفتن ...

    هوا داشت گرگ و ميش می شد كه راه افتاديم ... يواش و بی ماشين ...

    رسيديم كنار ديوارای كاهگلی قلعه و نشستيم رو زمين ... برگشتم و به صورت پر از جسارت و مغرور و هنوز زيبای خواهرم نگاه كردم ...
    - فرح , بذار من برم تو ... تو پيش گيسو بمون
    - ديگه چی ؟
    - اومدم كه هيچ , نيومدم شما بريد
    - برادر درمندرا , شما نمی خواد فردين بازی  در بياری ... با هم می ريم ... راه بيافت ...

    پا شديم و رفتيم سمت دروازه ی قلعه ... هنوز همونطور ترسناک و سرد بود ... دم در وايستاديم ...

    آروم رفتيم و اول پاگردی كه كنار ورودی بود , قايم شديم ... فرح نزديكم شد و گفت :
    - گيسو رو ببر بالای پله ها , بگو همونجا بمونه تا برگرديم ...
    - باشه
    - گيسو خانم , هر چی شد تا ما برنگشتيم شما بيرون نميایی آ
    - بذاريد منم بيام
    - همين كه گفتم ... ببرش علی

    بلند شديم و رفتيم از پله ها بالا ... آخر پله ها يه گُله جا بود كه می شد قايم شد ... گيسو نشست ... خواستم كه برم , دستمو گرفت
    - مراقب خودت باشیا


    بدون هيچ حرفي ازش جدا شدم و اومدم پايين ...
    ...
    ...
    رسیدم پایین , فرح نبود ...


    سرم آوردم بيرون و یه نگاهی انداختم ولی خبری ازش نبود ... سرمو چرخوندم ديدم داره می ره سمت حجره ها ... يه جوری كه صدامو خودش بشنوه , صداش كردم ...

    برگشت و يه لبخند زد و با دست اشاره كرد كه : بمون همونجا ... 

    داشتم از حرص ديوانه می شدم ... رفت تو يكی از حجره ها که از سر و صداش پیدا بود هفت هشت نفر اونجان ...

    نمی تونستم بمونم ,  از جام در اومدم ...

    هوا داشت تاريک می شد و اطراف ديگه پيدا نبود ... رسيدم نزديک حجره ... ديدم صداي خنده از توش مياد ...

    كمی دلم قرص شد و آروم گرفتم ... همونجا كنار در وايستادم ... كمی كه گذشت , يواش یواش صدای خنده ها تبديل شد به پِچ پِچ و بحث ...

    خواستم تكون بخورم , يهو يكی از پشت بغلم كرد و بلندم كرد رو هوا ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • ۱۱:۴۲   ۱۳۹۶/۹/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " دام دلارام "

    رمان ایرانی " دام دلارام "
  • ۱۷:۱۱   ۱۳۹۶/۱۰/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت سی و ششم

     

     
    همونطور تو آسمون , بردم تو حجره ... تلاش می كردم از لاي دستای یُغورش خلاص بشم ولی نمی شد ...

    وقتی گذاشتم رو زمين , تندی خودم و راست و ريست كردم و اطراف رو نگاهی انداختم ...

    پنج تا مرد و سه تا زن غير فرح نشسته بودن و شاهرخ هم تهِ تهِ حجره رو يه ميز عسلی نشسته بود ... يهو تاس هايی كه دستش بود رو قِل داد سمت من و جلوم جفت پنج نشستن ...

    يه نگاه به من كرد و طوری كه انگار جن ديده , پا شد ... كمی بی حركت روبروم وايستاد و گفت :
    خوب , خوب , خوب , خوش اومدی عزيزم ... توی مادرسگ اينجا چه گوهی می خوری ؟

    فرح بدون معطلي پاشد و اومد روبروم وايستاد ...
    - اول , بفهم چی مياری تو اون دهن نجست ... دوم , اين با منه ...


    بعد به غولی كه پشتم وايستاده بود , چپ چپ نگاه كرد ...
    - ولش كن ... با توام , ولش كن ديوث

    يارو رفت عقب تر ... بعد فرح خودشو به شاهرخ نزديک تر كرد ...
    - كسي به اين چپ نگاه كنه , همينجا جرش می دم
    - خودت می دونی كه قد هزار تا زن واسم می ارزی ... خيلی خاطرتو می خوام چون مردی ولی اين پسری كه الان اينجاست , واسه من حكم يزيد رو داره ...
    - لابد تو هم حری ؟
    - هر كی هستم , باشم ... خون اين پسره واسه ادامه حياتم لازمه
    - ترمز بابا , ترمز ... گوش كن ببين چی بهت می گم ...
    - تو گوش كن فرح , رسيدی اينجا گفتی اومدم تاس بندازم ولی الان داري جرزنی می كنی ... می دونی كه من از لايی كشيدن خوشم نمياد ...


    فرح اومد و روبروم وايستاد ...
    - چيكار كردی اين داش شاهرخ ما ازت دلگيره ؟


    شاهرخ كه خيلي كفری بود , چاقوشو از جيبش آورد بيرون و خرت خرت بازش كرد ...
    - من به خاطر اين پسر زندگيمو باختم
    - به خاطر من چرا ؟ می خواستم آدم باشی

    فرح چشاشو درشت كرد و گفت :
    - جواب نده بچه ... ببين شاهرخ , اين پسره اومده بود قلعه , دنبال يكی ... حاضره به خاطرش هزار تومن هم بده ... نمی خواد شر بشه شاهرخ ... اگه من واست مهمم , بذار ببره دختره رو
    - اون دختره واسه خود خودمه ... همينجا می مونه . فردا گفتم يه نفر از ورامين بياد عقدمون كنه ببرمش كويت
    - شاهرخ به خاطر من بذار ببره
    - چرا انقد هواشو داری ؟ ببين فرح , نه می ذارم ببره ، نه می ذارم خودش بره بيرون ... همينجا جلوی جمع سلاخيش می كنم


    آروم آروم اومد سمت من و فرح ... بعد اونو زد كنار و وايستاد روبروم ...
    - تو بدجوری منو سوزوندی پسر ... امشب تلافی همشونو سرت در ميارم
    - بذار دلارام بره , هر كاری خواستی بكن
    - اتفاقا جلوي دلارام دهنتو سرويس می كنم كه ديگه تو زندگيم نه دلارام نه بچه ای مثل تو شاخ نشه ...


    فرح بدون هيچ حرفی نگاهمون می كرد ...

    كلی ترسيده بودم ولی سعی می كردم خودمو نگه دارم ... از چشمای فرح می شد خوند كه داره دنبال راه می گرده ...

    شاهرخ كمی جلوم اينور و اونور رفت و گفت :
    - ببريدش پيش دلارام


    فرح كه نمی تونست خودشو نگه داره , پريد تو حرفش :
    - شاهرخ , جان من بذار بره
    - ببين فرح , رو حرفم حرف بزنی تو رو هم سرويس می كنم ... الانم اون لات و لوتای دور و ورت نيستن كه واسه يه شب يقه گيری كنن ... پس ساكت شو تا حداقل دو سه گرم گرد بهت بدم خوش باشی ... ببرديش

    دو نفر دستمو كشيدن و بردنم بيرون ... دو سه تا حجره اونورتر بردنم تو ... يه چراغ زنبوری به ديوار بود و يه پتو رو زمينش ...

    دلارام با لباسای پاره و تن و بدن خاكی و دست بسته , روش نشسته بود و تا منو ديد چشاش چهار تا شد ...
    - دلارام خوبی ؟


    تا اينو گفتم , يكی از پشت قایم زد تو صورتم ...
    گيج شدم و خوردم زمين ...

    فقط تو همون حال گيجم داد و بيدادای فرح رو می شنيدم ... سعی كردم كمی به خودم بيام و بلند بشم ...

    شاهرخ روبروم بود ...
    - يه بار ديگه اسم زن منو بياری , زنده به گورت می كنم ... خوب دلارام خانم , اينم آقا پسر پرروی ماجرای ما ... دوست داری اينو چه جوری آدمش كنم ؟ دست توئه , هر مدلی بگی تنبيهش می كنم ...

    فقط يه شرط داره , مدلی كه ميگی بايد منو راضی كنه وگرنه می كشمش ... حالا اعلام كن ...


    دلارام چرخيد سمت شاهرخ و گفت :
    - من واسه تو ولی بذار علی بره , اون طفلكی گناهی نداره ...

    تا اينو گفت , شاهرخ رفت و موهاشو گرفت و از زمين بلندش كرد ... طوری كه جيغش رفت تا آسمون ...


    - بگو چطوری تنبيهش كنم ؟ بگو ... می گم بگو عزييييزم .. میگی يا با چاقوم زبونشو ببرم ؟ از اين به بعد به دلارام بگه آيايام ... بگو ... نمی گی ؟


    اومد سمتم و تا رسيد بهم , فرح دويد و دست انداخت و يقه شو گرفت ...
    - تمومش كن شاهرخ
    - گفتم تو دخالت نكن فری
    - من بميرم تمومش كن ... به خدا نمی ذارم آب خوش تو زندگيت از گلوت پايين بره , منو كه می شناسی
    - آره , تو می تونی ولی به شرطی كه از اينجا بری بيرون ... الكی هوای اينو نداشته باش ... من اينو می كشم , شک نكن
    - اون برادرمه , شاهرخ ... بخوای بلايی سرش دربیاری بايد از رو نعش من رد بشی


    سكوت


    - دروغ میگی فری
    - به خدا , برادرمه ... به پيغمبر , برادرمه ...
    - من اگه از شر اين خلاص نشم تا آخر عمر بايد جواب بدم ... تو چشمتو ببند , اين پسر نبايد از اينجا بره بيرون ... اينو می خوای چيكار ؟ خودم بهت نيم كيلو می دم تا دو سال نعشه باشی
    - حيوون , من برادرمو به نعشگی بفروشم ؟ بذار بره , نمی ذارم جايی حرف بزنه
    - نمی شه ...
    - برو كنار شاهرخ


    شاهرخ كمی ازم فاصله گرفت ... رفت نزديک دلارام وايستاد و به موهاش دست كشيد ... بعد كمی زير چونه ش رو خاروند و پشت به ما وايستاد ...
    - فرح دو دقيقه بهت وقت می دم بری ... برادرت هم نمی كشم , فقط كاريش می كنم تا هيچ وقت نتونه حرفی جايی بزنه ... فقط دو دقيقه ...
    - من جايی نمی رم , الكی زور نزن
    - میری ... تو راه پيما بهت يه خونه می دم تا كاسبی راه بندازی ... از اين برادر پيزوری چيزی در نمياد
    ... حله ؟
    - تو هيچ وقت روده راست تو شيكمت نبوده
    - جان دلارام راست می گم ... تو فقط امروز رو برو ... يه دقيقه ش رد شد ... برو فری ...
    ...
    ...
    ...
    شاهرخ چرخيد سمت فرح ... دو تا غول تشن هايی كه پشتم بودن , بازوهامو محكم گرفتن ...
    شاهرخ كمی جلوی فرح وايستاد ...
    - قبوله ؟


    فرح هيچی نگفت ...

    سرمو گرفتم سمت فرح و گفتم :
    - تو برو آبجی , من خودم حلش می كنم ... تو رو خدا برو ...


    باز هم فرح حرفی نزد ...
    - برو عزيزم ... جان علی برو , تو ارواح خاک مادرمون برو ...


    باز هم چيزی نگفت


    شاهرخ كمی مكث كرد و چسبيد به فرح
    - بذار مردا خودشون حل كنن فرح
    - تو اگه مرد بودی ترسی نداشتم , مشكل اينه كه نامردی

    يكدفعه داد فرح بلند شد ... سعی كردم تا خودم خلاص كنم ولی نمی شد ...

    شاهرخ چاقوشو كه خون فرح ازش چكه می كرد , از شيكمش كشيد بيرون ...

    منم با سرم زدم تو صورت بغليم و تا می تونستم زور می دادم ... دو سه نفر ديگه ريختن سرم و گرفتنم ...

    هوار می كشيدم ، داد می كشيدم ولی ولم نمی كردن ...

    يكی , دو تا , سه تا , چهار بار چاقو رو تو شيكم فرحم فرو كرد و هر بار با هوار فرح , جون منم درميومد ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲/۱۰/۱۳۹۶   ۱۷:۱۱
  • ۲۰:۰۸   ۱۳۹۶/۱۰/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت سی و هفتم

     

     
    آخری رو كه زد , كشيد عقب و وايستاد ... منم لای دستای چهار نفری كه هر كدوم يه طرفم رو گرفته بودن و فشار يكيشون به خرخره م نمی ذاشت نفس بكشم , دست و پا می زدم ...

    فرح , آروم نشست رو زمين ... يه قطره خون خوشرنگ , كنار لبش نشسته بود ... به من نگاه كرد و لبخند ريزی زد ...

    شاهرخ رفت بالای سرش , بعد نشست روبروش و سرشو گرفت بيخ گوشش ...
    - گفتم برو رد كارت , نرفتی ... شرمندتم فرح جان ...


    لبخند فرح هنوز رو لبش بود ...

    شاهرخ با دو دستش صورت فرح رو گرفت و گفت :
    - نخند لامصب , اون دهنتو ببند فرح ... ميگم نخند فرح ...


    تا اينو گفت , فرح با دست راستش چاقوی خودشو كوبيد تو گردن شاهرخ ...
    شاهرخ اولش مثل جن از رو زمين بلند شد , بعد دستشو زد به چاقويی كه تو گردنش بود ...

    يكی از آدم هايی كه منو گرفته بودن , منو ول كرد و رفت پيش شاهرخ ...
    - چاقو رو در نيار آقا ... زده تو شاهرگت ...

    يواش يواش خون از بغل چاقو زد بيرون ....
    شاهرخ چرخيد سمت دلارام ...
    - ببين چيكار كردی با من دلارام ... منِ ديوانه عاشقت بودم
     
    فرح زد زير خنده و يواش يواش سرفه ش گرفت و با هر سرفه از دهنش خون مي ريخت بيرون ...

    شاهرخ عقب عقب رفت و كنار ديوار وايستاد ... يه نگاه به دلارام كه روبروش بود , كرد ...

    خواست حرف بزنه ولي نتونست ... دهنش باز نمی شد ... هی جون كند ، نتونست حرف بزنه ... حرصی شد و چاقو رو از گردنش كشيد بيرون ...
    - چيكار كردی زنيكه پتياره ؟ ...

    رفت سمت فرح ... با هر قدمش , تن و بدنش بيشتر از رنگ خونش قرمز می شد ... قدم چهارم رو كه برداشت , شل شد ... قدم پنجم , وايستاد ... دستشو گذاشت رو شاهرگش و فشار داد ولی مثل شيلنگ ازش خون می ريخت ...

    يهو بی اختيار زانو زد ... فرح بهش نگاه می كرد و می خنديد ولی رنگ صورتش كبود شده بود ...

    شاهرخ همونطور نزديک يكی دو دقيقه نشست , بعد شروع كرد به خِر خِر كردن و با صورتش اومد رو زمين ...

    اونی كه پشت من بود , فشار روی خرخره مو دو برابر كرد و احساس كردم چشمام داره مياد بيرون ... نفسم بالا نميومد ... هر چقدر تقلا كردم ولم نكرد ... داشتم تمام می شدم , فقط نگاهم به لبخند خواهرم بود ... يک هو شُل شدم ... اوني كه پشتم بود ولم كرد و بي اختيار افتادم جلوی فرح ... 
    ...
    اول گرم شدم و بعد درد شديدي وجودمو گرفت ... رو زمين , صورتم كنار صورت فرح بود ... همه چيز رو درک می كردم ولی نمی تونستم جُم بخورم ...

    فرح دستشو دراز كرد و رسوند به صورتم ...

    كمی گذشت ... ديدم دو تا پا جلوی صورتمه ...
    ...
    ...
    ...
    سعی كردم خودمو تكون بدم ... تونستم ... آروم سرم رو بلند كردم ... گيسو روبروم وايستاده ...

    نگاش كردم ...
    - همه در رفتن علی


    هر كاری می كردم نمی تونستم نفس بگيرم ...

    گيسو خم شد روی من ...
    - علی ... علی
    شروع كرد به سيلی زدن به صورتم
    - علی جان ... علی آقا ... چرا نفس نمی كشی ؟
    به گردنم فشار آوردم و تكونش دادم ... نفسم برگشت ... چند تا نفس عميق گرفتم ...
    - برو ماشين رو بيار
    ...
    ...
    ...
    چرخيدم سمت فرح ... چشماش به صورتم بود و دور تا دورش از قرمزی خونش , رنگی بود ... دست و پای دلارام رو باز كردم و بعد خم شدم و از رو زمين , فرح رو بلندش كردم ...

    از گلوش صداي خِر خر ميومد و سعي كردم دستمو رو زخمای فرح فشار بدم ...

    آروم دستشو آورد بالا و صورتمو ناز كرد و يهو يه قطره اشک از چشمم سريد و افتاد رو صورتش ...
    -نبينم اشكتو آقا


    تو بغلم فشارش دادم و دويدم بيرون ... همه از اونجا رفته بودن و از هيچكس خبری نبود ...
    سوار ماشين شديم و انداختمش رو صندلی و راه افتاديم ...
    وقتی از پله های بيمارستان بالا می رفتيم , ديگه هيچ جونی تو صورتش نبود ...

    دم در گذاشتنش رو برانكارد و رفتن ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان